eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 تقدیر قسمت چهل و چهارم ✍️اخماش رفت تو هم و گفت: «نکنه اونو دیدی که رضوانه رو از خودت روندی؟!» دوباره دستشو بوسیدم و گفتم: «نه قربونت برم، ما دوتایی به این نتیجه رسیدیم که هدف هامون مشترک نیست و اخلاقمون به هم نمی خوره!» دستشو کشید و گفت: «با رضوانه بزرگ شدی، اینهمه شناخت روش داشتی، تازه بعد از یه ماه فهمیدی که به دردت نمی خوره. بعد این مدیرتو چجوری بعد از دو ماه فهمیدی بهم می خورید؟» خدا رو شکر کردم که جواب همه ی سوال های احتمالیش رو آماده کرده بودم. اینبار دستشو ناز کردم و جواب دادم: «عشق در یک نگاهه دیگه! مثل بابا و شما!» پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: «عکسشو داری؟» این موضوع آشنایی و عشق مامان بابام، تقریبا حلال تمام مشکلات اینجوری بود و همه ی بچه ها ازش استفاده کرده بودن و می دونستیم میزان موفقیتش صد در صده! لبخندم بیشتر شد و گفتم: «نه! خیلی دختر سرسنگین و سختیه!» و تو دلم ادامه دادم، فقط یکم کله خرابه و از چیزی نمی ترسه! مامان یکم خودشو جا به جا کرد و گفت: «به بابات بگو بیاد منو مرخص کنه ببینیم تا قبل عید میشه بریم خواستگاری یا نه!» خندیدم و گفتم: «خواستگاری که می ریم، باید راضیشون کنیم تا قبل عید عقد هم بکنیم که مامان خانم لجباز من، بیاد قلبشو عمل کنه که خیال هممون راحت شه!» نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: «مثل اینکه واقعا عاشق شدی و برعکس همه که عاشق می شن عقلشونو از دست می دن، تو‌ عاشق شدی سر عقل اومدی» به حرفش خندیدم و اونم دستاشو با احتیاط بالا برد و خدا رو شکر کرد و من وقتی سِرُم رو تو دستش دیدم، نفس عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و تمام سعیمو کردم که با خنده ی الکی، از بین ببرمش و گفتم: «پس من برم به بابا زنگ بزنم، بعد هم شماره ی خونه شون رو بگیرم که شما هماهنگ کنید!» مامان ابرویی بالا انداخت، «خیره ان شا الله»ی گفت و خداحافظی کردیم. موقع بیرون اومدن، الناز رو کنار آزاده دیدم که اومده بود پیش مامان بمونه! سلام علیکی باهاشون کردم و بدون اینکه حرفی از خواستگاری بزنم، رفتم سمت شرکت که ببینم چجوری قراره امشب رو هماهنگ کنم. اصلا آقای مرادیان که هنوز هم به حالت تحقیر نگاهم می کنه، اجازه می ده بریم خونه شون؟! بیست و هشتم اسفند ماه بود که در کمال نا باوری و بعد از کشمکش ها و بحث و دعواها بین من و مامان که تو بیمارستان فقط برای اینکه بابا مرخصش کنه رضایت داده بود و بعد، از اختلاف هرچند کم طبقاتیمون، جدا شدن پدر ‌و مادرش و اختلاف سنیمون و خلاصه همه چی ایراد گرفت، مرادیان و پدرش که دلیل، اینهمه عجله ی ما رو برای عقد که گفته بودیم به خاطر عمل مامانه، منطقی نمی دونست؛ سر سفره ی عقد نشستیم و من فقط از این خوشحال بودم که مامان، بعد از عقد ما بستری میشه و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم! بعد از عقد، خانواده ی پوپک رفتن خونه شون و ما مامان رو بردیم بیمارستان و قرار شد بعد از مرخص شدنش، یه جشن بگیریم. طبق صحبت های قبلی، وقت عمل مامان فردا صبح بود و هیچکس نمی تونست پیشش بمونه و این برای مایی که قرار بود امسال عیدمون رو هم بدون مامان