فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی خوردنش جهانی شد😂
⛔ *خانم هایی که از ظاهر زیبا برخوردارند یا با ظاهری زیبا (و آرایش و کم حجاب⛔)به خیابان می آیند,این داستان عجیب را حتماً بخوانند .
👇👇👇
⭕ *هنوز جای تاوَلها روی مچ دستم باقیست*❗
🛑خاطره ای عجیب از راویِ کتاب سه دقیقه در قیامت
📗كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته .
✍️ * داستان*
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار مي رفتم .
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
✴️بي مقدمه سلام كرد و گفت:مي خواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود.
اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد.
بعد گفت:
ببخشيد اجازه نگرفتم،
ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم .
خيلي تشكر كرد و پياده شد .
✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من،
مرا در اين وضعيت نبينند!
كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم .
✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم.
ايشان را نشناختم،
ولي ظاهرًا او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت:
مرا شناختيد؟
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبودكه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود .
✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد .
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار مي خكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل ديني رو رعايت نمي كردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام .
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم .
❇️من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!
✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچ كس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دست بندي به من زدند كه شعله ور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم.
✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول مي كنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه مي كني؟
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي ام وارد نكنم .
حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...
آن فرشته گفت: بله، درست مي گويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي!
🩸وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!
❇️با لباسهاي تنگ و نامناسب
آرايش و موهاي رنگ شده
و بدون حجاب
صحيح از خانه بيرون
مي آمدي، اين تعداد از مردان، با
ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند .
👌🏻بسياري از آنها ه
مسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و ...
گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ مي كردند و نگاه نمي كردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريم ها و حجاب را رعايت مي كردي و آنها به شما نگاه مي كردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.
اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي .
❇️تو باعث اين مشكلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و اين حق الناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري.
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نمي توانستم از خودم انجام دهم
هرچه گفتند قبول كردم
🛑بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم .
✴️درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يك باره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم .
✳️همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا...
🩸تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم .
✴️اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده . دست بندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم ،مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
❇️دستان من با حلقه اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاولهاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم.
✳️من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم .
✴️ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟
اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد .
من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد،جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم.
هدایت شده از شروط .
خب #شرایط_کپی
1️⃣صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج اقا امام زمان
❇️و دعا برای خادمین و شهیدانه زندگی کردن 💐
👈🏻لگو از روی عکس ها و فیلم هاپاک نشه ❎
بهتر مطالب فوروارد شه🤗
کپی میکنید💯
یهو همه روو کپی نکن روز 3تا (وقتی پست کم میاری🔸)
کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅
گردان ۳۱۳
لینک ناشناس گردن313دخترونه 💚 منتظر سخنان شما هستیم💐☺️ https://harfeto.timefriend.net/16219422700612
😊😄دوستان میتونید داخل ناشناس بگید 💛
چه مدل پست هایی بیشتر بزاریم 🦋
من یک ساعتی هستم
تا برای امروز پست هایی که خواستید رو بزارم💜😍
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت20
-ارسلان-
...آبتین که سمیرا رو صدا زد،لیوان الکل مو گذاشت واجازه گرفت ورفت...اون نگاه سنگین پسره خیلی رو اعصابم رفته...چونان نگاه سنگینی تو چشام انداخت که حس میکردم تاریخ داره مرور میشع...همون چیزی که ازش میترسیدم🤯...چقد دیگه باید از خودم دورش کنم که عواقب گذشته پاچمو نگیره؟!!...بیشتر از این فاصله بشه،نیوشارم با خودش میبره!...هرچی بدبختی دارم تقصیر الهه اس!...اگه همون اول میدونستم که بچه پسره الان به این منجلاب نمیفتادم...نمیشع گفت که آبتین پای نیوشارو به مسجد کشیده یا اینکه بهش اطلاعات مضر داده!...پس چی؟!!...این پسر از اول قدمش نحس بود...بدنیا که اومد بین منو الهه بهم خورد!...لعنت به تو پسره نحس!😓...
