🌷شهید مدافع وطن🌷
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
هدیه به روح شهید
🌷#یوسفقربانی🌷
ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن،
امام شهدا، اموات واسیران خاک،
وتعجیل در فرج آقا #امام_زمان
صلوات 🌷
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که برای آب نامه مینوشت ؛
چون کسی نداشت...💔
ارزش چند بارگوش دادن رو داره...
تقدیم به شهدای دانش آموز🌷
#امام_زمان
#هفته_وحدت
#هفته_دفاع_مقدس
الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
#دعای_فرج
_بسمالله...
_رفیقباهمبخونیم...🤲🏻
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَالْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِالاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَالْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِيالشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِالْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُاِكْفِيانيفَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَالسّاعَةَ،الْعَجَلَالْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
حضرت آقا ،
ما نرده های خیابان انقلاب نیستیم
که با چند تکان بشکنیم ..
ما بچههای انقلاب هستیم !
فرزندان دیگر شما ؛
یادگاران ِ خمینی ..
وارثان شهداء !!!:(
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
-میگفت..
مسأله والدین شوخی نیست!
خدا می داند یک پرخاش به مادر،صد سال
انسان را عقب می اندازد!
اگر کوتاهی کردهاید تا دیر نشده
جبران کنید.:)
-آیتاللهفاطمینیا
#تلنگر
#سخن_بزرگان
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
💥حادثه انفجار معدن زغال سنگ خراسان جنوبی (طبس) باعث شد تعدادی از هموطنان عزیزمون را از دست بدیم...💔🖤
🌷شادی روح این کارگران زحمتکش که در عمق چند صدمتری زمین درحال کار وجهاد بودند فاتحه وصلواتی قرائت میکنیم...🤲
🌷وجهت سلامتی وبهبودی مصدومان این حادثه که در بیمارستان بستری هستن،امن یجیب میخوانیم...🤲
#پست_ویژه
#دفاع_مقدس
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
نامه ای از طرف بابا مهدی
#یامهدی_ادرکنی
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجآقا ،کاشمیشدزمانرومتوقفکرد
کاشبازمرئیسجمهورمونبودید.
اونوقت نگرانآیندهکشورموننبودیم💔
#شهید_جمهور
#شهادت
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
📚 تقدیر
قسمت هفتاد و چهار
✍️احتمالا باز رفته هتل، شایدم مسافرخونه یا سوییت اجاره ای های شخصی!
حالا چجوری پیداش کنم؟
دور باطل، چجوری باید پیداش کنم و چرا باید دنبالش باشم همینطور ادامه داشت و در نهایت، «چجوری پیداش کنم» برنده شد و حالا باید دنبال جوابش میگشتم.
لپ تابمو آوردم و بعد از حدودا سه ماه روشنش کردم. اول لیست هتل های تهرانو درآوردم و به چند تاشون زنگ زدم ولی با وجود کلی خواهش و توضیح اینکه همسرشم هم گفتن نمیتونن تلفنی جوابمو بدن و شاید منظورشون این بود که اگر حضوری برم و ثابت کنم همسرشم بتونن! چجوری اینهمه جا رو برم؟
یکی دو تا که نیستن! چرا هیچ دوستی نداشتم که تو چنین شرایطی کمکم کنه؟
همینطور که داشتم دوران مدرسه و دانشگاهم رو برای جواب دادن به این سوال، مرور میکردم به یه نتیجه ای رسیدم. اینکه تمام این مدت، خانواده ام، دوستام بودن ولی مساله اینجا بود که الان نمیتونستم ازشون کمک بگیرم. چی میگفتم؟ پوپک بیخبر گذاشته رفته؟ بعد باید دلیلشو بگم و همهی دروغام رو میشه و مجبور میشم همهی واقعیت رو بگم و اونوقت دیگه پیدا کردن پوپک چه فایده ای داره؟
از اینهمه فکر و خیال کلافه شده بودم و از طرفی هم واقعا نگران پوپک بودم! باید از بابا کمک میگرفتم، اون حتما درک میکنه که به خاطر مامان دروغ گفتم و حالا انگار واقعا یجورایی عاشق پوپکم. واقعا عاشقشم؟
با این فکر دوباره به بابا زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم فقط خودش صدامو میشنوه، گفتم باید یه چیزی رو فقط به خودش بگم. خندید و پرسید: «یعنی زاپاستم پنچره؟» و بعد از اینکه به مامان که پشت سر هم میپرسید چی شده، از حواس پرتی جوون های امروزی گفت، آدرس رو ازم پرسید و گفت زود خودش رو میرسونه.
شرمنده اش بودم که مجبور شده بود به خاطر من به مامان دروغ بگه، ولی خوب تقصیر خود مامان هم بود دیگه که دوست داشت همیشه از همه چیز سر در بیاره! هرچند حرف بابا هم خیلی دروغ نبود چون پنچرِ پنچر بودم.
