💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان 💚
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌷شهید مدافع امنیت🌷
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
هدیه به روح شهید
🌷#امیرمحسنحسننژاد🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا، اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات 🌷
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
46.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅️فرزندان حاج قاسمیم....💔
آقای #پزشکیان به این بچه ها نگاه کن؛😔
به اون بنر پشت سرشون هم نگاه کن؛😔
💥ما با آمریکا🔥 هیچ وقت برادر نخواهیم شد،
چراکه آمریکا برادرهای زیادی از مارو
به خاک وخون کشیده...
💠امام خمینی (ره) فرمودآمریکا شیطان بزرگ است ...
↩️آقای پزشکیان ماباشیطان برادرنخواهیم
شد.
#نفاق_ملی
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
آیت اللّٰه اراکی(ره) فرمودند:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم،
جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی
این مرتبت نصیبت گردید؟!
با لبخند گفت: خیر!
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله
را نابود کردی؟! گفت: خیر!
با تعجّب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟!
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین(؏) است!
گفتم: چطور؟!
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را
در حمام فین کاشان زدند
چون خون از بدنم میرفت
تشنگی بر من غلبه کرد
سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید
ناگهان به خود گفتم: میرزا تقی خان!
۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی!
پس چه کشید پسر فاطمه؟!
او که از سر تا به پایش
زخم شمشیر و نیزه و تیر بود؛
از عطش حسین(؏) حیا کردم
لب به آب خواستن باز نکردم
و اشک در دیدگانم جمع شد
آن لحظه که صورت بر خاک گذاشتم
امام حسین(؏) آمد و فرمود:
«به یاد تشنگی ما ادب کردی
و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی
این هدیه ما در برزخ؛
باشد تا قیامت جبران کنیم»
همیشه برایم سؤال بود که امیرکبیر
که در کاشان به شهادت رسید
چگونه با امکانات آن زمان
مزارش در کربلاست؛
جواب، عشق به مولایش
امام حسین(؏) بود ..
#امام_حسین
#کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
🌹 امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
🌴«الْهَمُّ نِصْفُ الْهَرَمِ»
🍃اندوه، نیمی از پیری است.
#امام_علی
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️سید بزرگوار رئیس جمهور #مغتنم کجا رفتی ؟
تازه مملکت داشت
نفس راحت میکشید
از دله های گرسنه ی ارتباط
با امریکای جنایتکار استعمارگر👆
حاج آقا هارداسان؟!😔💔
✍️پ.ن :دولت چهاردهم قشنگ داره
نشون میده که چه اهدافی داره واین
اهداف(بخوانیدوفاق ملی) جز ذلت وحقارت وظلم وستم علیه این مردم
هیچ دستاورد دیگه ای نخواهدداشت.
#پزشکیان
#نفاق_ملی
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
بخوان دعای فرج را، زِ پشت پردۀ اشک
که یار، چشم عنایت به چشم تر دارد
#امام_زمان
#یازهرا
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
چرا خدا از ما امتحان میگیرد؟
✍️ خدا از ما امتحان نمیگیرد که معلوم شود ما قبول میشویم یا رد. خدا در تمام امتحانات بنا دارد خوبیهای ما را رو کند و زیباییهای روح ما را متجلّی نماید. هر بار که ما در یک امتحان شکست میخوریم خدای مهربان از راه دیگری وارد میشود تا بلکه ما بتوانیم روسفید درگاه احدیت شویم و خدا پیش ملائکه ها به بنده اش افتخار کند وبه شیطان نشان دهد که این آدم همانی بود که از سجده بر او تکبر ورزید
#خدا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🌤🍋صبحانه_آگاهی
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:
💎 الْعَیْنُ حَقٌّ
🍂 چشم زخم حقیت دارد.
✍ راهکار رفع چشم زخم 👇
✅خواندن چهار قل(سورههای معوذتین و کافرون و توحید)
✅خواندن روزانه ۵۰ آیه قرآن
✅خواندن ۷ مرتبه سوره حمد بر کمی اسپند و دود کردن آن همراه با مقدار کمی کندر خوراکی(به اندازه نوک کبریت) و سپس دمیدن دود آن را بر شخص چشم خورده.
