eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 تقدیر قسمت پنجاه و هفت ✍️خلاصه بعد از دو روز برگشتیم خونه و دوباره کار شروع شد. پوپک از وقتی که اومدیم شدیدا درگیر کار بود و خیلی ساکت شده بود و اصلا حرف نمیزد. فقط میدونستم دنبال پوله که بتونه مهاجرت کنه. الکی رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم اما نفهمیدم چی‌شد که راستی راستی خوابم برد و وقتی با صدای ساعت بیدار شدم. با کلافگی از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون! پوپک تو آشپزخونه بود و داشت صبحانه می‌خورد. چشماش نشون می‌داد حسابی گریه کرده و من باز هم دلیلش رو نمی دونستم. اون روز پوپک ساکت تر از هر وقت دیگه ای بود و حتی درمورد کار هم باهام حرف نزد و جوری نادیده ام گرفته بود که انگار اصلا وجود نداشتم. کاش می‌تونستم بفهمم چشه! چند روز بعد ما کاملا باهم قهر بودیم و دلیلش رونمی‌دونستم کاری هم ازم برای جبرانش بر نمی‌اومد تا اینکه ساناز زنگ زد و برای آخر هفته شام دعوتمون کرد و نور امیدی تو دلم روشن شد. بعد از تموم شدن کارمون، وقتی پوپک رفت مسواک بزنه سریع رفتم تو اتاق و منتظرش شدم که بیاد. وقتی وارد اتاق شد از دیدنم تعجب کرد اما سریع چهره‌ی بی تفاوتی به خودش گرفت و خواست بره بیرون که رفتم جلوی در و گفتم: «ساناز برای آخر هفته شام دعوتمون کرده!» چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت: «برای آخر هفته نیستم، بلیط دارم» نمی‌دونم چرا با شنیدن اسم بلیط، بدون اینکه مقصد رو بدونم، استرس عجیبی گرفتم و انگار همه‌ی انرژیم رفت، اما پوپک بدون توجه به چهره‌ی وا رفته ام، رو ازم گرفت و رفت سمت تخت. سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم: «بلیط کجا؟» بدون اینکه برگرده طرفم گفت: «آنکارا» آنکارا یعنی می‌خواد بره سفارت کانادا؟ حتما دیگه! به جز این چه کاری می‌تونه داشته باشه که تنهایی بخواد بره آنکارا. تنهایی بره؟ با پاهایی که دیگه توان حرکت نداشت، رفتم نزدیک تر و گفتم: «مگه پولت جور شد؟» فقط با سر جواب «آره» داد که دوباره پرسیدم: «از کجا؟» برگشت سمتم ‌و دیدم چشماش باز اشکی شده! ولی با اخم گفت: «مثل اینکه یادت رفته کارام به خودم مربوطه! » زل زدم تو چشماش و گفتم: «آخر هفته می‌ریم خونه‌ی ساناز! شب بخیر» از اتاق که اومدم بیرون حتی به سرم زد از قدرت قانونیم استفاده کنم و نذارم از کشور خارج شه ولی بعد یادم افتاد این برخلاف قرارمونه و انقدر کلافه شدم که از خونه رفتم بیرون! لعنت به من که اون قول و قرار کوفتی رو قبول کردم و به خاطرش باید انقدر زجـ.ر بکشم. به ساناز زنگ زدم و گفتم چون مشغول کار بودم حواسم به مسافرت آخر هفته مون نبوده و پوپک بهم یادآوری کرد، خواستم ازش عذرخواهی کنم که گفت: «اشکالی نداره، من به همه زنگ می‌زنم میگم فردا شب جمع شیم دور هم! مهرانینا هم فردا می‌رسن!» چرا کنسل نمی‌شد؟ با این حال داغون چجوری برم؟ اصلا حوصله‌ی جمع رو نداشتم اما دیگه نمی‌شد بهونه ای بیارم و قبول کردم‌. بعد هم به پوپک پیام دادم و گفتم مهمونی افتاده فردا شب که خیلی زود جواب داد «باشه» و من چند ثانیه محو این جواب کوتاه و بی تفاوتی پوپک بودم. شب بعد، دم خونه‌ی ساناز به پوپک یادآوری کردم که کسی نباید بفهمه قهریم و فقط سرشو برام تکون داد که بازم گفتم: «مسافرت آخر هفته رو هم گفتم قراره باهم بریم، حواست باشه» بازم سری تکون داد و از ماشین پیاده شدیم. نمی‌دونم عمدا بود یا اتفاقی ولی با دوتا دستش جعبه شیرینی رو گرفته بود و نمی تونستم حداقل به بهونه‌ی فیلم بازی کردن