eitaa logo
گردان ۳۱۳
1.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
78 فایل
یا اللّٰه . . . در هیـاهویِ بی‌صدایۍ ، برافراشتیم بیرقی را برای گم‌نکردنِ آرمان‌هایمان. . . شِنوای شُما . @khodadost_1 قَوانین و نُکات . @goordanh313
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️🏻قابل توجه اون هایی که خوشی رو فقط تو بی حجابی و برهنه بودن می بینن🚶‍♀💔
✌️🏻😎❤️
••┈🤍┈•• در مختارنامه ؛ مختار خطاب به ۷۰۰۰ نفری که در کاخ همراهش بودند گفت : اگر بجنگید قطعا پیروزید‼️ اما میتوانید امان نامه دشمن را بپذیرید و تسلیم شوید ولی بدانید... گردن تک تک شمارا خواهد زد🥀 گفتند این ۷۰۰۰ نفر آدم اند نه گوسفند مصعب اگر بخواهد این ۷۰۰۰ نفر را بکشد خونشان تا زانویش می آید پس چنین کاری نمی کند🚶‍♀ اما همین که مختار را از سر راه برداشت و بر کوفه حاکم شد گردن تک تکشان را زد:))) فهمیدند اشتباه کرده اند اما دیگر دیر شده بود ... ✍آنهایی که میگویند آخوندها بروند هرکی بیاید قطعا بهتر است🚶‍♀ بدانید یکی از گزینه هایی که آمریکا ۱۰ سال پیش واسه حکومت بر ایران رو کرد همین «داعش» بود ... ▪️هم پیمان گشته اند کفر و تکفیر ▪️شیطان هست و زر و زور و تزویر 📌خلاصه که بدانید چه در انتظار است
ایـــن چشــمـ هـا فــدا نشـدن💔 کهـ کشــور رو دو دستـــی تقـدیـــم شغالـا کنیــم👊 زنــده باد ایـــــــــــــــــران🇮🇷 @gordan_313
گردان ۳۱۳
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست ونهم ❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامان
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی ام 🍀صبحانه مختصری خوردم و مدارک لازم رو برداشتم هنوز به مامانم نگفته بودم کار پیدا کردم هر چند اگه میدونست دوباره حرفش رو تکرار می کرد که خودم رو خسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم از فکر و غصه دور باشم... 🌷به طرف مهد کودک رفتم یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد. دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که وارد حیاط شدم عمو زنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم رو آروم می کرد 🌼داخل دفتر که شدم مسئول مهد به گرمی ازم استقبال کرد خانم خوش برخورد و مهربونی بود. قرار شد به صورت آزمایشی و با کمک یکی از مربیان با سابقه کارم رو شروع کنم.... 🌹سر راه شیرینی خریدم  احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورود به دنیای کار برام لذت بخش بود. مامانم با تلفن حرف میزد وقتی شیرینی رو تو دستم دید سریع قطع کرد. 🌱صورتش رو بوسیدم و گفتم:_از امروز  مربی شدم. تبریک نمیگی؟چند ثانیه ای نگام کرد و با لبخند گفت: مبارکت باشه. راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس. برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین و پوشیده اس. 🌻_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهار هم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!! 🌸هفته ای یک بار شب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونا دعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرار نمی کرد تو جمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود! 🌴یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد _تو که هنوز آماده نشدی مهمونا رسیدند. زود باش دیگه. 🌾 خمیازه ای کشیدم، بی حوصله بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم وارد پذیرایی که شدم خشکم زد! سید وخانوادش اینجا چیکار میکردند!! ادامه دارد...