📚 حکمت 400 نهج البلاغه
📚 تقدیر
قسمت شصت و شش
✍️منتظر بودم جواب بده، ولی فقط صدای کشیدن شونه به موهاش میومد که دستمو آروم بردم بالا که ببینم چیکار میکنه و با دنبال کردن شونه، چشمم خورد به تیکه های قهوه ای روشن ریشهی موهاش که این مدت در اومده بود و اولین باری بود که میدیدمشون. وقت نداشته موهاشو رنگ کنه؟ یهویی یادم رفت مثلا قهر کرده بودم و پرسیدم: «تا حالا رنگ موهای خودتو ندیده بودم، چه قشنگه!»
با تعجب برگشت سمتم و تازه فهمیدم سوتی دادم و یادم رفته که مثلا چشمام بسته بوده!
دستمو برداشتم که بیشتر از این ضایع نشم و با لبخند زل زدم بهش و اونم بدون حرف نگاهم کرد که دستمو باز کردم و گفتم: «اگر قول بدم کاری نکنم، میای آشتی کنیم یکم حرف بزنیم؟»
روشو برگردوند و سرشو برد نزدیک آیینه و انگشتاشو کشید به فرق سرش که احتمالا ریشهی موهاشو دقیق تر ببینه! یعنی متوجهشون نشده بود؟
یهو انگار به خودش اومد که با چند قدم بلند رفت سمت در. میخواست بره بیرون و نیاد پیشم؟ هنوز میخواستم به خودم ثابت کنم که اون فرضیهی سمی اشتباهه!
در رو باز کرد اما نرفت بیرون، برگشت سمتم و همینطور که در رو باز نگه داشته بود گفت: «بیا برو بیرون، لباس بپوشم بریم خرید!»
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: «قبلش یکم نمیای پیشم؟»
با سرش «نه»ای گفت که پرسیدم: «چرا؟»
زل زد تو چشمام و گفت: «خیلی ترسناک شدی! انگار دیگه نمیشناسمت! راحت دروغ میگی! راحت عصبانی میشی! راحت...»
خواست ادامه بده که انگار منصرف شد و گفت: «برو بیرون. زود حاضر میشم!»
حرفشو کامل نکرد، قبل از اینکه پشیمون بشه از اتاق رفتم بیرون و در رو آروم بستم.
درسته که نتونستم تو خونهی خودمون بغلش کنم اما همین که کنارم راه میرفت و برای خریدها نظر میداد حس خوبی داشتم!
به خصوص که برای خرید بچه ها کلی هم وسواس به خرج داد!
خریدا که تموم شد چشمم یهو به یه لباس صورتی پشت ویترین افتاد و حس کردم چقدر تو تن پوپک قشنگ میشه!
یکم جلوتر ازم حرکت میکرد و انگاری اصلا حواسش بهم نبود، بی صدا وارد مغازه شدم و به فروشنده گفتم اون لباس رو به سایز پوپک برام بیاره و دوباره رفتم بیرون که گمش نکنم! متوجه نبودم شده بود و داشت دنبالم میگشت.
براش دست تکون دادم و انگشتم رو به معنی «یه دقیقه دیگه میام»،
بردم بالا و اونم بدون اینکه چیزی بگه همونجا وایساد. کارت رو دادم به فروشنده، لباس رو چک کردم سالم باشه و اومدم بیرون!
باید بابت این پولایی که خرج میکردم هم ممنون پوپک میبودم که موقع تحویل کار و گرفتن پولش، مجبورم میکرد یه مقدار تو یه حساب دیگه پس انداز کنم.
درسته که قبلا خودم حسابی اهل پس انداز بودم ولی بعد از زدن شرکت، با فکر اینکه به هدفم رسیدم، دیگه لازم نمیدیدم پول کنار بذارم ولی تو اون دوماه فهمیدم که پس انداز همیشه لازم و خوبه!