هم که شده، دستاشو بگیرم. وقتی زنگ رو زدیم و در باز شد، دستمو پیچیدم دور کمرش و هرچی سعی کرد خودشو جدا کنه، محکم تر فشارش دادم به خودم و با لبخند وارد خونه‌ی ساناز شدیم. ساناز اینبار خانواده‌ی بهادر رو هم دعوت کرده بود و شاید همین بهونه‌ی خوبی بود که بیشتر به پوپک بچسبم اما انگار فکر همه‌جاشو کرده بود که رفت تو اتاقی که بچه ها بودن و خودش رو با اونا مشغول کرد که این قضیه از نگاه تیزبین بابا دور نموند، اومد کنارم نشست و دم گوشم گفت: «می‌بینم که هنوز منت کشی نکردی!» از سوالش متعجب شدم ولی سعی کردم پشت لبخندم پنهانش کنم و گفتم: «یعنی چی؟» زد رو شونه ام و گفت: «یعنی چیش رو که خودت بهتر می‌دونی ولی اگر خواستی یه منت کشی درست حسابی داشته باشی، براش گل و کادو بخر. خانما اینا رو دوست دارن!» خوبه که فقط متوجه قهرمون شده و نه فیلم بازی کردنای این چند ماهمون!! موقع شام بلاخره پوپک مجبور شد کنارم بشینه و بعدش بابا به حرف کشوندش و دیگه نتونست با بچه ها فرار کنه تو اتاق و بلاخره بعد از چند روز تونستم خنده هاش رو ببینم! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند ؛ "عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری...🌷💚 💚 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🔆 علیه السلام: همانا مردم زمان غيبت او ( امام مهدی عج الله) که امامتش را باور دارند و در انتظار ظهورش به سر برند، از مردم تمام زمان ها بهترند. 📗بحار الأنوار ج52 ص122 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
امام‌زمان‌نیازبہ‌ڪسی‌‌نداره‌ڪہ‌فقط‌ پروفایلش‌مذهبۍباشھ این‌نوع‌دیندارۍوامام‌زمانۍبودن‌واقعا هیچ‌فایده‌اۍنداره‌،‌امام‌زمان‌‌بہ‌ ڪسی‌ڪہ‌‌بخاطرش‌ازگناه‌بگذره‌نیازداره امام‌زمان‌بہ‌ڪسی‌ڪہ‌مثل حضرت عباس عفیف‌وباحیاباشہ‌نیازداره-!' پروفایل‌وتیپت‌مذهبۍباشہ‌ولۍبااعمالت دل‌امام‌زمانتوبہ‌دردبیارۍچہ‌فایده؟ ‌ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنت خوب بزرگتر ها برای ازدواج به موقع جوانان🌷 💎واقعاََ صحبت های این کلیپ ، دلسوزانه و راه‌گشاست .... 📟شنبه ۲۴ شهریور ، سالروز ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 🌷 🌷 تاریخ شهادت: ۱۴۰۳/۰۶/۲۳ - میرجاوه ، حمله گروهک تروریستی جیش الظلم 🌸 هدیه به روح مطهر شهدای خوشنام مذکور و سلامتی مرزبانان غیور و حافظان مرزهای ایران اسلامی نابودی هرچه سریع تر منابع شرارت و شیطنت ، صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
‹تـٰا‌ڪی‌دِل‌‌مَن‌چَشم‌بِه‌در‌داشتِه‌بـٰاشد، اۍ‌ڪاش‌کَسی‌از‌تو‌خَبرداشتِه‌بـٰاشَد🚶🏻‍♂️، آن‌باد‌ڪِه‌آغشتِه‌به‌بوی‌نَفس‌توست، از‌ڪوچِه‌ی‌مـٰا‌ڪاش‌گُذر‌داشتِه‌باشد🖐🏻💚! ‌«یاران امام زمان(عج)»🤍🌱› ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
استغفار‌یعنی: خدایا‌من‌نتوانستم‌از‌زندگی‌ام‌خوب‌لذت‌ ببرم، حالم‌بد‌است،‌ اخلاقم‌بد‌شده،‌ عاشق‌نشدم‌و‌درخود پرستی‌مانده‌ام،‌ روحم‌کثیف‌شده‌ و‌دیگر‌ازچیزی‌لذت‌نمی‌ برم،‌درستم‌کن‌ تا‌باقی‌ماندۀزندگی‌ام‌ را‌لذت‌ببرم...(:♥️ 👤استاد پناهیان ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
خاطره شهید 📝♥️ یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم مصطفی این رفيقت که تهرانیه... دلم ميخواد روش رو کم کنی! یک جوابی داد که صد تا پهلوان باید فکر می کرد تا اون جواب رو بده...!:) گفت دایی جمال! شاید خدا ظرفیت بردن او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره...🖐🏻 مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت.✨ راوی:«دایی شهید» 🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
