حمایت علی کریمی از رهبر گروه تروریستی الاحوازیه که در سال 97 مردم رو به رگبار بستن و 25نفر از زنان و کودکان بی گناه کشور رو به شهادت رسوندن!
یعنی هر چی قاتل و آدمکش و فاسد و مزدور هست، علی کریمی طرفدارشه!
#علی_کریمی_خائن
#سلبریتی_بیسواد
「@gordan_313」
درتـاریخبنۅیسیدڪهڪلدنیـا؎
غَربۅشرقبـاتمـامسلاحۅتجهیزاٺ
ۅجمعیٺۅرسـانہا؎ڪهداشتَند...
زۅرشـانبہایندۅنفرنرِسید😎🇮🇷
「@gordan_313」
آنجلیناجولی از زنان خواسته تا مقداری از موی سرشون رو برای حمایت از زنان ایرانی براش بفرستند تا همشون رو در نمایشگاهی به نمایش بذاره!
ساده لوحی نیست این سناریو رو باورکنیم؟
چجوری باورکنیم اون هم بعد از اینهمه ضربه خوردن؟؟
سال ۹۳ سلبریتی ها کمپین ارسال بزاق به بهانه تولید دارو رو برای بیماران سرطانی راه اندازی کرده بودند تا دانسته یاندانسته به سرقت ژنوم ایرانی ها کمک کنند
جالبه الان هم آنجلیناجولی داره به بهانه حمایت از زنان گویا اون پروژه رو کامل میکنه!
「@gordan_313」
AUD-20230215-WA0000.mp3
8.93M
گنگستر آمل توبه کرد و ولایی شد ..😂👌🏻
پس از حاشیه های آهنگ "گنگستر شهر آمل" خواننده این آهنگ اینبار با موزیک "رهبرم سید علی" ترند فضای مجازی شده
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پشت_انقلابمان_هستیم
「@gordan_313」
زنان و دختران غرب به خیابان آمدهاند و فریاد میزنند: #زن_کالا_نیست!🙂
✅ آنها در انتهای دردناک مسیری پوچ هستند که برخی زنان ایرانی با شعار #زن_زندگی_آزادی تازه آن را آغاز کردهاند. 😢😐
#زن_عفت_افتخار
「@gordan_313」
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم:
_نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...
از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد:
_الهه! داری با خودت چی کار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!
سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد:
_الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه میخوری...
و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد:
_الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!
و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم.
به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید:
_میخوای برات چیزی بگیرم؟
که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم:
_ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.
لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانهام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است.
پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت:
_ان شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی.
و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:
_من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!
سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:
_من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.
و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد:
_امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:
_من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.
و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:
_خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.
فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:
_من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.
که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:
_ان شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت:
_میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!
با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!
سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد:
_الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!
و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:
_ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!
که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:
_مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟
تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد:
_من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:
_چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:
_پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد:
_گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.
و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:
_زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:
_دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.
ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:
_همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:
_ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!
و محمد با پوزخندی جوابش را داد:
_آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟
که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:
_تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!
پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید:
_فکر میکنی فایده داره؟
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:
_توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون میکنه.
و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد:
_اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!
مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:
_ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.
که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد:
_اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!
مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:
_این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.
پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:
_تو دخالت نکن!
سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد:
_آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!
و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند.
پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:
_آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟
و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواستهاش را مطرح کند.
با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:
_بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم...
و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد:
_برید، ببینم چی کار میکنید!
و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
گردان ۳۱۳
به این خونه نگاه کنید ☝️🏽😁 خوب نگاه کنید.... حالا تا این جا داشته باشین
خانه ای معروف به ۱۱٠ در ترکیه که در زلزله های اخیر فرو نریخته 😳😂
گردان ۳۱۳
به این خونه نگاه کنید ☝️🏽😁 خوب نگاه کنید.... حالا تا این جا داشته باشین
حالا
اینتر نشنال گفته این ساختمان برای پلیس و نیرو انتظامی ایرانه😶
و سپاه بهشون آهن و فولاد داده.... وخونه شون نمیریزه 😂
من میگم اینا احمقن تو بگو نه ـ آخه احمق خونه نیرو انتظامی ایران تو ترکیه!
یکم فکر کن بعد زِر فرمایش کن😒🤣
این رو یادتونه که میگفت همهرو بزنید؟ تازه شب یلدا هم توئیت زده بود که یلدای ما زیرِ خاکه؟ همین بیشرف پس فردا تو واشنگتن اجرا داره ، اجراشم فقط مخصوص بالای ۲۱ ساله! فکر کنم عزاداریشون خیلی سنگینه بخاطر همینم بچهها رو راه نمیدن😏
#بی_شرف
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک آقامحُسِین♥️🌿
20.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠بیانات امام خامنه ای
🎥 #کلیپ_ویژه
🔸پاسداری از انقلاب
🔹 پاسداری از انقلاب مخصوص سپاه پاسداران نیست
همه موظف اند...
#روز_پاسدار
「@gordan_313」