کیسهی اون پیراهن رو بین کیسه و پاکت های دیگه قایم کردم و رسیدم به پوپک و گفتم بریم. نه چیزی پرسید و نه حتی تو چهره اش اثری از کنجکاوی بود. باید برای دوباره مهربون شدنش صبر میکردم دیگه! آره، به خصوص بعد از خرابکاریام، مدت این صبر باید بیشتر هم میشد.
وقتی رسیدیم خونه، وقت زیادی نداشتیم و همینطور که سوغاتی ها رو ساماندهی میکردم، کیسهی لباس پوپک رو گرفتم سمتش و گفتم: «تو که برای من سوغاتی نیاوردی، ولی من به جاش اینو از ترکیه برات آوردم. بپوش ببین دوسش داری؟»
نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «به چه مناسبت؟»
با خنده گفتم: «سوغاتی که مناسبت نمیخواد!»
باز هم بی تفاوت زل زد تو چشمام که خودمو جمع کردم و گفتم: «وقتی دیدمش، حس کردم خیلی بهت میاد.»
کیسه رو گرفت و هم زمان با تشکر آرومی، گذاشت کنارش.
برخلاف همیشه که سکوت میکردم، طاقت نیاوردم و گفتم: «چرا انقدر تلخ شدی پولکی؟»
بی حرف فقط نگاهم کرد و بعد بلند شد رفت سمت اتاق و گفت: «من حاضر میشم، حالا تو راه حرف میزنیم!»
چرا نا دیده ام میگرفت؟
حالاچجوری بفهمم چشه؟
چیکار کنم که بشه پوپک قبل؟
.
وقتی رسیدیم خونهی مامانینا، دوباره تونستم خندهی پوپک رو ببینم و یکم دلم آروم شد، هرچند به من که نمیخندید.
در جواب بقیه، همونطور که باهم به نتیجه رسیده بودیم، از پُرکاری و وقت نداشتنمون گفتیم و خستگی بعد از کار.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت شصت و هفت
✍️کلا جوری وانمود کردیم که پوپک میخواست برای یه دورهی آموزشی بره و یه هفته ای برگرده ولی وقتی منم همراهش شدم، خیالش راحت شده و باهم یه سِری دورهی آموزشی گذروندیم و کار کردیم!
مطمئن نبودم کسی حرفای بی سر و تهمون رو باور کرده باشه که حق هم داشتن ولی خوب به رومون هم نیاوردن و ظاهرا همه چی به خیر گذشت.
موقع سوغاتی دادنا، مامان حسابی دعوامون کرد که چرا انقدر پول خرج کردیم و وقتی پوپک سوغاتی خاله رقی و رضوانه رو داد به مامان، انگار یکم دلش با پوپک نرم شد که واقعی لبخند زد و تشکر کرد و موقعی که پوپک کادوی خاله سیمین رو داد به مامان، مهران که طبق گفتهی بابا صبح رسیده بود گفت خاله سیمین بی خبر رفته روستای پدری عمو محرم خدابیامرز و قراره برن دنبالش و پیشنهاد داد ماهم بریم و سوغاتی رو بدیم به خودش!
با فکر به اینکه چقدر خوب میشد اگر میرفتیم و شاید اونجا فرصتی میشد که پوپک دوباره باهام مهربون شه، لبخند رضایتی رو لبام نشست ولی جرات نکردم موافقتم رو اعلام کنم و به جاش وقتی بابا سکوتمون رو دید، حرف مهران رو تایید کرد و رو به پوپک گفت:
«خوب دخترم حالا که دوماه از ما دور بودین و حسابی کار کردین،
به نظرت وقتشو دارین چند روزی رو هم با ما بد بگذرونید؟»
شاید بابا نمیدونست ولی من خوب میفهمیدم وقتی بهش میگه دخترم، چه حالی میشه!
همون طور که فکر میکردم، چشمای پوپک ستاره بارون شد، لبخندی زد و گفت: «این حرفا چیه؟
بودن کنار شما همیشه باعث خوشحالی من میشه. حتما، در خدمتتون هستیم!»