بگذرونیم، سخت بود ولی چاره ی دیگه ای هم نداشتیم. منم که کار دیگه ای نداشتم، همراه پوپک به سمت خونه شون حرکت کردیم. نگران مامان بودم و ساکت تر از هر وقت دیگه ای که یهو گفت: «خانوادت نمی دونستن اسمم تو شناسنامه چیه؟» برگشتم سمتش و بی حواس گفتم: «نه!» بدون توجه به حالت گُنگم و با لبخندی ادامه داد: عاقد که اسممو خوند همشون متعجب شدن، حتی دامادتون رفت بهش بگه اشتباه خونده که بابا بهش گفت درسته! حس کردم سکوت منودوست نداره و چون بابت راضی کردن پدرش برای این عقد سریع، بهش مدیون بودم، تصمیم گرفتم باهاش همراهی کنم که حرفشو تایید کردم و بعدپرسیدم راستی، چرا اسمت تو شناسنامه پوپکه؟ لبخند به نظرم تلخی زد و گفت: سر لج و لجبازی با تعجب گفتم:لج و لجبازی؟ شروع کرد به توضیح دادن:«آره! وقتی به دنیا اومدم، بابا ایران نبود و برای کار رفته بود ترکیه! مامان شرایط جسمی خوبی نداشت و قرار شد بابای بابام بره برام شناسنامه بگیره!طبق صحبتی که مامان و بابام باهم داشتن اسم انتخابیشون همین پوپک بوده که بابابزرگم خوشش نمیاد و مخالفت می کنه اما در نهایت با وساطت تلفنی بابا، راضی میشه ولی نمی دونم چی پیش خودش فکر می کنه که به جای پوپک می گه پولک و چون چند ماه بعد از به دنیا اومدنم تو یه تصادف فوت می کنه، این اسم میشه یادگارش و بابا هیچوقت قبول نکرد عوضش کنه»پرسیدم: « خودت چرا عوضش نکردی؟» شونه ای بالا انداخت و گفت: «دیگه همه جا همین اسم ثبت شده دیگه، اگه قرار بود عوضش کنن باید تا قبل کلاس اول می کردن!» بعد هم دوباره تلخ خندید و گفت:«و البته مهم تر از اون اینکه، عوض کردن اسم هم جز مواردیه که می تونه از ارث محرومم کنه»با تعجب نگاهش کردم و سریع حواسمو دادم به رانندگیم و باز هم گفتم: «واقعا عجیبه» ادامه دارد.. تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت چهل و پنجم ✍️دیگه جوابی نداد و هردو سکوت کرده بودیم که یهو گفت: «میشه...» و حرفش رو نصفه گذاشت. چند ثانیه منتظر موندم و وقتی دیدم خودش چیزی نگفت پرسیدم: «میشه چی؟» سرشو به معنی هیچی برد عقب که گفتم: «بگو» یکم مِن و مِن کرد و بعد گفت: «میشه بریم خونه ی تو؟» واقعا از حرفش شوکه شدم ولی سریع «حتما»ی گفتم که ناراحت نشه و رفتم سمت خونه! جواب باباشو چی می دادم؟! هه! نه که خیلی هم براش مهمه! نزدیکای خونه با صدای فین فینش با تعجب پرسیدم: «داری گریه می کنی؟» جوابی نداد که دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: «پوپک؟ خوبی؟ گریه برای چی؟» تکونی به خودش داد که دستمو بردارم و گفت: «خیلی بدبختم که دارم میام خونه ی تو نه؟» الکی و برای اینکه روحیش عوض شه خندیدم و گفتم: «خونه ی تو نه خونه ی ما. به قول مامان وقتی یه دختر پسر محرم هم میشن، دیگه من و تو ندارن!» بازم چیزی نگفت و منم چون روحیه ی خودم داغون تر از اون بود و حرف دیگه ای هم برای آروم شدنش بلد نبودم، سکوت کردم و ماشینو بردم تو پارکینگ و بعد باهم وارد خونه شدیم. در رو که بستم گفتم: «خوووب خیلی خیلی خوش اومدی! برای شام چی می خوری درست کنم؟» خودشو انداخت رو مبل و گفت: «هیچی!» نشستم رو به روش و گفتم: «ناهارم درست حسابی نخوردی، دست پختم بد نیستا!» با چشمای اشکی نگاهم کرد و گفت: «عادت ندارم شام