حدود نیم ساعت بعد، بابا رسید و بعد از اینکه بابت دروغش به مامان، ازش تشکر و عذرخواهی کردم و با خندهی تلخی توضیح دادم واقعا هم پنچرم، دوتا چایی ریختم و با سری پایین گفتم پوپک گم شده و بعد مجبور شدم، در برابر چشم های متعجبش، تقریبا همه چیز رو از اول تعریف کنم.
مثل همیشه با آرامش و بدون قضاوت یا عصبانیت به حرفام گوش داد و وقتی تموم شد گفت: «پس بعیده پیش باباش رفته باشه درسته؟»
سرمو به تایید حرفش تکون دادم که زیر لب «دختر بیچاره»ای گفت و بعد برای اولین بار تو زندگیم، سرزنش گرانه نگاهم کرد و گفت: «تلفنشم خاموشه؟»
بازم حرفشو تایید کردم که سرشو تکون داد و همینطور که بلند میشد گفت: «ولی کسی که عاشق باشه، این کارا رو نمیکنه، یادم نمیاد هیچوقت در بدترین شرایط هم به مادرتون توهین کرده باشم!
یعنی واقعا عاشق نبودم؟!
دوست نداشتم بره، اما انگار حسابی ازم ناامید شده بود که تا دم در رفت و گفت: «چون مادرت نباید بدونه، نمیتونم همراهت بیام. بیشتر هم نمیتونم بمونم. به بقیه هم بهتره نگی چون ممکنه به گوش مادرت برسه و بعدش دیگه همه چی سخت میشه!
خودت برو ادارهی پلیس و براشون توضیح بده چی شده، کمکت میکنن»
دوباره سرشو تکونی داد و بعد از نفس عمیق ناراحتی ادامه داد: «خدا به دادمون برسه!»
وقتی رفت، حس کردم از هر وقت دیگه ای تنها تر شدم و احساس ترس و خفگی بهم دست داد. واقعا اگر پیدا نمیشد من باید چیکار میکردم؟ اگر رفته بود یه شهر دیگه یا.... اصلا دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم و لحظه به لحظه عصبی تر میشدم. من بودم که اون حرفو بهش زدم؟
من بودم وقتی فهمیدم رفته گفتم به درک؟
از بعد از رفتن بابا تا وقتی همه جا تاریک شد، نشسته بودم رو زمین جلوی در و داشتم تو ذهنم دنبال پوپک میگشتم.
حتی چراغ ها رو هم روشن نکرده بودم.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت هفتاد و پنج
✍️نور اونا چه فایده ای داشت، وقتی زندگیم تاریک تر از هر تاریکی بود. صدای تق تق کفش هایی سکوت فضا رو شکست و وقتی داشتم میگفتم چقدر شبیه صدای کفشای پوپکه، با صدای چرخیدن کلید تو قفل، یه حسی بین خوشحالی و ترس و تعجب بهم دست داد و زل زدم به در که باز شد و تو نور چراغ راهرو که خونه رو روشن کرده بود، زل زدیم به هم ولی سریع نگاه ازم گرفت،
در رو بست و بدون حرف یا حتی سلامی، رفت تو اتاق و من موندم و بوی سیگاری که تو فضا پیچیده بود. سیگار کشیده؟!
به جای اینکه از اومدنش خوشحال باشم، بابت همهی نگرانی های این چند ساعت و نگاه سرزنش گر بابا و از همه مهمتر اینکه مجبور شده بودم واقعیت رو بهش بگم،
با عصباینت از جام بلند شدم، چراغا رو روشن کردم و رفتم سمت اتاق. در رو با حرص باز کردم و دم در حموم دیدمش و با لحن تندی پرسیدم: «کجا بودی؟»
نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پام انداخت و بدون جواب رفت تو حموم و من عصبانی تر شدم ولی برای اینکه کار احمقانه ای نکنم،
از اتاق رفتم بیرون و به بابا زنگ زدم. وقتی با خنده جواب داد فهمیدم پیش مامانه و گفتم: «مرسی که اینهمه راه اومدی ها، اذیت شدی» اونم «خواهش میکنم»ی گفت و پرسید: «رفتی تعمیرگاه؟ چیشد؟»
منظورش ادارهی پلیس بود؟ از مدل سوال پرسیدنش خنده ام گرفت و گفتم: «نه دیگه لازم نشد، خودش رفع شد»
با تعجب گفت: «خودش رفع شد؟ چقدر بی فکری تو! باز وسط خیابون میذارتتا!»
با صدای مامان که میگفت «پنچری چه ربطی به تعمیرگاه داره» برای اینکه بابا مجبور نشه باز دروغ بگه، سلامی به مامان دادم و گفتم علاوه بر پنچری، خرابی هم داشته که «آهان»ی گفت و از مدل نگهداری ماشین و رسیدگی های بابا تعریف کرد و در نهایت حال پوپک رو پرسید که گفتم رفته دوش بگیره و اینبار بابا گفت: «وقتی اومد بگو بهم زنگ بزنه» و تا خواستم قبول کنم گفت: «نه اصلا شام بیاید اینجا». اینبار از دعوتش خوشحال شدم و قبول کردم. اینجوری حداقل اونجا میتونستم یکم با پوپک حرف بزنم و کنارش بشینم.
تلفن رو که قطع کردم برگشتم تو اتاق و دیدم حولهی پوپک پشت دره و یادش رفته ببره. به همین بهونه رو تخت نشستم و دوش که بسته شد، در زدم و گفتم: «حوله ات رو یادت رفته» و از لای در دادمش تو که بدون حرفی گرفتش و گفتم: «حاضر شو، بابا زنگ زد گفت شام بریم خونه شون!»
بازم جوابی نداد و منم که انتظار جوابشو نداشتم، رفتم سمت کمد که آماده شم.
رفت سمت آشپزخونه، منم پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و کنارش وایسادم و آروم گفتم: «بابت حرف صبحم معذرت میخوام، وقتی فهمیدم بی خبر میخواستی بری خیلی بهم فشار اومد، نتونستم خودمو کنترل کنم!»
جوابی نداد و من با تردید و بدون فکر بیشتر، برای جلب توجهش، بازم عجولانه حرف زدم و گفتم: «رضایت خروج از کشورتو میدم ولی... میشه کنارم بمونی؟ میشه دوباره مثل قبل کنار هم خوشحال باشیم؟»
جوابش باز هم سکوت بود و از آشپزخونه رفت بیرون.
رفتیم خونه بابا اینا و...
من غم تنهایی رو تو چشمای پوپک می دیدم ولی با حرفی که مامان زد یه لحظه حواسم از همه چی پرت شد.
با خوشحالی به بابا گفت: «علی آقا رُقی به خودتم گفت پنجشنبه رو؟»
بابا با لبخند به مامان نگاه کرد و سرشو به معنی «آره» تکون داد و بعد مامان به من نگاه کرد و گفت: «قراره برای رضوانه خواستگار بیاد.
من و باباتم قراره بریم!»
هم شوکه شدم هم خوشحال و نتیجه اش شد لبخندی که رو لبم نشست و گفتم: «مبارکه!»
تو فکر بودم که:
بابا که اومد تو آشپزخونه و گفت: «فکر کنم پوپک خسته است برید بخوابید»، از فکر بیرون اومدم، لبخندی زدم و گفتم: «با اجازه تون ما دیگه بریم خونه!»
ولی بابا خیلی جدی تو چشمام نگاه کرد و بعد از اینکه با ابرو به مامان اشاره کرد، با صدای بلندی گفت: «نه! هوس کردم فردا صبحونه رو با دخترم بخورم، اونم چه صبحونه ای؟
کله پاچه! حتما خوشش میاد!»
صبح روز بعد، در حالی که به خاطر بیخوابی دیشب چشمام به زور باز میشد سر میز صبحونه نشستم و به لقمه گرفتنای بابا برای مامان و پوپک نگاه کردم و تو دلم آرزو کردم که کاش پوپک به خاطر همین مهربونی های بابا بمونه و منو ببخشه!
بعد از صبحونه وقتی داشتیم برمیگشتیم، گفتم: «میشه کمکم کنی دوباره شرکتو راه بندازیم؟»
جوابی نداد. جوری کنار من ساکت میشد که اگر کسی نمیشناختش فکر میکرد اصلا قدرت شنیدن و حرف زدن نداره! انگار نه انگار که همش با بابا میگفت و میخندید. ولی با تمام این قهر و سکوتاش، من دوست داشتم راضیش کنم به موندن و باید تمام تلاشم رو میکردم!
یک هفته پایانی آذر ماه امسال هم مثل پارسال برام پر از استرس گذشت، با یه تفاوت بزرگ. اینکه پارسال دوست داشتم رضوانه ای تو زندگیم نباشه و آرامش زندگی تنهاییم برگرده، ولی امسال داشتم تمام تلاشم رو میکردم که پوپک بمونه و کنارش آروم بگیرم و موفق نبودم.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
به جز حسین راهی برای نجات نیست...
#امام_حسین
#کربلا
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهید محمد حسین حدادیان
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیداحمد محمد مشلب
7 شهیدانگمنام
8شهیدعلی لندی
9شهیدمحسن فخری زاده
0 شهیدمحمدرضا دهقان
کپیکنازثوابشجانمونی...😉
#ثواب_یهویی
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313