eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهیده انقلاب🌷 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 هدیه به روح شهیده 🌷🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬توصیفی از دگرگونی آخرالزمان 💥مردانی عاشق معصیت و گناه و زنانی اهل خود نمایی و بی حجابی 🎙️حجت الاسلام رفیعی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد رحیم پور ازغدی: 💥در جنگ تحمیلی فقط ۳ درصد از مردم در جنگ حضور داشتند... 💥دقیقا همینو میشه توی حرفای کوچه بازاری ومشارکت درانتخابات فهمید، و همیشه یه عده بسیار کمی هستن که خوشونو فدای ناموس وامنیت منو شمامیکنن... ✅️واین وعده خداست که از قلت نفرات خودی وکثرت دشمن نهراسید که اگرباخدا باشید خداباشماست وحتما پیروزید... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت چهل و ششم ✍️با خنده «زن ذلیل» خیلی آرومی گفت و رفت چسبید به بابا که حالا دیگه مثل همیشه لبخند می زد. یاد حرف رضوانه افتادم که گفت دوست داره بچه هاش عشق رو از نگاه های پدر مادرشون بهم یاد بگیرن. حالا که فکر می کنم میبینم حق داشت که قبول نکنه. من هرچقدر هم تلاش می کردم خودم رو تغییر بدم، نمی تونستم چنین عشقی که بابا و مامان نسبت به هم دارن رو بهش بدم! امیدوارم چنین آدمی رو پیدا کنه و باهاش خوشبخت شه چون لیاقتش رو داره! از بابا و بقیه خداحافظی کردم و رفتم سمت شرکت! پوپک گفته بود دوست نداره فعلا کسی چیزی از عقدمون بدونه و منم موافق بودم، هرچند که کسی جز خودش هم تو شرکت نبود. وقتی رسیدم، حال مامان رو پرسید و بدون اینکه براش مهم باشه امشب سال تحویله، تا ساعت پنج کار کردیم و تازه بعدشم به اصرار من و خریدی که تاکید غیر مستقیم مامان بود، راضی شد شرکت رو تعطیل کنه. لپ تابش رو هم آورد که چند روزی که تو خونه است هم کار کنه و بتونه کارای بعد عیدش رو جلو بندازه! خوشبختانه تنها سختی خریدمون البته به جز شلوغی خیابون ها و پیاده رو و مرکز خرید ها، اصرار پوپک برای اینکه خودش پول خریداش رو بده بود که چون فهمیده بودم باباش پول زیادی بهش نمیده و الانم که مثلا من شوهرشم، احتمالا منتظر خرید عید از سمت منه، قبول نکردم و اونم بعد از کلی چونه زدن، یه خرید ساده انجام داد و در نهایت هم وقتی حواسم نبود، چند دست لباس خونه با پول خودش خرید و برگشتیم خونه. شام رو هم قبول نکرد بیرون بخوریم و گفت معدش اذیت میشه و چون دیروقت بود و ترافیک حسابی خسته ام کرده بود، یه املت ساده درست کردم خوردیم و بعد از دوش گرفتن، با چشم های نیمه باز، پای سفره ی هفت سینی که تند تند و بی حوصله چیده بودیم نشستیم. یه ربع بعد از سال تحویل هم عید رو به هم تبریک گفتیم، اون رفت تو اتاق خوابید و منم یه نگاهی به ساعت که یک و ده دقیقه ی صبح رو نشون می داد انداختم و با حال خوبی از اینکه سال جدید رو انقدر ساده، بی سر و صدا و بی دردسر شروع کردم، خوابیدم... صبح با صدای «ماهی»، «ماهی» گفتن پوپک از خواب بیدار شدم. اول فکر کردم داره با ماهی گلی های پای سفره حرف می زنه ولی وقتی چشمامو باز کردم و دست به کمر، بالای سر خودم دیدمش سریع سر جام نشستم و گفتم: «با منی؟!» با چهره ی شاد و خنده ی قشنگی که تا حالا رو صورتش ندیده بودم «اوهوم»ی گفت که لبخندی زدم و به تنگ ماهی ها اشاره کردم و گفتم: «ماهی اون دوتان، من ماهان هستم!» دستش رو آورد جلو و گفت: «خوشبختم، من هم پوپک هستم. اهل کجا هستی ماهان؟» و بعد در برابر چشم های متعجب من، صداش رو عوض کرد و شبیه این آموزش زبان های صوتی، دوبار پشت سر هم گفت: «where are you from» و ادامه داد: «I'm from Iran»، «I'm from Iran»، «من اهل ایران هستم» بعد هم با خنده رفت سمت آشپزخونه و گفت: «پاشو بیا اولین صبحونه ی سال هزار و چهارصد و دو رو باهم بخوریم» یعنی واقعا منو مسخره کرد و ادام رو درآورد؟ سری تکون دادم، رفتم دست و صورتم رو شستم و با دیدن میزی که چیده بود تعجبم بیشتر شد و گفتم: «واقعا خودتی؟ تاحالا ندیده بودم اینجوری بخندی و شوخی کنی و راستش اصلا اصلا فکرشم نمی کردم علاقه ای به انجام دادن کارهای خونه داشته باشی!» لبخند قشنگی زد و‌ گفت: «شاید باورت نشه بگم به خاطر این چند شبیه که تو خونه ات خوابیدم! انقدر همه جا آروم و مرتبه که کلی انرژی خوب به آدم می ده! تازه، دیشب هم به جای تحمل اخم بابا و گلناز، چشمای خوابالوی تو رو دیدم و سال جدیدم رو متفاوت تحویل کردم!» سرم رو به نشانه ی تایید حرفش تکون دادم و گفتم: «پس تا می تونی آرامش ذخیره کن که قراره بریم خونه ی ما و هم زمان که داریم ادای عاشق ها رو درمیاریم، باید بتونی سر و صدای بچه ها و بزرگتر ها رو هم تحمل کنی!» فنجون چایی رو گذاشت جلوم و گفت: «خوبه که خانواده داری! مادری که برای سر و سامون دادنت با جون خودش بازی می کنه و پدری که عشق به همسر و خانواده از چشماش می ریزه و خواهر برادرایی که معلومه همه جوره پشتتن! اینا خیلی ارزشمنده!» حس کردم دوباره بغض کرده و برای اینکه یکم حال و هواش عوض شه، دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم: «تو هم حالا عضو همین خانواده ای، بمون و بذار ما هم چنین زندگی قشنگی برای بچه هامون بسازیم!» یهو سرشو آورد بالا و با چشمایی که از اشکِ اسیر شده می درخشید نگاهم کرد و گفت: «خیلی مسخره ای!» لبخندی زدم و با اشاره به چشماش جواب دادم: «نگرانم دچار خشکسالی بشی!» دستی به چشمش کشید و گفت: «نترس! آب زیاد می خورم، هر چقدر هم گریه کنم خشکسالی نمیشه!» لقمه ای برای خودم درست کردم و گفتم: «چرا انقدر گریه می کنی؟» لقمه رو از دستم کشید و‌ گفت: «روز عیدی حرف بهتری نداری بزنی؟ از سرخوشی زیاد گریه می کنم!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت چهل و هفتم ✍️امروز واقعا عجیب شده بود و کم کم داشتم ازش می ترسیدم، انگار داشت یه غم بزرگ رو پشت چهره ی الکی شادش قایم می کرد. سرشو به معنی خواهش می کنم تکون داد و گفت: «میگم، میخوای یه دور خواهر برادراتو معرفی کنی که دیدمشون قاطی نکنم؟» زل زدم تو چشماش و گفتم: «الان؟» شکلات صبحانه رو داد دستم و گفت: «آره دیگه، اینم باز کن!» ظرف شکلاتو باز کردم، گذاشتم جلوش و شروع کردم به معرفی: « اولین بچه، مهرانه همون قد بلنده که کت شلوار طوسی پوشیده بود و خانمش فرشته که دوست سانازمون بود و اون معرفیش کرد و دوتا پسر دارن، کیان ده سالشه و کیوان پنج. بچه ی دوم آزاده است اونم نسبت به دوتا خواهر دیگه ام قدش بلند تره لاغرم هست، شوهرش داریوش. اونم دوتا بچه داره، آرتیمیس نُه سالشه و پسرش کورش هفت سال. بچه ی سوم مِهدیمونه، همون که قدش از من کوتاه تره و خانمش مرجان و یه دختر دارن، سارینا بچه ی چهارم که منم سی و دو ساله، تازه عقد کردم و همسرم سنش برعکس منه بیست و سه سالشه و بچه نداریم» عمدا گفتم همسر که یکم از ناراحتیش که حس می کردم برای تنهاییشه کم شه ولی با دهن کجی گفت: «دیشب رو مبل نمک پاشیده بودن بانمک؟» آروم خندیدم با سر اشاره کردم «نه» و ادامه دادم: «بچه ی پنجم ساناز و شوهرش بهادر، چهارتا دختر دارن که دیدیشون همشون شبیه باباشونن. سحرناز شش سالشه، سروناز پنج سال، نازگل سه سالشه و نگار یک سال و‌ نیمه است و بلاخره خدا به خواهر من رحم کرد و بچه ی پنجم پسره که هنوز دنیا نیومده و اسم نداره. ته تغاریمونم که الناز خانمه بیست و هشت سالشه و شوهرش مَهدی، همونکه به عاقد گفت اسمتو اشتباه خونده، پسر داییمه، هم سن مِهدیمونه و یه پسر دارن به اسم مَهدیار!» لبخندی زد و گفت: باید رو عکس نشون بدی، گیج شدم اینجوری. ولی خیلی قشنگه که زیادینا نه؟ یکم چایی خوردم و گفتم: «بچه بودیم همش می پریدیم سر و کله ی هم ولی الان خوبه! تو تک فرزندی دیگه آره؟» چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت: «نچ! گلناز دوتا پسر داره، فراز دوازده سالشه و آراز نه سال!» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «واقعا؟ پس چرا نبودن؟» خنده ی تلخی کرد و گفت: «ایران نیستن، پیش مادر و پدر گلنازن، بابا هر چهارتاشون رو با خرج خودش فرستاد استرالیا که بچه ها همونجا بزرگ شن و درس بخونن! دوست نداشتم با سوالام اذیتش کنم اما برام جالب شد بدونم و پرسیدم: «سختشون نیست دورن از هم؟ چرا خودشون نرفتن؟» از روی حرص خندید و گفت: «سخت؟ خانم کل زندگیش داره به عشق و حال می گذره! بعدشم بابا از بچه خوشش نمیاد، منم سر همون حرفش نگه داشته که مامانمو اذیت کنه! شاید اگه مامانم اصرار به جدایی نداشت، منم الان بی دردسر، تو یه کشور دیگه بودم» سرمو تکونی دادم و گفتم: «حالا مامانت کدوم کشوره؟» شونه ای بالا انداخت ‌و گفت: «نمی دونم! سرشو تکون داد، هر دو سکوت کردیم و من به این فکر کردم که انگار با پوپک بودن حتی از با رضوانه بودن هم سخت تره چون خیلی دل نازک تر و شکننده تر از رضوانست، که البته حق هم داره. جلوی در خونه مون، قبل از اینکه از ماشین پیاده شیم، برگشتم سمتش و گفتم: «پیشاپیش ببخشید که قراره ادای عاشقا رو دربیاریم و شاید یه نزدیکی هایی پیش بیاد که...» حرفمو با خنده قطع کرد و گفت: «اشکالش چیه؟ به هر حال ما دوتا هم دل داریم دیگه، نداریم؟» متوجه منظورش نشدم و فقط با بستن چشمام حرفشو تایید کردم و پیاده شدیم! بچه ها جوری از سر و کول پوپک بالا می رفتن که همش نگران بودم یهو از فشار زیاد سر و صدا و حرف منفجر شه اما بر خلاف تصورم، پا به پاشون بازی می کرد و هم‌زمان به سوالای بقیه هم جواب می داد. انگار راستی راستی از این شلوغی خوشش میومد! برعکس من. همگی برای اینکه بابا غصه ی نبودن مامان رو نخوره، تا شب خونه شون موندیم و حسابی با بچه ها دورشو شلوغ کردیم. پوپک هم انقدر با همه صمیمی شده بود که باورم نمیشد این دختری که همش داره می خنده و تو کارها کمک میکنه، همون دختر اخمو و عصبانی توی شرکته! شاید فکرم بدجنسی بود ولی خوشحال بودم که از باباش دوره و به جای اشکاش، دندونای قشنگشو به نمایش گذاشته! موقع شام، با اشاره ی ابروی خواهر ها، کنارش نشستم ولی خوشبختانه بدون مسخره بازیِ بشقاب مشترک، شاممون رو خوردیم. البته اون وسط ناچاراً یه اداهای عاشقانه ی کمی هم درآوردیم که کسی شک نکنه. اما انگاری پوپک بدجوری تو نقش همسر عاشق و عروس دلسوز فرو رفته بود که وقتی همه می خواستیم برگردیم، با پیشنهادش کم مونده بود شاخ دربیارم. بابا رو بغل کرد و گفت: «میخواید شب رو پیشتون بمونیم؟» و قبل از اینکه بخواد جوابی بگیره، ادامه داد: «بابامینا هم امشب نیستن، من تنهام». و اینجوری در برابر چشم های متعجب من، موافقت بابا رو گرفت. دختره ی غیر قابل پیش بینی! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم کمتر دیده شده از زندگی شخصی حضرت امام (ره) فیلم بردار : عروس حضرت امام ، همسرحاج احمد آقا ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