بعضی ها فکر می کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند ، کار تمام است ! نه ، باید مانند شهدا زندگی کرد... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۲۳ شهریور ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) گرامی باد. شادی ارواح طیبه صلوات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
خواندن دعای فرج وسلامتی مولامون فراموش نشه✨ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دعای عاقبت بخیری 🍃هرکس هر روزصبح 🧮 سه مرتبه این دعا را صَـلّـَـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰاصـٰاحِـبَ ٱݪــزَّمـٰان وَ رَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـــهُۥ اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَـذیٖ اَحْـیـٰانـیٖ بِـوِلٰایَـتِـکَ وَ وِلٰایَـةِ آبـٰائِـکَ ٱݪـطّـٰاهِـریٖـنَ بخواند و حق‌النّاس بر ذِمّه وی نباشد ♥️ خـداوند به او روگرداند وتا به بهشت برود از او روی برنگرد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ‌☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
وقتےپلیس‌بہ‌شمـٰامیگـہ گواھینـٰامہ! شمـٰااگـہ‌پاسپوࢪٺ،شنـٰاسنـٰامہ‌وڪاࢪت‌ملے ࢪوهَم نشوݩ‌بِدےبـٰازم‌میگہ‌گواھینامـہ اون‌دُنیـٰاهَم‌وقتـےگـُفتن‌نمـٰاز... توھࢪچےدَم‌ازمعࢪفٺ‌وانسانیٺ‌و ...بزنے ، بہٺ‌مـۍگݩ‌همہ‌ےایناخوبہ‌ امـٰاشُما‌اَصـل‌ڪاࢪےࢪونشوݩ‌بدھ🤍 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
💛 ✨ از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده: هركس چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـاوران قائم‏ ما باشد و اگـر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد. آن اين است؛ ✨اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ‏] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ✨ ✨اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ‏] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ✨ ✨اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ‏] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ‏]✨ ✨اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ‏] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ✨ ✨اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي✨ ✨اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ✨ ✨اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ✨ ✨اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ✨ ✋آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى: 🔅الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ🔅 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهید انقلاب🌷 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 هدیه به روح شهید 🌷🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات 🌷 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
