eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
43 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
متعجب بهم نگاه میکنیم،دوباره راه میفتیم. به جلوی در که میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخندمیزندو سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟... هردو با هم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتربره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگویدو کلیدرادر قفل میندازدودر را باز میکند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد. حسین اقا بدون توجه بهدخترش فقط سلامی میکندوداخل میرود. میخندمو میگویم _ سلام بچه!... چرا کلاس نرفتی؟؟.. _ اولن سلام،دومن بچه خودتی... سومن مریضم... حالم خوب نبود نرفتم تومیخندی وهمانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویــی _ اره! مشخصه...داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میکند و جواب میدهد _ خب چیه مگه... حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخندی ولی جواب نمیدهی. کـفش هایت را در میاوری وداخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم ودستم را تا ارنج در پاکت چیپس فرو میبرم که صدایش در می آید _ اوووییــی... چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیگه و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم... انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد! کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم را تکان میدهم و میگویم _ به به!... اینجوری بایدبخوری! یادبگیر... پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند. میخندم و بندکـتونی ام را باز میکنم کهتوبه حیاط می ایی و با چهره ای جدی صدایم میکنی _ ریحانه؟... بیا تو بابا کارمون داره با عجله کـتونی هایم را گوشهای پرت میکنم و به خانه میروم.در راهرو ایستاده ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میرومو تو هم پشت سرم می ایی حسین اقا سرش پایین است و پشت میزناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالابگیرد شروع میکند _ علی...بابا! ازدیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند بغض مردجنگی که خسته است... ادامه میدهد _ برو بابا...برو پسرم.... سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزدو قلبم تیرمیکشد خدایا... چقدر سخته! _ علی... من وظیفم این بودکه بزرگت کنم... مادرت تربیتت کنه! اینجور قدبکشــــــی... وظیفم بودبرات یه زن خوب بگیرم... زندگیت رو سامون بدم. پسر... خیلی سخته خیلی...
اگرخودم نرفته بودم... هیچ وقت نمیزاشتم توبری!... البته... تو خودت بایدراهت رو انتخاب کنی... باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ماه ردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا... دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد _ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعدبری... مادرتم با من... بلندمیشود و فنجانش را برمیداردو میرود.هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشودتا ما بیشتر شاهدگریه اش باشیم... او که میروداز جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم را فشار میدهی _ دیدی؟؟؟... دیدی رفتنی شدم رفتنی... این جمله را که میگویــی دلم میترکد... به همین راحتی؟.... پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بودفقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم. اما مادرانه بالاخره بسختی پذیرفت. قرارگذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم. و همین هم شد. *** روز هفتادو پنجم ... موقع بســـتن ســـاکت خودم کنارت بودم. لباســـت را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دســـتت پارچه ســـبزمتبرک به حرم حضـــرت علی ع میبستی. من هم روی تخت نشسته بودمو نگاهت میکردم. تمام ســعیم در این بود که یکوقت با اشــک خودم را مخالف نشــان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ســاکت را که بســتی،در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدمو از روی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده اینوجاگذاشتی برگشـتی و به دسـتم نگاه کردی. سـمتت امدم ،پشـت سـرت ایسـتادم و به پیشـانی ات بسـتم... بسـتن سربندکه نه... باهر گره راه نفسم را بستم... اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام را روی کـتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم... برمیگردی و نگاهم میکنی. با پشت دست صورتم را لمس میکنی _ قرار بوداینجوری کنی؟... لبهایم را روی هم فشار میدهم _ مراقب خودت باش... دست هایم را میگیری _ خدا مراقبه!... خم میشوی و ساکت را برمیداری _ روسریت و چادرت رو سرکن متعجب نگاهت میکنم _ چرا؟...مگه نامحرم هست؟ _ شما سرکن صحبت نباشه... شانه بالامیندازمو از روی صندلی میزتحریرت روسری ام را برمیدارمو روی سرم میندازموگره میزنم که میگویــی _ نه نه... اون مدلی ببند... نگاهت میکنم که بادست صورتت را قاب میکنی _همونی که گرد میشه... لبنانی! میخندم، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم. سمتت می ایم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ روبگیر... بخاطرمن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.در حالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم... ذوق میکنم _ عروس؟.... هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟.. .من دومادم شمام عروس من دیگه... خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. از اتاق بیرون میروی و تاکیدمیکنی با چادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هر طور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایســـــــتاده اند و گریه میکنند. تنها کســی که بی خیال تمام عالم بنظر میرســد علی اصــغر اســت که مات و مبهوت اشــکهای همه گوشــه ای ایســتاده. مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربودبه فرودگاه بیایند. نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه با چشم ازت میپرسند _ کی؟....کی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم... هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود از جا میپری و میگویــی _ مهمون اومد.. به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صـدایتان نزدیک میشـودکه یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشـکی و سـیمایــی نورانی جلوی درظاهرمیشـوید. مردرو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید. او هم کـفش هایش را گوشـه ای جفت میکند و وارد خانه میشـود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشـاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشـینید... مام میایم او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویــی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف اب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر..... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20200818-WA0079.
3.87M
سلام بر محرمُ ماهِ عزا سلام بر بی کفنِ کر‌ب‌وبلا💔🥀 『🌙 @Gordane118 ○°.』
قال‌مولانا‌حسین✨ اناقتیل‌العبرة‌لایذکُر‍ُونی‌مومنٌ‌الابَکَی💔 من‌کشته‌اشکم‌هیچ‌مومنی‌مرا‌یاد‌نمیکند‌ مگرآنکه‌بخاطره‌مصیبت‌هایم‌گریه‌کند😞 امده‌در.... 🖋 بحارالانوار.ج۴۴.ص۲۷۹📚 🖤 『🌙 @Gordane118 ○°.』
بسم‌آفریننده‌رزم‌آوری‌های‌حسن✨🦋
‌ •هرکسی‌نیست‌سزاوارِ‌حَسَنْ‌دوست‌شدن...☝️ •حسنی‌بودن‌مَن‌لطف‌خودفاطمه‌است:)💚 ✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
قال‌مولاناامام حسن(ع): المِزاحُ يَأكُلُ الهَيبَةَ. ... هيبت‌رامی‌برد🥀 🖋بحار الأنوار، ج 78، ص 113📚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
مهدی‌جان... یک‌طرف‌دست‌دعاو...🤲 یک‌طرف‌بارگناه😞 این‌تناقض‌هانمک‌پاشیده‌روی‌زخمتان💔 😔 『🌙 @Gordane118 ○°.』
💚🍃 [•`نمی‌آیدبه‌چشمم‌هیچکس‌غیرازتو؛این‌یعنی بھ‌لطف‌عشق‌تمرین‌میکنم‌؛یکتآپرستی‌رآ✋]°~ 🍂🥀 『🌙 @Gordane118 ○°.』
ادمین‌لازمیم‌واسه‌محرم🌱 پاکارباشه‌بیاد‌پیوی🖇 @Hamed_Khadem133