بابا لبخندی زد، اینبار به من نگاه کرد و گفت: «خوب، دخترم که میاد، تو چی؟»
خندیدم و گفتم: «ممنون که منم یادتون افتاد»
بعد دستم انداختم رو شونهی پوپک و گفتم: «حتما! چی بهتر از این؟»
وقتی منم موافقتم رو اعلام کردم، بابا برنامه شون رو توضیح داد و گفت: « خیلی خوبه! پس طبق برنامه، اول میریم دنبال خاله سیمین و بعد هم یه سفر شمال دسته جمعی میریم که حال و هوای همه مون عوض شه!»
قرار بود بقیه فقط دو سه روز شمال رو با ما باشن! این خبر هم خوب بود و هم بد!
خوب از این نظر که برای نزدیک شدن به پوپک به این سفر طولانی احتیاج داشتم و بدش هم اینکه پول زیادی برام نمونده بود و این نگرانم میکرد!
با تمام نگرانی ها، سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم و برای نشون دادن اشتیاقم تو برنامه ریزی های مسافرت نظر بدم اما پوپک، یکم بعد از اینکه دستمو گذاشتم رو شونه اش، به بهونهی بازی با بچه ها از کنارم بلند شد و رفت پیششون ولی برعکس قبل، بدون حرف، خنده یا کاری، فقط بازیشون رو نگاه میکرد و خبری از خنده هاش نبود.
یعنی حتی دیگه کنار بچه ها هم حالش خوب نیست؟!
یا الان فکرش مشغوله و نمیتونه مثل همیشه با بچه ها بخنده؟
با سوال بهادر، چشم از پوپک گرفتم و جوابشو دادم و با طولانی شدن حرفامون، ناچارا چند دقیقه ای حواسم از پوپک پرت شد و وقتی برگشتم، لبخند ساختگی رو لبم، واقعی شد چون بچه ها یخ پوپک رو حسابی باز کرده بودن و حالا میتونستم دوباره خندههاشو ببینم!
شب موقع برگشت، پوپک گفت باید یه چند دست لباس خونه بخره چون فقط برای یه مسافرت دو روزه لباس برداشته.
از اونجایی که خیلی زود شام خورده بودیم و برای اینکه بتونیم صبح به موقع راه بیفتیم، تقریبا بیشتر مغازه ها باز بودن.
موقع خریدِ سوغاتی ها با این فکر که با برگشتن پوپک دوباره کار میکنیم، نگران تموم شدن پولام نبودم، اما حالا که یه مسافرت در پیشه!!
انقدر ذهنم درگیر هزینه ها شده بود که حواسم به مغازه هایی که از کنارشون رد میشدیم نبود و وقتی پوپک وارد یه مغازه شد، تازه نگاهم به لباس های پشت ویترین افتاد و دنبالش رفتم.
در برابر چشم های متعجبم،خودش خریدهاشو حساب کرد و وقتی به خودم اومدم که داشت از مغازه میرفت بیرون! حس یه آدم بیمصرف بهم دست داد و با شرمندگی دنبالش رفتم و بهش گفتم نباید خودش پول لباسارو میداد، خیلی جدی گفت: «دلیلی نداشت تو پول لباسای منو حساب کنی!
همینجوریش هم تو این دوماه بیکاری پولات ته کشیده، امروزم که کلی پول سوغاتی دادی!
باید به فکر این مسافرت هم باشی، که خوب زیادم جای نگرانی نداره چون من پول همراهم هست.»
با این حرفش اول خجالت کشیدم که چرا با بیفکریم، زحماتش و شرکت رو به باد دادم و دوماه بیکار بودم، یعنی پولی که قرض کرده بود، انقدری بوده که هم دوماه پول هتل و خورد خوراکشو بده و بازم براش بمونه؟
نفس عمیقی کشیدم که عصبانی نشم و جواب دادم: «ببین پوپک، من باید بدونم اون دوماه کجا بودی و چجوری گذشته ! چرا میپیچونی؟»
پوزخندی زد و گفت:باید! چرا اونوقت؟»
گفتم: «چون مثلا زن و شوهریم!»
خیلی عادی جواب داد: «خودتم گفتی مثلا دیگه!
حرصم از اینکه کلمهی «مثلا» رو به نفع خودش استفاده کرد، درومد و جواب دادم: «هر جور میخوای حساب کن ولی من باید بدونم!»
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