نفسم تند تند میادو میره وپام توی تیک افتاده!...من نترسیدم؛نه!...فقط مضطربم!...عصبی شدم...همین!(ها جون عمه ات😏!خودتو گول بزن!)
طولی نکشید که سمیرا برگشت.منم خودمو جمع وجور کردم واین پامو روی اون یکی انداختم والکل مو مزه مزه کردم...
ولی فکرم راحت نمیشد که نمیشد!همونجور تو خودم در گیر بودم که...
-:آقا ببخشید!...
از جا پریدم!...وگوشه ای از عصبی بودنم بروز کرد...داد زدم:
-:عه!!!چخبرته؟؟!!😤...
سمیرا که انگار خیلی ترسیده بود،سرشو پایین انداخت وفورا عذر خواهی کرد...یکمی که آروم تر شدم وگفتم:
-:چی میخوای؟!😒
سمیرا که به من من افتاد بود،شروع به مقدمه چینی کرد!:
-:...امممم...آقا...راستش...بخاطر قرضای شوهرم،...پلیس چندباری تا در خونمون اومدع!...یعنی...اومده بودن برای قرضا...ولی...😓
با کلافگی لیوانو روی میز گذاشتم وگفتم:-:حرفتو میزنی یانه؟!...من امروز اصلا اعصاب ندارم ها!😤
-:...بله چشم!...میگم که...اومده بودن در خونمون...ولی یه 3-4باری برای قرضا نبود!...اومدن که...اومدن از شما پرسیدن...
با این حرفش شوکه شدم وخیره شدم تو صورتش!:
-:چی؟؟!!!😳😨
-:...آقا!...اومدن از من پرسیدن که...با...کیا در ارتباطین و...کیا به خونه رفت وآمد میکنن...ولی من...من هیچی نگفتم...گفتم نمیدونم!...من فقط کارای آشپزخونه رو میکنم ومتوجه رفت وآمدا...نمیشم!😣...ولی...
-:ولی چی؟؟!!😰
-:...آقا!...من پول لازم دارم!...میخوام زودتر قرضای شوهرمو بدم و...از زندان بیارمش بیرون!...اینجوری پای پلیسا از در خونه من کوتاه میشع و...ینی...میترسم که یه دفه تو فشار قرارم بدن و...چیزی بگم🤭...
عصبانی شدم وبا یه حرکت دست،لیوان روی میزو پرت کردم رو زمین ولیوانم ریز ریز شد!از جا بلند شدم ...:
-:تو غلط میکنی!!😡...فک کردی میتونی از من باج بگیری که دهنتو ببندی؟!!...من میتونم دهنتو ببندم...هروقت که بخوام...اصن همین الان!...
سرتا پای سمیرا عین بید میلرزید ودائم عذرخواهی میکرد ولی فایده ندارع!...
به سمتش شلیک شدم وپشت روسری وموهاشو تو مشتم گرفتم وگفتم:
-:همین الان خلاصت میکنم😤...
-:آقا من اشتباه کردم...غلط کردم...😭
-:بد موقعی تصمیم به غلط کردن گرفتی!
هولش دادم سمت در حیاط وکشیدمش بیرون...از پله ها افتاد وهمچنان گریه میکردو عذر میخواست ولی من دیگه منفجر شدم😤!...
لباسشو گرفتم وبلندش کردم وهولش داد سمت باغچه...طوری که سرش،محکم به تنه درخت برخورد کرد...دوزانو روبروم نشست وهی گریه میکردو خواهش والتماس!...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت 21
-ارسلان-
یکم با خشم نگاهش کردم ورفتم از توی داشبورد ماشینم که 5-6 قدم اونور تر پارک کرده بودم...کلتمو برداشتم!...بعدم از توی صندوق عقب،بنزین برداشتم!...:
-:همین جا میکشم ومیسوزونمت...و این خونه بزرگ میشه قبرستونی برای خاکسترات....
-:آقا شمارو به جون هرکی دوست دارین قسم!...غلط کردم آقا...من دیگه لال میشم!...آقا من بچه دارم....جون بچه هاتون به بچه ام رحم کنین😭...
-:خفه شو خائن!!...