62.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از همه شماعزیزان درخواست داریم به نیت سلامتی و آزادی مدافع حرم آقای 🌷محمدرضانوری که مدت زیادیه در اسارت آمریکایی هاست و تحت شدیدترین شکنجه ها قرار داره، دراین ماه عزیز،ماه بعداز نمازهاتون دعابفرمایید تا این آزاده سرافراز به آغوش وطن وخانواده محترم ونگرانش برگرده... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خدایی نکرده بچه‌تو تنبیه میکنی این کلیپو ببین... امام صادق چهار علائم بهشتیان راگفتن بشنویم...☝️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۶/۱۸ - ارتفاعات حاج عمران کردستان عراق ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅ از امّت حزب الله می‌خواهم که پشتیبان اسلام عزیز و انقلاب باشند و همیشه گوش به فرمان امام بزرگوار باشند و نگذارند که صحنه خالی شود که پشت کردن به انقلاب پشت کردن به اسلام است و ذلّت وخواری در بردارد ✅ خدایا چیزی را که در دنیا از همه چیزها عزیزتر و بهتر می دانم جان دادن در راه خودت است و از تو میخواهم که شهادت را نصیبم گردانی 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حَتَّىٰ إِذَا جَاءُوا قَالَ أَكَذَّبْتُمْ بِآيَاتِي وَلَمْ تُحِيطُوا بِهَا عِلْمًا أَمَّاذَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ دو دسته‌‌اند که از فطرت انسانیت خارج‌شده‌اند؛ کسی که عادت کرده بدون دلیل هر چیزی را که می‌شنود بپذیرد و کسی که هر شنیده‌ای را بی‌دلیل رد می‌کند. سوره نمل: ۸۴ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ میدونستید (ع) به گردن ما حق داره... 🎙استاد_امینی_خواه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهیدان امنیت🌷 محل شهادت :برجک «مزه سر» گروهان مکسوخته، هنگ مرزی سراوان ۳۱ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۲ الهم عجل لولیک الفرج 🤲 هدیه به روح شهیدان 🌷استوار دوم غنی باتدبیر🌷 🌷استوار دوم حسن بادامکی🌷 🌷سرباز وظیفه محمد جمالزاده🌷 🌷سرباز وظیفه یونس سیفی‌نژاد🌷 🌷سرباز وظیفه ناصر حمیدی‌دژ🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
پرونده قضایی غم انگیز⚖ 😨 با یکی از مراکز مشاوره قوه قضاییه  برای حل اختلاف بین زوجین همکاری میکنم. یه خانم جوانی به بنده رجوع کرد ، میخواست طلاق بگیره، گفتم شرمنده ،بنده در طلاق کسی کمکی نمیکنم. گفت پس راهنمایی ام کنید، قبول کردم. مردد بود طلاق بگیرد و یا راه حلی برای تنفری که از همسرش داشت پیدا کند. موضوع از این قرار بود که ایشان بچه ۶ ،۷ ماهه ای داشت دختر ،خیلی ناز و زیبا و شیرین. گفت: زندگی خوبی با همسرم داشتیم ،آدم معتقد و نماز خون و ... است. یک روز آمد خونه و گفت ی رنگ مویی دیدم بیرون خیلی قشنگ بود ،چون بهش اطمینان داشتم که خیلی چشم پاک و آدم درستی است و همه حرفهایش را به من میگفت ، گفتم خب چه رنگی بود ،گفت نمیدونم دقیقا توش رگه های طلایی و رنگ عجیبی بود، خلاصه