پایدرسولایت✨
امیرالمؤمنین على علیه السلام در دوران جوانى همان الگوى ماندگار است که همه جوانان می توانند آن را سرمشق خودشان قرار بدهند.🍃
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت13
#هوالعشــــــق:
دستم را روی سینه ام میگذارم.هنوز بشدت میتپد. فاطمه ڪنارم روی پله نشسته و...
زهراخانوم برای آرام شدن من صلوات میفرستد
اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند!
بخودم که امدم فهمیدم هنگام دویدن وبالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد..
علےاصغر شالم را ازجلوی در حیاط مےاوردودستم مےدهد.
شالم را سرم میڪنم وهمان لحظه توبا
مردی میانسال داخل می ایی ...
علےاصغرهمین ڪه او را میبیند با لحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
انگار سطل آب یخ روی ســـرم خالےمیڪنند
مرد با چهره ای شــــکســــته و لبخندی که لا به لای تارهای نقره ای ریشــــش گم شــــده جلو
مےاید:
_ سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
ابروم رفت!!!
بلند میشوم، سرم را پایین میندازم...
_ سلام!!... ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم را میگیرد!
_ عیب نداره عزیزم! ما بایدبهت میگـفتیم که اینجوری نترسـی!! حاج حسین گاهـــــــــےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..
وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده. فک کنم زودبرگشته یراست رفته اون بالا...
با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم،بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده...
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا! منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!!
و چشمهای خسته اش را بمن میدوزد
***
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و بادست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم
فاطمه دستم را محکم می فشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغرهم با چشم های معصومش میگوید:
_خدافس اله
خم میشومو صورت لطیفش را میبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمیڪنم،حیاط را پشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم.
تو جلوی در ایستاده ای، کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنےمیگویـے:
خوش اومدید... التماس دعا
قرار بود تومرا برسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪ لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می اید:
محتاجیم... خدانگهدار
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت14
#هوالعشــــق:
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنـےبا فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزرگـترین خواهرپدرم بودو من خیلـےدوستش داشتم. تنها بوددر خانه ای بزرگ و مجلل.
مادرم بالاخره بعداز پنج روز تماس رفت..
*
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪند؛بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارمو تلفن را برمیدارم.
_ بله؟
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـے شما! خوش گذشته موندگارشدی؟
_ چرا گریه میڪنـے؟؟
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ....
صدای مادرم درگوشم میپیچد! بابابزرگ.... مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم را میسوزاند! بابایــــــے... یادڪودڪــــــےو بازی های دسته جمعـــےو شلوغڪاری در خانه ی
باصفایش!.. چقدر زوددیر شد.
*
حالت تهوع دارم! مانتوی مشڪےام را گوشه ای از اتاق پرت میڪنم و خودم را روی تخت میندازم.
دو ماه است ڪه رفته ای بابا بزرگ!هنوز رفتنت را باور ندارم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی بخود گرفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرادلداری داده.
با انگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم و بغض میڪنم.
چندتقه به در میخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم مامان!.. بیا تو!
مادرم با یڪ سینـــــےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چندتکه کیک که در.
پیش دستـــــے چیده شده بودداخل می اید روی تخت
مینشنیدو نگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک رادردهانم میچپانم و شانه بالا میندازم! یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای از موهای لخت و مشڪےام را ازروی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میڪنم: چقد یهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم! دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشو خودتو جم و جورڪن، خواستگارت
منتظره مــا زمــان بــدیم بیــاد جلو!... و پشــــــــــت
بندش خندید
کیــک بــه گلویم میپرد بــه ســـــــــرفــه میفتم و بین
سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مـامـان مریم ترو خــداا.. من که بهتون گـفتم
فعلا قصد ندارم
_ بیخود میکنی! پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خو کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه.... داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گـــــیـــــج بـــــودم . فـــــقـــــط مـــــیـــــدانســــــــــــــتـــــم کـــــه
#منتظرت_میمانم.
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』
Untitled 13(1).mp3
4.3M
همه دنیای منی نامه رقیه س واسه ما دارو✌️❤️
.
آقا امیر برومند✨
.
#شور
『🌙 @Gordane118 ○°.』
اطلاعیه..✨
امشبشباولقبر
شهیدمحمدحسینعلیخانیهست💔
نمازشباولقبرفراموشتوننشه...
روش خواندن نماز شب اول قبر:🍃
در رکعت اول سوره حمد و سپس آیه الکرسى است و خواندن «از لا اله الا هو تا و هو العلی العظیم» کافی است. (بدون سوره توحید) و در رکعت دوم سوره حمد و سپس ۱۰ مرتبه سوره قدر «انا انزلناه» خوانده مى شود و وقتى نماز تمام شد، چنین گفته مى شود: «اللهم صل على محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الى قبر شهید امیر حسین ابن اصغر»
التماسدعا🌙
『🌙 @Gordane118 ○°.』
رفقا..امشبازدستندین...😉
یادتونهم نرهباوضوبخوابین💚
برایحالدلیکبندهخداهمدعاکنید🤲
یاعلی🌙
✨🍃
[°بـاغـشآبـادکـسـیکـهحــسـنیکـردمـرا☺️
منیقیندارمکهاینکارحسینبنعلیست]•
#الحمدلله_الذی_خلق_الحسن💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』
عرفه روز دعا و استغفار است🦋
روز عرفه، روز دعا و استغفار و توجه است. دعای سراسر عشق و شور و سوز در روز عرفه، که سیدالشهداء امام حسین (علیهالسّلام) در مراسم عرفات انشاء فرموده است، نشاندهندهی آن روحیهی شیدائی و عشق و شوری است که پیروان اهلبیت در یک چنین ایامی باید داشته باشند. این ایام را قدر بدانید. فرصت مال شماست. همچنان که امروز فرصت پیشرفت، فرصت شکوفائی، فرصت حرکتهای بزرگ سیاسی و انقلابی و اجتماعی مال شما جوانهاست، فرصت توجه به خدای متعال و ذکر الهی و مستحکم کردن رابطهی قلبی با خدا هم متعلق به شماست. ۱۳۹۰/۰۸/۱۱
مقاممعظمرهبری✨💚
『🌙 @Gordane118 ○°.』