اسلحه رو به سمت گرفتم ومسلحش کردم!...:
-:من...ارسلان حقدوستم!...فهمیدی؟؟!!!...هیچکس نمیتونه منو تهدید کنه!!!...هیچکس حق نداره به تصمیم من اعتراض کنه!!!...هیچکس هیچکس هیچکس!!!😤...حالا میخوام بهت این افتخارو بدم که با اراده من وبدست من،زنده زنده بسوزی😏😤...
-آبتین-
...یه گالن بنزین 5 لیتری رو با تیر اسلحه اش سوراخ کرده وداره رو سر سمیرا بنزین میریزه!...:
-:...خیلی پستی!😡
زهرا اسپیکرشو قطع کردو بعد از سکوت کوتاهی پرسید:
-:آبتین چخبرع؟؟!!!چی شده؟!!!...
راه افتادم به سمت در اتاق وبهش گفتم:
-:همین جا بمون زهرا!
-:آبتییین!!...
جوابشو ندادم وتند کردم بسمت حیاط!...این مرد بوی انسانیت به مشامش نخوردع!پستِ...🤬
در حیاطو باز رها کردم واز بالای بار خواب داد زدم:
-:جناب ارسلان!چه غلطی داری میکنی؟!!😡
نگاهش سمت من کمونه کرد وهمزمان،گالن خالیو پرت کرد کنارش...سر اسلحه اش پایین بود وبا چشای خون گرفته اش بهم نگاه میکرد...
سمتش شلیک شدم وجلوی سمیرا واستادم وهلش دادم عقب...یه قدمی عقب رفت وچشم تو چشم شد!:
-:زورت به ضعیفه ها رسیدع!...هرکسی باید به یه نحوی از گندای تو آسیب ببینه؟؟!!!🤬...تو انسانی؟!!!
داد زد:
-:خفه میشی یا قبل از این دختره تورو خفه کنم؟!!
وبعد پیشونیمو نشونه رفت...:
-:هااا؟ چیه؟؟!!!چرا داری میلرزی بید سست ریشه؟!!...ها؟؟!!...نکنع ترسیدی؟!!...آرع!ترسیدی😏
اسلحه شو بالا برد وفرود آورد سمت صورتم!...چشمامو بستم وصورتم کمی مایل کردم!...اما...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت 22
-نیوشا-
...داشتم میفتادم که یهو دستای آبتین،بازومو گرفت...از شدت درد توی سرم،ضعف کردم ودست وپام سست شد!...
توی نگاه تیره وتارم،بابا حیرون ومضطرب با چشای گرد بالا سرم واستاده بود وانگار خشکش زده بود!...صدای آبتین توی گوشم نیمه محو بود...فقط تا فهمیدم میخواد به بابا بتوپه،دست چپم که روی زانوش بود رو فشار دادم وسعیمو کردم که منصرفش کنم...وتا دیدم که ساکت شدو نگاهش به سمت من چرخید،از حال رفتم!...
هراز گاهی صداها توی گوشم همونطور نیمه محو میومدو میرفت!...صدای آمبولانس بود...وبازهم سکوت...
-آبتین-
...-:عدم هوشیاری برای مدت زمان طولانی
سرگیجه
اختلال در بینایی
سر درد مداوم
احساس خواب آلودگی و عدم توانایی به پاسخ
استفراغ بیش از دو مرتبه
عدم یکسان بودن مردمک دو چشم یا ضعف در بازو و پاها!وجود اینها در خواهرتون،خطرناکه!...
-:خب!...اون بهوش اومده...ولی نیم ساعت زیاده!درست میگم؟!...
-:بله!...فکر میکنم شقیقه خواهرتون ضربه خورده وخدا واقعا بهش رحم کرده که هنوز زنده اس...بیشتر از این نمیتونم بهتون بگم!...باید صبر کنین تا ببینیم نظر متخصص مغزو اعصاب چیه!...
به معنی تایید فقط تونستم سر تکون بدم...پرستار که نگران یمنو دید گفت:
-:...میتونید برید پیشش!...ولی خیلی اذیت نشه!...