نشستیم با همدیگه سرچ کردیم رنگ موها را دو تاش را انتخاب کرد بهم نزدیک بود ،گفتم باشه فردا میروم موهام را این رنگی میکنم. فرداش رفتم آرایشگاه نزدیک خونه مون و گفتم موهام را این رنگی کن . خیلی خوشحال ی شام عالی براش درست کردم ،کمی آرایش و میز چیدم با شمع و سالاد تزیینی و ی لباس خوب... منتظر شدم اومد ،تا من را دید گفت خوشگل شدی ولی اون رنگی که من دیدم نیست، گفتم بهانه نگیر ،بیا شام بخوریم و بیهوده زندگی را تلخ نکن. گفت باشه یکهفته ای گذشت گفت یکی از دوستهام گفته ی آرایشگاه  خوبی خانمش میره ،بیا برو آنجا. قبول کردم و رفتم اونجا و عکس رنگ را نشون دادم. به خانمه گفتم این پلیت رنگ را بیار بیرون خودش انتخاب کنه. بنده خدا پذیرفت. رنگ و همسرم با کلی وسواس انتخاب کرد و .... اینبار موند تو ماشین دخترم را نگه داشت و بعد با هم رفتیم خونه بعد آرایشگاه. باز تا موهام را دید ،گفت نه، اون نیست خیلی ناراحت شده بودم گفتم برو ، همون خانم را پیدا کن. و دعوای لفظی و چند روز قهر و .... گذشت ،دو هفته بعد گفت بیا بریم ی جای دیگه .‌.. گفتم اون آرایشگاه گرونه ما تو اجاره خونه موندیم. چند روز بعد آمد و گفت باشه ی وام گرفتم ،فهمیده بودم اون مو مش هم داشته و... رفتیم یک جای گرونتر ،خدایا خودت کمک کن آرایشگر گفت نمیشه باید رنگهای قبلی بیاد پایین و... دو ماه صبر کردم و رفتم دو باره که نه چند باره.. این مدت خونمون شده بود دعوا خونه. دیگه اون عشق و گرمی تو زندگیمون نبود. ی شب گریه کردم ،اون هم با من گریه کرد و عذر خواهی و ... خواهش کرد برای آخرین بار. رفتم آخرین بار ، ......با پول وام و .... بماند. وقتی من را دید شروع کرد به داد و بیداد ، و عصبانی و اینکه تو دیگه کی هستی و من با تو چکنم و .‌.همینطور فریاد کشان ، برای اولین بار پرتم کرد کنار اتاق، دخترم تو بغلم بود ،از دستم افتاد و خورد به لبه مبل جهیزیه ام..... بچه شوک شده بود، فقط فریاد میزد ،نمیتونستم آرامش کنم، بچه ام تازه راه افتاده بود ،کفش بوق بوقی براش گرفته بودم .... پاهای خوشگل دخترم درد گرفته بود انگار .... رفتیم اورژانس بیمارستان و آرامش بخش و ... فردا و فردا و فردا ،بچه ام  آزمایشگاه و دکتر متخصص و... آخرش گفتند قطع نخاع شده. به من بگو با بچه قطع نخاعی کجا برم. من شوهرم را دوست داشتم ،اون هم. آتیش به جونش بگیره اونکه موهاش را آنطوری رنگ کرده بود و تو خیابان نه نه ،همه اش تقصیر شوهرمه دیگه لال شده، فقط اشک میریزیم ازش متنفرم نه دوستش دارم بچه ام را چکنم تو را خدا بگو طلاقم بده همه جوره حرف میزد، مضطر بود. من فقط اشک میریختم و به چهره معصوم دخترش نگاه میکردم. نمیدونستم چی بهش بگم.چشمهای پریشان خودش و شوهرش و پاهای قشنگ دختر کوچولو با کفش بوق بوقی. خانم بی حجاب میدانی با موهای پریشانت ،چند تا زندگی را پریشان کردی؟ حالا  هی بگو منفعت حجاب چیه؟ حواسمون هست؟⁉️‼️❓‼️       ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313     ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
451.7K