مادر شهید حسین جزایری : «حسین ،احترام زیادی برای من و پدرش قائل بود. هرگز اجازه نمی‌داد لباس‌هایش را بشویم. پسرم بسیار دلسوز و مهربان بود و تا جایی كه می‌توانست، به دیگران كمك می‌كرد. همیشه لبخند بر لب داشت و خوش‌خلق بود.» «وقتي او را باردار بودم،‌ مراقب لقمه اي كه مي خوردم، بودم تا حلال باشد. قرآن تلاوت مي كردم و دعا مي خواندم. به راستي كه مراقبت هايم خوب جواب داد؛ چرا كه وقتي به سنّ دوازده سالگي رسيد، تمام نمازهايش را بدون اين كه كسي مطلع شود، در مسجد مي خواند. مي گفت:‌ مي روم بيرون كار دارم، زود برمي گردم. اما به مسجد می‌رفت و نمازش را مي خواند و برمي گشت.» ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «جهان یه‌جور دیگه شده» 👤 استاد 🔺 یک فرصت کلیدی آخرالزمانی فراهم شده... 🔅 خیلی از نشانه‌های ظهور رو محقق شده می‌بینیم، کلید ظهور دست ماست... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*لذت فرزند_آوری * این تصاویر را از دست ندهید خانم‌ها نوبت جهاد شماست💐 (ص) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
أميرالمؤمنين امام على عليه السلام: هيچ كس چيزى را در دل پنهان نكرد، مگر اين كه آن چيز، خود را در لغزشهاى زبان و حركات چهره اش نمودار ساخت نهج البلاغه حکمت ۲۶
📚 تقدیر قسمت پنجاه و هشت ✍️موقع برگشت بازهم هردو ساکت بودیم و وقتی رسیدیم دوباره رفت توی اتاق و‌ در رو قفل کرد‌ و تنها امیدم به گل و کادویی بود که تصمیم داشتم فردا بعد از کار بهش بدم! ساعت دو صبح بود و خوابم نبرده بود. هنوز درمورد کادو به نتیجه ای نرسیده بودم و‌ حسابی کلافه بودم. با فکر به اینکه فردا می‌رم یه پاساژ و یه تصمیمی می‌گیرم، بهش پیام دادم و گفتم فردا نیستم و تا خواستم گوشی رو بذارم کنار دیدم یه پیام اومد که متوجه شدم از طرف خودشه و نوشته «باشه». اونم بیداره؟ رفتم سمت اتاق و در زدم که از همون پشت در گفت: «بله؟». آروم گفتم: «میشه بیام تو؟» خیلی جدی گفت: «چیکار داری؟» دلم می‌گفت بگو «بدون تو خوابم نمی‌بره» اما عقلم نمی‌ذاشت. اصلا چرا این ساعت عقلم باید بیدار باشه؟ خیلی یهویی گفتم: «کارِت دارم» یکم طول کشید که در رو باز کرد و همینطور رفت لبه‌ی تخت. یعنی داشت خودشو از من می‌پوشوند؟ در رو بستم،چشمای قرمز از گریه اش ناراحتم می‌کرد. آروم رفتم رو تخت، دراز کشیدم و گفتم: «بدون تو خوابم نمی‌بره!» چشمام سنگین شد و خوابم برد. با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم، وقتی مطمئن شدم خوابه، چایی رو آماده کردم و از خونه رفتم بیرون. تا وقتی مغازه ها باز شن تو ماشین خوابیدم و با یادآوری دیشب، به سرم زد براش لباس بخرم اما بعد به خودم تشر زدم که باید فاصله رو حفظ کنم و با نگاهی به حساب بانکیم، تصمیم گرفتم یه تیکه طلا براش بخرم. با چیزی که من از مامان و خواهرا دیدم، طلا باید خوشحالش کنه. عصر قبل از تعطیلی شرکت، با یه دسته گل بزرگ و یه دستبند که فروشنده می‌گفت کار پرفروشیه، رسیدم جلوی خونه و منتظر شدم همه برن. از تو خونه صدای آهنگ میومد و وقتی آروم در رو باز کردم، صدای هم خونی پوپک هم به گوشم رسید و لبخندی رو لبم آورد. وقتی به اتاقمون رسیدم از لای در دیدم لباس بیرون پوشیده و داره جلوی آیینه آرایش می‌کنه. چند تقه به در زدم و وقتی وارد شدم، گل و کادو رو گرفتم سمتش و گفتم: «خدمت پولکی خانم برای معذرت خواهی و تموم کردن این قهر!» حس کردم از دیدنم دستپاچه شد، گل و کادو رو گرفت گذاشت رو تخت و بعد از تشکر کوتاهی گفت: «ممنون، لازم نبود» رفتم لبه‌ی تخت نشستم و گفتم: «بازش کن ببین دوسش داری؟» با عجله رفت سمت کمد و کتش رو برداشت و پوشید که پرسیدم:«جایی قراره بری؟» چند ثانیه دستش رو دکمه‌ی کتش خشک شد و یهو انگار به خودش اومد که گفت: «آره، یه مهمونیه!» با شنیدن اسم مهمونی و اون لباس تنش دستام مشت شد اما نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «تنهایی؟» با عجله و تق تق کنان رفت سمت در و گفت: «آره، دخترونس» گفتم: «ولی امشب قراره دوتایی باشیم» چرخید و برعکس تصورم که فکر می‌کردم الان داد می‌زنه، با یه لبخند مصنوعی گفت: «زود میام» که گفتم: «نچ! نمیشه» اما من نمیذاشتم پاشو تو مهمونی دیگه ای بذاره! حق نداشت بره به اون مهمونی یا هر مهمونی جهنمی دیگه! بهش گفتم: «نمیذارم پاتو تو هیچ مهمونی دیگه ای بذاری. انتظار داشتم آروم شه ولی انگار واقعا دلش نمی‌خواست؟ انگاری یهو بهم برخورد. دستاشو ول کردم وکنار رفتم و به سمت در پا تند کردم، کلید رو برداشتم و وقتی از اتاق اومدم بیرون در رو قفل کردم و حالا فقط صدای دادش میومد. حق نداره مهمونی بره! یه صدایی تو دلم پوزخندی زد و گفت: «هه! چه منت کشی و آشتی کنون خوبی!» ولی بهش اهمیتی ندادم و سر حرفم موندم. تا ساعت ده شب هی گوشیش زنگ می‌خورد و انگار می‌پرسیدن کجا مونده که باز با مشت می‌کوبید به در و می‌گفت باید بره به اون مهمونی ولی خوب من اصلا جوابش رو هم نمی‌دادم. نمی فهمیدم چم شده و چرا دارم لجبازی می‌کنم. انگار بازم اختیار کارام دست خودم نبود. غذام که حاضر شد، در ورودی رو قفل کردم و حتی حفاظ آکاردئونیشم کشیدم و بعد در اتاق رو باز کردم گفتم بیاد شام. با چشمای قرمزش نگاهم کرد و دوید سمت در ولی وقتی دید قفله با حرص اومد سمتم و با کیفش زد تو سرم اما انگار از نظرش کیف کوچیکش درد نداشت که پرتش کرد یه گوشه و با دستاش شروع کرد به مشت زدن یه صورت و سینه ام. چش شده بود؟ مهمونیش انقدر واجب بود؟ وسط کتک زدناش ازش خواستم آروم باشه اما همینطور داد می‌زد و می‌گفت هیچکس حق نداره زندانیش کنه و هرچقدر توضیح می‌دادم اون مهمونیا براش خوب نیستن، گوش نمی‌داد و انگار واقعا دیوونه شده بود. بلاخره با صدای بلندی گریه کرد، ته دلم خوشحال شدم که آروم شده و کم کم دستامو شل کردم که سرشو آورد بالا و با چشمای اشکیش گفت: «شما مردا همه تون آشغالید و از زورتون سو استفاده می‌کنید» بعد هم برگشت تو اتاق و در رو محکم کوبید. چیکار کرده بودم من؟ به من گفت آشغال؟ من زورگویی کرده بودم؟ اون شب هم خواب به چشمم نیومد. چند بار زد به سرم که برم از دلش دربیارم اما حس کردم واقعا از دستم ناراحت شده و نباید برم سمتش! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت پنجاه و نه ✍️دو روزِ بعد، انقدر سخت و زیاد اَزَمون کار کشید که فکر کردم داره تلافی مهمونی نرفتنش رو سر همه‌ی مردا در میاره اما وقتی آخر وقت کارها تموم شدن و تحویلشون داد، تازه فهمیدم که می‌خواسته قبل از رفتن کاراشو تموم کنه. هرچند، بازم دلیل خوبی برای اینهمه فشار نبود چون می‌خواست به زودی برگرده دیگه! وقتی ساعت کاری تموم شد، قبل از همه من خداحافظی کردم و رفتم بیرون. میخواستم دوباره براش گل بگیرم و همه‌ی اتفاقای این چند روز رو از دلش دربیارم. شاید بهتر بود اون شب می‌رسوندمش و خیالم راحت می‌شد که مهمونیشون دخترونس ولی خوب متاسفانه اون لحظه به فکرم نرسید. سر راه یه کیک صورتی هم خریدم که با رزهای صورتی همخونی داشته باشه و شاید این رنگ که انقدر دوسش داره باعث شه دلش نرم شه و آشتی کنه. واقعا تحمل قهر و اخمش رو نداشتم و دلم اون خنده هاش رو می‌خواست. وقتی رسیدم خونه، هیچ صدایی نمی اومد و با تصور اینکه از خستگی خوابیده و الان آبشار طلایی موهاش رو ریخته رو تخت، وارد اتاق شدم ولی نبود. حتی تخت رو هم باز نکرده بود و در بازِ حموم هم نشون می‌داد اونجا نیست. با عجله رفتم سمت کمد که ببینم مانتوی چین دار بلندش هست یا نه اما وقتی با طبقه های بدون لباس و چوب لباسی های خالیش روبه‌رو شدم یه لحظه حس کردم از تو فروریختم. رفته بود؟ از من فرار کرده بود؟ اصلا کجا رو داشت که بره؟ خواستم از اتاق برم بیرون که متوجه یه پاکت نامه روی میز شدم و رفتم سمتش. روش با خودکار قرمز و درشت نوشته بود: «برای ماهی». لبخندی رو لبم اومد و نشستم رو صندلیش و بازش کردم: «سلام ماهی من از ایران رفتم...» رفته؟ از ایران؟ امروز چند شنبه است؟ مگه قرار نیست برگرده که همه‌ی لباساشو برده؟ قرار نیست برگرده؟ برای همین کاراشو تموم کرد؟ نامه رو انداختم و از اتاق زدم بیرون، چشمم که به گل ها افتاد به خودم لعنت فرستادم که چرا حواسم بهش نبوده و از خونه زدم بیرون. هوا کِی بارونی شده بود؟ برخلاف همیشه داشتم با سرعت رانندگی می کردم. بارون به سرعت می خورد به شیشه و نمی تونستم درست جلوی چشممو ببینم. نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفته. باید جلوشو می‌گرفتم. اون حق نداشت بره! حق نداشت. اه! ترافیک، ترافیک لعنتی همیشه بی موقع میاد و برنامه های آدم رو بهم می زنه. فقط کافیه دو قطره بارون بیاد که وضعیت خیابونا بشه این. اصلا من اینجا چیکار می کنم؟ آرامش همیشگیم کجاست؟ باید آروم باشم، آره این بهترین کاره. نفس عمیق بکش، هیچ چیز خاصی قرار نیست اتفاق بیفته. می‌رسم و نمی‌ذارم بره. اصلا مگه قرارمون این نبود که باهم بریم؟ رسیدم به فرودگاه، داشتم با تمام سرعتم می دویدم و دنبالش می‌گشتم. حس می‌کردم اینا رو قبلا یه جا دیدم. رانندگی با سرعت توی بارون، دویدن تو فرودگاه. به چی دارم فکر می‌کنم تو این وضعیت؟ نبود! مگه پروازش ساعت چند بود؟ خریدای من چقدر طول کشیدن که تونست بره و به پرواز برسه؟ اگه از شرکت نمی‌رفتم بیرون چه طوری می‌خواست بره؟ نکنه چون رفتم فکر کرده برام مهم نیست و رفته. کاش قهر نبودیم! نشستم رو یکی از صندلی های فرودگاه و به چند روز اخیر فکر کردم. کاش حداقل وقتی می‌رفت قهر نبودیم. کاش نمی‌رفت. کاش... به خودم که اومدم چشمام از گریه خیس بود. به خاطر رفتنش گریه کردم؟ خوب از اول هم که قرارمون همین بود. دستی به چشمام کشیدم و از جام بلند شدم. باید برمی‌گشتم خونه. آره اون طبق قرارمون کار کرده بود پس گریه نداشت. وقتی رسیدم یه راست رفتم سمت اتاق که ادامه‌ی نامه رو بخونم. با لبخند به خطش که مثل خودش خاص بود نگاه کردم و خوندم: «...ببخشید که بدون خداحافظی و اینکه بهت بگم رفتم ولی خوب اینجوری حداقل برای منی که کنارت تمام نداشته هام رو پیدا کرده بودم راحت تر بود. راستش هیچوقت نتونستم حضوری اینو بهت بگم چون می‌ترسیدم از دستت بدم تا اون روز که فهمیدم اصلا به دستت نیاورده بودم و تو مثل یه ماهی دست نیافتنی، تو دست کسی نمی‌مونی! برای همین خواستم اینجا اعتراف کنم که چقدر دوستت داشتم و دارم...» یه لحظه حس کردم قلبم وایساد. اون دوسم داشت، هنوزم دوسم داره؟ دوست داشتن چه شکلیه؟ همین که میومد کنارم و جفتمون آروم بودیم؟ با نفسی که به زور بالا می‌اومد به نامه خیره شدم که بقیه اش رو بخونم: از همون شب بارونی که دلت راضی نشد ما رو کنار خیابون بذاری و بری، روز بعدش که کیفمو آوردی و منو رسوندی شرکت و بعدش که کارت ملیم رو برام آوردی، حس کردم چقدر آدم مسئولیت پذیری هستی و می‌تونی همونی باشی که هیچوقت نداشتم....» پیشنهاد ازدواج رو چون دوسم داشت بهم داده بود؟ یعنی اون قرارداد بینمون الکی بود و من انقدر برای حفظش تلاش کردم!؟ دستم با حرص از حس بازی خوردن رفت بین موهام و به بقیه‌ی نامه نگاه کردم... ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« « وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت . . ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313