بخورم. می خوام بخوابم!» به ساعت نگاه کردم، شیش عصر بود و پرسیدم: «از الان؟» سرشو به معنی آره تکون داد که گفتم: «میخوای برو یه دوش بگیر، منم یه شام سبک درست می کنم بخور بعد بخواب!» باشه ای گفت و رفت تو اتاق که پشت سرش رفتم، با تعجب و یکم ترس نگاهم کرد که رفتم سمت کمد، یه حوله ی تمیز بهش دادم و گفتم: «راحت باش، من دارم می رم تو آشپزخونه» سرشو تکونی داد و من از اتاق خارج شدم. برای شام یه خوراک مرغ درست کردم و میز رو چیدم که اومد بیرون! بدون حرف، شام خوردیم و با اینکه خیلی سختم بود، یه دست از لباس خونه هام رو که از بقیه نو تر بود و یکی دو بار بیشتر نپوشیده بودمشون، براش گذاشتم رو تخت و خودمم دوباره رو مبل خوابیدم! صبح زود چایی دم کردم، دوباره براش نامه گذاشتم که حتما صبحونه بخوره و تعارف نکنه، اینبار، کلید خونه رو هم گذاشتم رو اپن و رفتم بیمارستان. همه چی تکرار شد ولی با یه فرق بزرگ. اینکه دیگه مثلا زن و شوهر بودیم! از استرس عمل مامان، از دیشب خواب به چشمام نیومده بود و تا نزدیکای ظهر که عمل تموم شه همه مون از نگرانی تا مرز سکته رفته بودیم و از همه بدتر بابا که حسابی نگران و کلافه بود و خبری از لبخند همیشگی اش نبود. خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت و دکتر مامان با اینکه این مدت خیلی به خاطر روزهایی که از دست دادیم، عصبانی شده بود، از شرایط مامان رضایت داشت و بالاخره تونستیم یه نفس راحت بکشیم. ولی انگار زندگی نمی خواست بذاره این نفس راحت از گلوم پایین بره که بعد از خوشحالی و تبریک هامون تو حیاط بیمارستان، آزاده و ساناز و الناز اومدن سمتم و گفتن مامان قبل از عمل مامورشون کرده بهم بگن حتما حتما قبل از عید پوپک رو ببرم خرید عید چون اولین عیدشه و اینجور حرف ها! خواستم همه چی رو با شوخی حل و فصل کنم که با خنده گفتم: «بابا مُهر عقدمون هنوز خشک نشده، چه خرید عیدی؟!» آزاده اخمی کرد و با لحن خاص خودش گفت: «یکم جنتلمن باش ماهان! مگه ادعای عاشقیت نمیشد؟ خرت از پل گذشت؟» به چهره ی جدیش نگاهی کردم و گفتم: «خوب آخه با این حالم که نمی تونم برم، خودشم که دست از سر اون شرکت بر نمیداره! الانم همه جا شلوغه، بذاریم بعد عید، ها؟» ساناز دستشو گذاشت رو شکمش و گفت: «خداکنه این بچه به دوتا دایی دیگه اش بره، شبیه تو نشه اخلاقاش! بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من باشه، پنگوئنی رفت سمت بهادر و بچه ها که برن خونه شون! هنوز تو بُهت حرفش و یهو رفتنش بودم که الناز محکم زد پشتم و گفت: «میخوای بگم مَهدی برات کلاس جنتلمنی و احساسات عاشقانه بذاره داداشی؟» نگاهی به چهره ی شیطونش کردم و گفتم: «نه ممنون! تحمل خرید با یه خانم، تو شلوغی بیست و نهم اسفند، خیلی خیلی خیلی راحت تر از تحمل مَهدی و مسخره بازیاشه!» الناز زد زیر خنده و آزاده بعد از اینکه دستی به معنی الان میام برای داریوش تکون داد گفت: «حتما بری ها! مامان تاکید کرده، مطمئن باش به محض اینکه اجازه بدن تلفن دستش بگیره، می پرسه و می دونی که نباید حرص بخوره» بعد هم «فعلا خداحافظ»ی گفت، رفت سمت بابا بوسش کرد و رفت. من موندم و النازی که با شیطنت نگاهم می کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم: «برو بچه، برو اذیتم نکن. می برمش خودم! فعلا برم سرکار ببینم اصلا بهمون مرخصی میده» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠۹۰ ثانیه زیبایی درکلام عزیزدلمون رهبرانقلاب ✅️هرکس درقیامت نزدیک پیامبر(ص) باشه احساس امنیت میکنه... ✅️حالا چه کارکنیم تا در قیامت به پیامبر خدا نزدیک تر باشیم؟ چه وسیله ای لازمه ؟ببینید.. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