💥یک تذکربسیار مهم برای فعالان رسانه خیلی وقته یک واجب را فراموش کردیم... بشنوید☝️ نشر=صدقه جاریه لطفا برای همه ارسال کنید الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ماه وماه تولد پیامبر(ص) 💠خنده حلال 🎙حجت‌الاسلام قرائتی(حفظه الله) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جواب‌های دندان شکن آقاسید کاظم روحبخش به حرفهای پوشالی جواد هاشمی... 🚷برگرد سید... الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀السلام علیک یا سکینة بنت الحسین (ع) 🥀 ✨سکینه دختر امام حسین(ع) را از باهوش‌ترین، زیباترین، خوش اخلاق‌ترین، باتقواترین و بزرگ زنان زمانه خویش دانسته‌اند. ✨امام حسین(ع) سکینه را بنده‌ای غرق در ذات الهی معرفی کرده که نشان دهنده فضل و کمال اوست . 🥀وفات دردانه (ع) حضرت سکینه(س)تسلیت باد. 🎙یسنا بلندگرای ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت چهل و هشتم ✍️شب وقتی دوتایی وارد اتاق من شدیم، دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: «چرااا؟» با اخم الکی نگاهم کرد و با لحن طلبکاری گفت: «چی چرا؟!» ابروم از تعجب این تغییر شخصیت یهوییش بالا پرید و گفتم: «همینکه شب رو موندیم!» شونه ای بالا انداخت، روشو برگردوند و با صدایی که سعی داشت محکم باشه اما من لرزشش رو حس می کردم گفت: «تمام روز می خندید ولی کاملا مشخص بود چقدر از نبودن مامانت ناراحته، با این حال انقدر تو همین یه روز باهام مهربونی کرد که برای اولین بار تو زندگیم حس کردم بابا دارم. به ظاهر به خاطر اون این پیشنهادو دادم ولی درواقع به خاطر خودم بود. حتی اگه روم می شد الانم می رفتم تو بغلش می‌خوابیدم!» چه بلایی سر این بچه آوردن که با وجود اینهمه غرورش اینطور داره اعتراف می کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: «میخوای من بهش بگم؟» الکی لبخند زد و گفت: «نه بابا! نهایتا خودت جورشو می کشی دیگه! حالا من رو تخت بخوابم یا تو؟» انقدر سریع سوالِ «کی رو تخت بخوابه» رو مطرح کرد که اون لحظه متوجه تیکه ی اول حرفش نشدم و با ابرو بهش اشاره کردم و گفتم: «تو!» با سر حرفمو تایید کرد و رو تخت نشست و به قاب عکس دسته جمعیمون که رو میز کنار تخت بود خیره شد. اولین تشکی که تو کمد بود رو برداشتم و وقتی بازش می کردم متوجه اندازه ی بزرگش شدم و با فکر به اینکه آخرین بار کی روش خوابیده یکم مورمورم شد اما بوی تمیزیش نشون می داد مامان ملافه شو تازه شسته و خیالم راحت شد. یه پتوی زاپاس هم درآوردم که اگه شب سردم شد استفاده کنم. خواستم چراغو خاموش کنم که با «هین» از سر ذوق پوپک برگشتم سمتش و سوالی سرمو تکون دادم که گفت: «چه خوشگله! طرحش خیلی زنده است. ازینا که آدم روش بخوابه کلی خواب خوب می بینه. اصلا نظرم عوض شد. تو بیا رو تخت بخواب.» صبح وقتی چشمم رو باز کردم، خبری از پوپک نبود، حتی تشک رو هم جمع کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدنش از جام پریدم. تا ده صبح خوابیده بودم؟ سریع تخت رو مرتب کردم و رفتم بیرون. آبی به دست و صورتم زدم و وقتی وارد حال شدم، پوپک رو دیدم که پشت لپ تاب و غرق کاره! یه لحظه با فکر به اتفاقات دیشب از خودم بدم اومد و بعد نگران شدم که نکنه واقعا بیدار بوده باشه؟! سرشو بلند کرد و با دیدنم، سریع گفتم: «سلام، صبحت بخیر!» اخمی کرد و جواب سلامم رو داد. معنی اخمش چیه؟ ضربان قلبم رفت بالا و برای آروم کردن خودم و فهمیدن دلیل اخمش پرسیدم: «صبحونه خوردی؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «آره با بابات خوردیم بعدش رفت بیمارستان که اگر بذارن مامانت رو ببینه! فکر کنم چایی هنوز گرم باشه!» نفس راحتی کشیدم و بی حرف رفتم سمت آشپزخونه که گفت: «ماهی!» گفتم: «بله پولک!» تک خنده ای کرد و گفت: «بدجنس!» بعد که سکوت و نگاه منتظرم رو دید ادامه داد: «اگه گرم بود، برای منم یه لیوان میاری؟» آخه مگه میشه یکی انقدر پررو باشه؟! مغزم با یادآوری دیشب جواب سوالمو داد. حق داشت، من دیشب داشتم در امانت خیانت می کردم! اگه بین ما دوتا کسی قرار باشه لقب پررو رو بگیره، اون منم! سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و باز هم خدا رو شکر کردم که خوابش سنگین بوده! پوپک به اصرار خودش، ناهار رو درست کرد و نذاشت من هم کمکی بهش بکنم. درسته که از خیلی نظرها با هم فرق داشتیم، اما در این مورد که خیلی جاها تنهایی رو ترجیح می دادیم، هم نظر بودیم. بابا موقع ناهار و با حال خوبی برگشت خونه. تونسته بود مامان رو ببینه و حسابی سرحال به نظر می رسید و انگار این از خوش شانسی پوپک بود چون کلی مهربونی و تعریف، ازش گرفت! بعد از ناهار نذاشتم پوپک ظرفا رو بشوره و به بابا هم گفتم با خیال راحت استراحت کنه ولی ترجیح داد بره پیش پوپک بشینه و اونم برعکس همیشه که با همه مون بداخلاق بود، با مهربونی جواب سوالای بابا رو می‌داد. عجیب بود که دوتایی انقدر حرف برای گفتن داشتن. با صدای بابا که می گفت:« به جای اینکه زل بزنی به من و دخترم، چایی دم کن» از فکر بیرون اومدم و با لبخند «چشم»ی گفتم و رفتم سمت کتری! واقعا چقدر جای مامان خالیه! یعنی اونم می تونه همینجوری پوپک رو دوست داشته باشه؟ بعد از ناهار الناز و مَهدی اومدن پیش بابا و حدودا یک ساعت بعد هم مِهدی و مرجان رسیدن. اینکه هیچکدوم بچه هاشون رو نیاورده بودن یعنی قرار بود مِهدی و مَهدی فوتبال بازی کنن که واقعا از حوصله ی من خارج بود و یکم که پیششون موندیم، عذرخواهی کردم و برگشتیم خونه! پوپک با لپ تاب رفت تو اتاق و منم رفتم آشپزخونه که یه فکری برای شام بکنم. لباس خونه های پوپک رو هم از روی طناب آپارتمانی برداشتم، تا زدم و براش بردم! باید چند تا کشو و طبقه ی کمد براش خالی می کردم! بعید می دونم دیگه بخواد برگرده خونه شون! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت چهل و نه ✍️موقع شام، خیلی عادی و جوری که انگار نه انگار منم تو این خونه هستم، اومد تو آشپزخونه. نگاهی به میز و غذا کرد و با خنده ی دوستانه ای گفت: «ببخشید، سرگرم کار شدم نفهمیدم زمان چجوری گذشت» در جوابش لبخندی زدم و سر تکون دادم و فکر کردم، مگه میشه رنگ زرد انقدر به یکی بیاد؟! داشتم با خودم فکر میکردم، پس باباش کِی پولشو می ده که بره؟! تا کی قراره عذاب بکشم؟! بعد از دوش فوری سردی که گرفتم برگشتم پشت میز و تا رسیدم دماغشو کشید بالا! سرشم پایین بود. گریه کرده باز؟ افسرده ای چیزیه؟ خواستم دستمو بذارم رو شونه اش که منصرف شدم و فقط اسمشو صدا کردم. سرشو آورد بالا و با چشمای قرمزش زل زد تو چشمام و گفت: «ببخشید که مزاحمت شدم، اتاقتو اشغال کردم، یه دوش راحتم نمی تونی بگیری!» تک خنده ای کردم و گفتم: «چجوری به این نتیجه رسیدی اونوقت؟ من فقط وقتی یه چیزی سرخ می کنم بدم میاد بوش رو بدن و لباسم بمونه! الکی واسه خودت داستان سرایی نکن» نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: «چرا شبیه این زن وسواسیایی؟!» دیس پلو رو هل دادم سمتش و گفتم: «یعنی تو بدت نمیاد؟» شونشو بالا انداخت و همینطور که می کشید گفت: «من اصلا غذا درست نمی کنم!» با تعجب گفتم: «واقعا؟ ولی ناهارت که خیلی خوشمزه شده بود!» دستش چند ثانیه رو قاشق خورشت ثابت موند و بعد خیلی آروم گفت: «پارسال یه ماه رفتن استرالیا، تنها بودم مجبور شدم یه چیزایی یاد بگیرم!» چجوری تا الان زیر بار اینهمه بی مهری دووم آورده بود؟ با حالت خندونی گفتم: «پس به نفعت شده!» پوزخندی زد و گفت: آره! تو سکوت شاممون رو خوردیم که آخراش شکستش و گفت: «راستی، چیشد که برگشتیم؟ بابات امشب تنها می مونه؟» در جواب گفتم: «مِهدی و مَهدی، سرِ بازی خیلی سر و صدا می کنن من تحملشو ندارم. بعدم احتمالا امشب خودشون می مونن پیش بابا!» با بقیه ی غذاش بازی کرد و‌ خیلی آروم گفت: «کاش ما هم می موندیم!» نمی دونم چی شد که اون جواب احمقانه اومد به فکرم و گفتم: «دوست داری الان بریم؟» با سر «نه»ای گفت و منم دیگه ادامه ندادم! چه خوب که قبول نکرد! چه بد که من نمی تونم دهنم رو ببندم و حرف اضافه نزنم! وقتی شب رفت تو اتاق و فشار حضورش از روم برداشته شد، روی مبل دراز کشیدم و با یادآوری دیشب به این نتیجه رسیدم که بعضی وقت ها، تنها خوابیدن، حتی روی مبل کوچیک هم نعمت بزرگیه! صبح روز بعد، با فکر به اینکه دو روز از سال جدید گذشته و هیچ خبری از باباش نیست، پیشنهاد دادم باهاشون تماس بگیره که بریم خونه شون عید دیدنی! با اکراه قبول کرد ولی وقتی بعد از صحبت تلفنی، با چهره ی تو هم رفته، گوشی رو قطع و‌ پرت کرد رو مبل، بدون نگاه بهم گفت: «میگه تا آخر تعطیلات خونه نیستن!» و چند ثانیه بعد، با اخم نگاهم کرد و گفت: «دیگه هم به من نگو بهش زنگ بزنم فهمیدی؟» سرم رو به تایید حرفش تکون دادم که بلند شد وایساد و گفت: «اگرم مزاحمتم برم خونه دوستم!» رفتم رو به روش وایسادم و گفتم: «از کاه، کوه نساز. فقط گفتم زشت نباشه که نرفتیم خونه شون!» بدون جوابی، از کنارم رد شد و تا ظهر، خودشو با لپ تاب مشغول کرد،برای پرت کردن حواس خودش از مشکلاته که اینجور غرق کار میشه! چه اوضاع ناراحت کننده ایه که پناهت بشه کار! خیلی به این موضوع فکر کردم که چطوری می تونم حالشو خوب کنم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید با دیدن بابام، حالش خوب شه. مامان که حالش بهتر شد، انگاری برای اینکه مطمئن شه همه چی واقعی بوده و حالا که عملش تموم شده، رابطه ام با پوپک هم مثل رضوانه نمی‌شه گفت که زودتر باید جشن عقد رو بگیریم و وقتی به پوپک گفتم، مثل آب زلالی که بهمش زدن، گل آلود شد و پناه برد به اتاق که احتمالا گریه کنه! پروسه ی ناراحتی و اخم و کم حرفی پوپک چند روزی ادامه داشت و بلاخره وقتی گفتم، «مگه برای رفتنت به پولی که بابات بعد عروسی بهت میده احتیاج نداری؟» یکم آروم گرفت و جشن عقد و عروسی ما، بیست و هشتم فروردین، یعنی دقیقا یک ماه بعد از عقدمون برگزار شد و بابا به عنوان هدیه عروسی یه پولی بهم داد که خونه رو بهتر کنم، ولی بابای پوپک مثل یه مهمون اومد و نه تنها کادویی نداد و به رسم معمول حرفی از جهیزیه نزد که حتی اشاره ای هم به پولی که قرار بود به پوپک بده نکرد و مثل بقیه ی مهمون ها زود رفت و تا دم خونه هم همراهمون نیومد. واقعیت، فامیل های زیادی هم نداشتن و عروسی، رو دست فامیل های ما می چرخید. خانواده ام تا دم در خونه باهامون اومدن و ما رو خیلی زود فرستادن تو خونه که بخوابیم و بتونیم صبح زود بیدار شیم و خودمون رو برسونیم فرودگاه که از مسافرت کیشمون که کادوی مهران و فرشته بود، جا نمونیم. همه ی خواهر برادرا برامون سنگ تموم گذاشته بودن و ممنونشون بودم، مثل همیشه! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