هدایت شده از - لِقَاءالحُب -
هر وقت غم اومد تو دلت
ب این فکر کن ، دنیا اگر وفا داشت
به سه ساله ارباب روی خوش نشون میداد
ما که دیگه جای خود داریم ..
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ابتکار برخی هیئتها در صرفهجویی برق💡
عزادار همه جا، حسینی بودن خود را نشان می دهد. 👌
#بیاموزیم
#محرم
「@gordan_313」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفاوت یاران امام زمان(عج) با یاران امام حسین(ع) چیست؟
⁉️چرا با وجود این همه افراد مخلص، #امام_زمان (عج) ظهور نمیکند.
✅ امام زمان دنبال شهادت یارانش نیست.
پس باید چطور آماده بشویم؟
🎙#استاد_پناهیان
「@gordan_313」
🏴در کربلا چه گذشت...
▪️چهارم محرم الحرام | فتوای شریح قاضی به قتل امام حسین علیه السلام
▪️در این روز ابن زیاد با استناد به فتوائی که از شریح قاضی گرفته بود، در مسجد کوفه خطبه خواند و مردم را به کشتن امام حسین علیه السّلام حریص کرد.
#محرم
「@gordan_313」
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت نود و هفتم
علی چشمک میزند :
-دستتون درد نکنه آقا سید ! میگی از فردا بشینیم دور هم غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم؟
حسن بی توجه به حرف علی رو به من میکند :
-خب الانم از بعضی خواهرا که میدونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی ؟
آنی میفهمم منظورش کیست. مریم و الهام را میگوید . سر تکان میدهم:
-آره ایده خوبیه، پیگیریش میکنم ان شاالله.
عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع میکند : چیزای مهم تَرَم هست، بچه ها!
نگاه ها به طرفش بر میگردد. عباس ادامه میدهد : نمیدونم این چند وقته کانالای ضد انقلاب رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزس یون ساده خارج میشن و در کنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردم رو برای شورش تحریک میکنن. سم پراکنی های اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا میکنن که نظام درحال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام میکنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده میکنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ریاست ارتی ها و سلطنت طلب ها و
فرقه شیرازی و حتی ته مونده های جنبش سبز و ملی مذهبی ها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و این رو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهایی ها هم این وسط دارن عشق و حالشون رو میکنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمون رو بذاریم روی شبهات فضای مجازی ؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمیکنن، یا شایعات و تهمت هاییکه مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی.
علی به صورت عباس دقیق میشود:
-یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟
عباس لبخند میزند :
-نه بر عکس! از باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه.
-غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن.
عباس این حرفم را تایید میکند . علی که هنوز به نقطه ای خیره شده، گویا با خودش حرف میزند :
-انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن...
(مصطفی) :
خانمها را با هم راهی خانه میکنیم و خودمان میمانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می افتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید . چشم ها رازدار خوبی نیستند . هرچقدرهم که اشک هایت را پاک کنی ، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو میدهند .
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی اش را در یک جمله خلاصه میکند :
-زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید .
لبخندی میزنم محض دلجویی:
خداحافظی مادر انقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می افتد که خوب نیست تنها راهیشان کنیم ؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند . دوباره به الهام سفارش میکنم:
- سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه...
بی حوصله کلید را میگیرد:
-چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه.
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند . تازه وارد مسجد شده ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند . غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مرد ها هم می آید . دیگر حال خود را نمیفهمم، دیوانه وار میدوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچه های مسجد. چشمانم خوب نمیبیند . نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکی شان نیست.
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت نود و هشتم
چند مرد از دور ماشین پراکنده میشوند . حسن سریع تر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین
و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده. خرده شیشه های پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونه اش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر میپرسم:
-چی شد؟ کی این کار رو کرد؟
مادر لرزان به سمتی اشاره میکند . صدای فریادی میشنوم:
- بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه.
حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانه ها میدوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود:
- کاپشن طوسی... موتور...
درحالی که میدوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود:
-شال گردن های پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر میدوم. چشمانم کوچه ها را در جستجوی نشانه ها میکاوم. هیچ برنامه ای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیداشان کنم .
صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند . می ایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچه ام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش میپرد و راننده موتور گاز میدهد . از پشت سرشان صدای فریاد می آید . خودش است! میدوم دنبالشان. حالا که میدانم بچه ها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و میدوم. همراه پیچیدن شان
میپیچم. انگار آن ها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچه ها را دیگر نمیشنوم. پهلو هایم درد میکند، اما حالا
میدانم باید یک جوری زمین گیر شوند. به پاها و ریه هایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تند تر بدوم. میپیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادل شان بهم بخورد و زمین بیفتند . چرخ های موتور همچنان میچرخند . مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامه ای ندارم جز اینکه نگه شان دارم تا بچه ها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم همین زمین خوردن زمین گیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار.
محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی
تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازی هایت خسته اند و معلوم نیست چقدر گرفته اند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی!
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی، مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه!
با التنهام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکیشان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را میبرد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را میشنوم که:
_ فرمانده شونه؟
-نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفی ست...
وقتی دستان یکی شان گریبانم را میگیرد، تازه میفهمم کف دستش دو برابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و
دوباره میکوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کرده ام. با خشم به چشمانم زل میزند :
-تو مصطفی یی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید . با برخورد زانو هایم با زمین، سرم هم تیر
میکشد .گوش هایم را تیز تر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرف هایشان دربیاید . چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند. صدایی کلفت تر از آن دوتای قبلی میپرسد :
-چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟
-نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد.
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