هرگاه خلافی مرتکب می شدم، مادرم نمی گذاشت در خانه کار کنم! خدا رحمت کند مادرم را. یکی از راه های تربیت وی این بود که هرگاه از ما خلافی می دید، دیگر کار به ما نمی داد؛ یعنی ظرف شستن و دوخت و دوز و مانند آنها را از ما سلب می کرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند می ساخت. امروزه بسیاری از ما دقیقاً کار را بالعکس می کنیم؛ یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را به کار وا می دارند یا اگر اذیت کرد، کار او را دو برابر می کنند. در نتیجه، چنین بچه ای کار را تنبیه تلقی می کند، در حالیکه ما بیکاری را به عنوان تنبیه تلقی می کردیم. .:::حضرت آیت‌الله حائری شیرازی:::. تعجیل در فرج صلوات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای پناهیان! 🔥 مینویسند: نفاق؛ میخوانند: وفاق! ✍ رضاربیعی 💥جماعتی که۸سال باکدخدا خواندن آمریکا و ترساندن مردم ایران از «دکمه کذایی» آمریکا که میتواند کل سیستم دفاعی ایران را نابود کند؛ امروز با درکی درست از قدرت موشکی متکی بر ایمان و استقامت مردم ایران، تغییر تاکتیک داده و سراغ برجام موشکی آمده اند؛ زیرا تحلیلشان این است که اگر موشکی را تسلیم کدخدا کنند؛ برجام هسته ای و منطقه ای و حقوق بشری و... سهل تر قابل حصول است. 💥آقای پناهیان! آیا کیهان دوقطبی سازی می کند یا ظریف؟ آن هم با چه ظرافتی! ❌️دوقطبی مردم و موشک ❌️دوقطبی امام‌خمینی و امام خامنه ای 💥آیا از ایشان پرسیده اید که در۸سال اختیارتام برای مذاکره برجامی دررفع تحریمها وتامین منافع مردم وحراست از حقوق هسته‌ای، چه گُلی برسرمردم زدید که اکنون بابرجام موشکی توانیدزد؟ 💥آیا از ایشان پرسیده اید که در تبعیت از منویات وتاکیدات امام حیّ، چگونه طی طریق کرده ایدکه امروز سنگ تبعیت از مواضع امام فقید را بر سینه می زنید؟! ✅ اگر پیروی از خط و مسیر امام راحل، اصل است؛ امروز چه کسی مستقیم تر و مصمم تر از امام خامنه ای است در پیمودن خط فکری و آرمانی امام خمینی؟! آقای پناهیان! 💥این جماعت در همراه و همصدا کردن دیگران با تفکرات و مشی سیاسی خود چنان استادند و شخصیت هایی را اغوا کرده اند که امثال جنابعالی با همه شأن و جایگاه تان به گردشان هم نمی رسید! اینان و دولتهای لیبرال و منحرف پیشین، بارها و بارها کیهان را با دادخواست های خود گزیده اند اما کیهان هیچگاه باج نداده است! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خاطره ای فوق العاده شنیدنی وجالب از نماز خوندن یک دختر یازده ساله... 📃نامه ای که از یک دختر ۱۱ساله بدست حاج آقا قرائتی میرسه وایشون با اون زبان شیوا وشیرین بیان میکنه... 🎙حجت‌الاسلام قرائتی(حفظه الله) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313 ‌‌