هیجان زده گفتم:
-:ممنونم...چشم!
وبعد دویدم تو اتاقش!
سعی داشتم نگرانی ها رو دور بریزم ویکمی بهش انرژی مثبت بدم ولی خدا میدونست که چقدر اینبار وانمود کردن برام سخت بود!
ماسک اکسیژن براش گذاشته بودن چون خیلی بد نفس میکشید ومنم به دکتر گفتم که آسم داره...
کنارش رو لبه تخت نشستم واونم که متوجه حضورم شد،چشماشو باز کرد وبهم لبخند زد!قربون لبخند معصومانه ات بشم زهرا!...تو چقدر مظلومی😔
در جواب لبخندش گفتم:
-:منو سکته دادی حالا میخندی؟!😅😐
ماسکشو برداشت وقبل از اینکه من چیزی بگم جوابمو داد...:
-:...بگم ببخشید؟!
-:بزن ماسکو...🤨
-:نیازی نیست؛اینجوری راحت ترم!...
-:شال کلاه کردی بری کجا؟!...بهت نگفتم تو اتاق بمون؟!🤨
-:میخواستم برم مسجد!...نمیدونستم چخبرع!توهم که گفتی بمونم،کنجکاو بودم ولی چون دلیلشو نگفتی،گفتم حتما صلاحی هست!...فکر کردم لاستیک ماشین ترکیدع ولی انگار...خطرناک تر بود😔
آبتین بی عرضه!تو اومدی حالشو خوب کنی خیر سرت!😑
-:...بهتری؟!
-:...اوهوم
-:پس چرا دیگه نمیخندی؟!
-:🙂
-:حالا بهتر شد!😉
-:تو چقد مهربونی داداشم!😊
-:من شونه ام به شونه تو خوردع😎...
-:😌لطفته دادا...
شین آخرو نگفته بود که یه نفر پرتاب شد تو اتاق😳...
-:نیوشا جان؟!!😧
(مامان؟!!!😳)
زهرا نیم خیز شدو متعجب سلام کرد!:
-:سلام مامان جان!🤭
-:سلام مامان!اینجا چیکار میکنی؟!
بغض صداشو پر کرده بود!:
-:الهی بمیرم مامان جان🥺...کی به این حالو روز انداختت؟!
راه افتاد سمت تخت وذره ذره اشکاش روی گونه هاش غلطیدو پایین افتاد!زهرا گفت:
-:خدا نکنه مامانم!...چه حرفیه؟!!...چیز نیست یکم ضعف کردم!
مامان با چشم سرتا پای زهرا رو بررسی کرد وکمی جلوتر اومد ودید اون چیزیو که نباید میدید😑😶!
هد چادر زهرا رو با لطافت کنار زدو به باند روی زخمش که هاله ای از خون، روش محو شده بود و گونه اش که کبود شده بود چشم دوخت!
-:سرت چی شده نیوشا؟!چرا صورتت کبوده؟!😨
زهرا سرش عقب کشید وگفت:
-:چیزی نیس مامان جان!گفتم که...
مامان جدی وعصبانی گفت:
-:نیوشا به من اصل قضیه رو بگو؟!!😠
هردو نفسی از روی بی چارگی کشیدیم!مامان که دید آبی از زهرا گرم نشد،اومد سراغ من!:
-:آبتین بگو مامان جان؟!...کار کیه؟!!
چشم به چشم های مضطرب زهرا دوختم ومیفهمیدم که التماس میکنه چیزی نگم!حق داشت...:
-:آبتین با شمایم!😠
-:مامان!...داشت میرفت مسجد....عجله کرد...موتور زد بهش!😶😐🤐
مامان صورتشو به صورتم نزدیک کردو تو چشام زل زد!:
-:همین؟!
به چشاش نگاه نکردم وفقط سرمو بمعنی تایید تکون دادم!...و در واقع جون مامانو نجات دادم😑...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام خدمت همه دوستان همراه😊👋
دوتا پارت جذاب وخواندنی+یک پارت هدیه بخاطر صبوری وهمراهی شما بزرگواران🌷تقدیمتون میشه🌸
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh