7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای پزشکیان برخلاف تصوری که تلاش میکند از خود نشان دهد، اصلا دارای سعهصدر برای مواجه با منتقدان نیست. نمونه آن عصبانیت و خشم وی در برابر انتقاد یک شهروند از تشکیل فراکسیون ترک زبانان مجلس شورای اسلامی است.
همین رفتار را با شهید رئیسی عزیز مقایسه کنید وببینید اگر ایشون بودن چجوری جواب این شهروند رومیداد...
#شهید_جمهور
#انتخابات
@MOVEUD313
💥 گول سایر نظرسنجی ها را نخورید...
گوگل و تمام ربات ها در خدمت افساد طلبان صهیونیست هستن ... گوگل آمار بازدید پزشکیان را عمدا بالا نشان میدهد...
💥وقتی راه را گم کردید ببینید دشمن کجا را بیشتر میکوبد..
#شهید_جمهور
#انتخابات
@MOVEUD313
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چقدر چسبید، انگار خودم آب میخوردم😍
تعجیل درفرج#امام_زمان صلوات
@MOVEUD313
صیغه خواهر برادری
❓من دختر نوزدهسالهای هستم كه پسرخاله هجدهسالهم رو بهعنوان برادر دوست دارم.
میخواستم بدونم با وجود علاقه خواهر و برادری، دستدادن و مثل اینها گناه داره؟ آيا میتونيم صيغه خواهر برادری بخونيم؟
📚 همه مراجع:
📝 همه اين كارها كه گفتین، حرام و گناه كبيره است. اصلاً در اسلام چیزی به اسم صيغه خواهر و برادری نداریم و دو نفر نامحرم فقط از طريق عقد شرعی و ازدواج بههم محرم میشن؛ اون هم با اجازه پدر دخترخانم.
#احکام_شرعی
تعجیل در فرج#امام_زمان صلوات
@MOVEUD313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بررسی نظرات رسانه های غربی درمورد #دکتر_جلیلی
🔹ببینید هجمه توپخانه ی دشمن به سمت کیست تا #اصلح رو بشناسید
وقتی راه را گم کردید ببینید #دشمن کجا را بیشتر میکوبد .
⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️
#انتخابات
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات
@MOVEUD313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😐دختر داری پسر میخوای
که چی بشه؟ جنست جور بشه !
مگه سوپرمارکته😅
👈راضی باش به مقدرات الهی
#دکتر_سعید_عزیزی
تعجیل در فرج#امام_زمان صلوات
@MOVEUD313
20.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام خامنهای:
مردم سرسری به مسئلهی #انتخابات
نگاه نکنند و از روی فکر رأی بدهند.
@MOVEUD313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران خوش آن بود که با دوست
به سر شد😔
#شهید_جمهور
@MOVEUD313
🌹#من_میترا_نیستم🌹
💜#قسمت_بیست_و_هفتم💜
تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش میآمد جعفر همه چیز را از چشم من میدید
وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج پیاده شدیم دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند
در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود. ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محلهها خبری از مردم و خانوادهها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره بود
سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمندهها در خانه ما هستند خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچههای بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت
در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم
بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند.
ادامه دارد...
تعجیل در فرج#امام_زمان صلوات
@MOVEUD313
🌹#من_میترا_نیستم 🌹
💜#قسمت_بیست_و_هشتم💜
زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام نمی نشست
هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود.
زینب به کتابخانه می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد.او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت.
گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند.
زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند.
ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود.
آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار کردم.
خدارا شکر کردم که دخترهای من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند.
یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد.
مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمباران را گفت.
با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .)
نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده.
مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم.
با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودن طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم.
ادامه دارد...
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
تعجیل در فرج#امام_زمان صلوات
@MOVEUD313