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۵۷/۰۶/۱۷ - میدان ژاله(میدان شهدا) 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز در جمعه سیاه و کشتار خونین مردم مسلمان و ولایتمدار توسط سربازان رژیم پهلوی و نابودی هرچه سریع تر منابع و اربابان شیطان صفت در جهان صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
امیرالمومنین علی (ع) در مواجهه با سوالی درباره برتری علم یا ثروت، جواب‌های گوناگونی دادن که بسیار زییا وشنیدنیه👇 در کتاب کشکول بحرانی اینگونه آمده است: جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع)حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: «یا علی! سؤالی دارم، علم بهتر است یا ثروت؟»، علی(ع) در پاسخ گفت: «علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.» مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید: «اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟» امام در پاسخ آن مرد گفت: «بپرس!»، مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: «علم بهتر است یا ثروت؟»، علی فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.» نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست. در همین حال، سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!» هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر واردشد..... در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت  وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟» امام فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.»  در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.» سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که، نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.»  نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟»، نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی (ع) مردم به خود آمدند: «علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.» فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند. صدای امام را شنیدند که می‌گفت: «اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.» 📚منبع: کشکول بحرانی، ج1، ص27. به نقل از امام علی‌بن‌ابی‌طالب، ص142 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌷💔 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 💔🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌷شهیده انقلاب🌷 الهم عجل لولیک الفرج 🤲 هدیه به روح شهیده 🌷🌷 ودیگرشهدای راه اسلام وقرآن، امام شهدا، اموات واسیران خاک، وتعجیل در فرج آقا صلوات🌷💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬توصیفی از دگرگونی آخرالزمان 💥مردانی عاشق معصیت و گناه و زنانی اهل خود نمایی و بی حجابی 🎙️حجت الاسلام رفیعی ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد رحیم پور ازغدی: 💥در جنگ تحمیلی فقط ۳ درصد از مردم در جنگ حضور داشتند... 💥دقیقا همینو میشه توی حرفای کوچه بازاری ومشارکت درانتخابات فهمید، و همیشه یه عده بسیار کمی هستن که خوشونو فدای ناموس وامنیت منو شمامیکنن... ✅️واین وعده خداست که از قلت نفرات خودی وکثرت دشمن نهراسید که اگرباخدا باشید خداباشماست وحتما پیروزید... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت چهل و ششم ✍️با خنده «زن ذلیل» خیلی آرومی گفت و رفت چسبید به بابا که حالا دیگه مثل همیشه لبخند می زد. یاد حرف رضوانه افتادم که گفت دوست داره بچه هاش عشق رو از نگاه های پدر مادرشون بهم یاد بگیرن. حالا که فکر می کنم میبینم حق داشت که قبول نکنه. من هرچقدر هم تلاش می کردم خودم رو تغییر بدم، نمی تونستم چنین عشقی که بابا و مامان نسبت به هم دارن رو بهش بدم! امیدوارم چنین آدمی رو پیدا کنه و باهاش خوشبخت شه چون لیاقتش رو داره! از بابا و بقیه خداحافظی کردم و رفتم سمت شرکت! پوپک گفته بود دوست نداره فعلا کسی چیزی از عقدمون بدونه و منم موافق بودم، هرچند که کسی جز خودش هم تو شرکت نبود. وقتی رسیدم، حال مامان رو پرسید و بدون اینکه براش مهم باشه امشب سال تحویله، تا ساعت پنج کار کردیم و تازه بعدشم به اصرار من و خریدی که تاکید غیر مستقیم مامان بود، راضی شد شرکت رو تعطیل کنه. لپ تابش رو هم آورد که چند روزی که تو خونه است هم کار کنه و بتونه کارای بعد عیدش رو جلو بندازه! خوشبختانه تنها سختی خریدمون البته به جز شلوغی خیابون ها و پیاده رو و مرکز خرید ها، اصرار پوپک برای اینکه خودش پول خریداش رو بده بود که چون فهمیده بودم باباش پول زیادی بهش نمیده و الانم که مثلا من شوهرشم، احتمالا منتظر خرید عید از سمت منه، قبول نکردم و اونم بعد از کلی چونه زدن، یه خرید ساده انجام داد و در نهایت هم وقتی حواسم نبود، چند دست لباس خونه با پول خودش خرید و برگشتیم خونه. شام رو هم قبول نکرد بیرون بخوریم و گفت معدش اذیت میشه و چون دیروقت بود و ترافیک حسابی خسته ام کرده بود، یه املت ساده درست کردم خوردیم و بعد از دوش گرفتن، با چشم های نیمه باز، پای سفره ی هفت سینی که تند تند و بی حوصله چیده بودیم نشستیم. یه ربع بعد از سال تحویل هم عید رو به هم تبریک گفتیم، اون رفت تو اتاق خوابید و منم یه نگاهی به ساعت که یک و ده دقیقه ی صبح رو نشون می داد انداختم و با حال خوبی از اینکه سال جدید رو انقدر ساده، بی سر و صدا و بی دردسر شروع کردم، خوابیدم... صبح با صدای «ماهی»، «ماهی» گفتن پوپک از خواب بیدار شدم. اول فکر کردم داره با ماهی گلی های پای سفره حرف می زنه ولی وقتی چشمامو باز کردم و دست به کمر، بالای سر خودم دیدمش سریع سر جام نشستم و گفتم: «با منی؟!» با چهره ی شاد و خنده ی قشنگی که تا حالا رو صورتش ندیده بودم «اوهوم»ی گفت که لبخندی زدم و به تنگ ماهی ها اشاره کردم و گفتم: «ماهی اون دوتان، من ماهان هستم!» دستش رو آورد جلو و گفت: «خوشبختم، من هم پوپک هستم. اهل کجا هستی ماهان؟» و بعد در برابر چشم های متعجب من، صداش رو عوض کرد و شبیه این آموزش زبان های صوتی، دوبار پشت سر هم گفت: «where are you from» و ادامه داد: «I'm from Iran»، «I'm from Iran»، «من اهل ایران هستم» بعد هم با خنده رفت سمت آشپزخونه و گفت: «پاشو بیا اولین صبحونه ی سال هزار و چهارصد و دو رو باهم بخوریم» یعنی واقعا منو مسخره کرد و ادام رو درآورد؟ سری تکون دادم، رفتم دست و صورتم رو شستم و با دیدن میزی که چیده بود تعجبم بیشتر شد و گفتم: «واقعا خودتی؟ تاحالا ندیده بودم اینجوری بخندی و شوخی کنی و راستش اصلا اصلا فکرشم نمی کردم علاقه ای به انجام دادن کارهای خونه داشته باشی!» لبخند قشنگی زد و‌ گفت: «شاید باورت نشه بگم به خاطر این چند شبیه که تو خونه ات خوابیدم! انقدر همه جا آروم و مرتبه که کلی انرژی خوب به آدم می ده! تازه، دیشب هم به جای تحمل اخم بابا و گلناز، چشمای خوابالوی تو رو دیدم و سال جدیدم رو متفاوت تحویل کردم!» سرم رو به نشانه ی تایید حرفش تکون دادم و گفتم: «پس تا می تونی آرامش ذخیره کن که قراره بریم خونه ی ما و هم زمان که داریم ادای عاشق ها رو درمیاریم، باید بتونی سر و صدای بچه ها و بزرگتر ها رو هم تحمل کنی!» فنجون چایی رو گذاشت جلوم و گفت: «خوبه که خانواده داری! مادری که برای سر و سامون دادنت با جون خودش بازی می کنه و پدری که عشق به همسر و خانواده از چشماش می ریزه و خواهر برادرایی که معلومه همه جوره پشتتن! اینا خیلی ارزشمنده!» حس کردم دوباره بغض کرده و برای اینکه یکم حال و هواش عوض شه، دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم: «تو هم حالا عضو همین خانواده ای، بمون و بذار ما هم چنین زندگی قشنگی برای بچه هامون بسازیم!» یهو سرشو آورد بالا و با چشمایی که از اشکِ اسیر شده می درخشید نگاهم کرد و گفت: «خیلی مسخره ای!» لبخندی زدم و با اشاره به چشماش جواب دادم: «نگرانم دچار خشکسالی بشی!» دستی به چشمش کشید و گفت: «نترس! آب زیاد می خورم، هر چقدر هم گریه کنم خشکسالی نمیشه!» لقمه ای برای خودم درست کردم و گفتم: «چرا انقدر گریه می کنی؟» لقمه رو از دستم کشید و‌ گفت: «روز عیدی حرف بهتری نداری بزنی؟ از سرخوشی زیاد گریه می کنم!» ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
📚 تقدیر قسمت چهل و هفتم ✍️امروز واقعا عجیب شده بود و کم کم داشتم ازش می ترسیدم، انگار داشت یه غم بزرگ رو پشت چهره ی الکی شادش قایم می کرد. سرشو به معنی خواهش می کنم تکون داد و گفت: «میگم، میخوای یه دور خواهر برادراتو معرفی کنی که دیدمشون قاطی نکنم؟» زل زدم تو چشماش و گفتم: «الان؟» شکلات صبحانه رو داد دستم و گفت: «آره دیگه، اینم باز کن!» ظرف شکلاتو باز کردم، گذاشتم جلوش و شروع کردم به معرفی: « اولین بچه، مهرانه همون قد بلنده که کت شلوار طوسی پوشیده بود و خانمش فرشته که دوست سانازمون بود و اون معرفیش کرد و دوتا پسر دارن، کیان ده سالشه و کیوان پنج. بچه ی دوم آزاده است اونم نسبت به دوتا خواهر دیگه ام قدش بلند تره لاغرم هست، شوهرش داریوش. اونم دوتا بچه داره، آرتیمیس نُه سالشه و پسرش کورش هفت سال. بچه ی سوم مِهدیمونه، همون که قدش از من کوتاه تره و خانمش مرجان و یه دختر دارن، سارینا بچه ی چهارم که منم سی و دو ساله، تازه عقد کردم و همسرم سنش برعکس منه بیست و سه سالشه و بچه نداریم» عمدا گفتم همسر که یکم از ناراحتیش که حس می کردم برای تنهاییشه کم شه ولی با دهن کجی گفت: «دیشب رو مبل نمک پاشیده بودن بانمک؟» آروم خندیدم با سر اشاره کردم «نه» و ادامه دادم: «بچه ی پنجم ساناز و شوهرش بهادر، چهارتا دختر دارن که دیدیشون همشون شبیه باباشونن. سحرناز شش سالشه، سروناز پنج سال، نازگل سه سالشه و نگار یک سال و‌ نیمه است و بلاخره خدا به خواهر من رحم کرد و بچه ی پنجم پسره که هنوز دنیا نیومده و اسم نداره. ته تغاریمونم که الناز خانمه بیست و هشت سالشه و شوهرش مَهدی، همونکه به عاقد گفت اسمتو اشتباه خونده، پسر داییمه، هم سن مِهدیمونه و یه پسر دارن به اسم مَهدیار!» لبخندی زد و گفت: باید رو عکس نشون بدی، گیج شدم اینجوری. ولی خیلی قشنگه که زیادینا نه؟ یکم چایی خوردم و گفتم: «بچه بودیم همش می پریدیم سر و کله ی هم ولی الان خوبه! تو تک فرزندی دیگه آره؟» چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت: «نچ! گلناز دوتا پسر داره، فراز دوازده سالشه و آراز نه سال!» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «واقعا؟ پس چرا نبودن؟» خنده ی تلخی کرد و گفت: «ایران نیستن، پیش مادر و پدر گلنازن، بابا هر چهارتاشون رو با خرج خودش فرستاد استرالیا که بچه ها همونجا بزرگ شن و درس بخونن! دوست نداشتم با سوالام اذیتش کنم اما برام جالب شد بدونم و پرسیدم: «سختشون نیست دورن از هم؟ چرا خودشون نرفتن؟» از روی حرص خندید و گفت: «سخت؟ خانم کل زندگیش داره به عشق و حال می گذره! بعدشم بابا از بچه خوشش نمیاد، منم سر همون حرفش نگه داشته که مامانمو اذیت کنه! شاید اگه مامانم اصرار به جدایی نداشت، منم الان بی دردسر، تو یه کشور دیگه بودم» سرمو تکونی دادم و گفتم: «حالا مامانت کدوم کشوره؟» شونه ای بالا انداخت ‌و گفت: «نمی دونم! سرشو تکون داد، هر دو سکوت کردیم و من به این فکر کردم که انگار با پوپک بودن حتی از با رضوانه بودن هم سخت تره چون خیلی دل نازک تر و شکننده تر از رضوانست، که البته حق هم داره. جلوی در خونه مون، قبل از اینکه از ماشین پیاده شیم، برگشتم سمتش و گفتم: «پیشاپیش ببخشید که قراره ادای عاشقا رو دربیاریم و شاید یه نزدیکی هایی پیش بیاد که...» حرفمو با خنده قطع کرد و گفت: «اشکالش چیه؟ به هر حال ما دوتا هم دل داریم دیگه، نداریم؟» متوجه منظورش نشدم و فقط با بستن چشمام حرفشو تایید کردم و پیاده شدیم! بچه ها جوری از سر و کول پوپک بالا می رفتن که همش نگران بودم یهو از فشار زیاد سر و صدا و حرف منفجر شه اما بر خلاف تصورم، پا به پاشون بازی می کرد و هم‌زمان به سوالای بقیه هم جواب می داد. انگار راستی راستی از این شلوغی خوشش میومد! برعکس من. همگی برای اینکه بابا غصه ی نبودن مامان رو نخوره، تا شب خونه شون موندیم و حسابی با بچه ها دورشو شلوغ کردیم. پوپک هم انقدر با همه صمیمی شده بود که باورم نمیشد این دختری که همش داره می خنده و تو کارها کمک میکنه، همون دختر اخمو و عصبانی توی شرکته! شاید فکرم بدجنسی بود ولی خوشحال بودم که از باباش دوره و به جای اشکاش، دندونای قشنگشو به نمایش گذاشته! موقع شام، با اشاره ی ابروی خواهر ها، کنارش نشستم ولی خوشبختانه بدون مسخره بازیِ بشقاب مشترک، شاممون رو خوردیم. البته اون وسط ناچاراً یه اداهای عاشقانه ی کمی هم درآوردیم که کسی شک نکنه. اما انگاری پوپک بدجوری تو نقش همسر عاشق و عروس دلسوز فرو رفته بود که وقتی همه می خواستیم برگردیم، با پیشنهادش کم مونده بود شاخ دربیارم. بابا رو بغل کرد و گفت: «میخواید شب رو پیشتون بمونیم؟» و قبل از اینکه بخواد جوابی بگیره، ادامه داد: «بابامینا هم امشب نیستن، من تنهام». و اینجوری در برابر چشم های متعجب من، موافقت بابا رو گرفت. دختره ی غیر قابل پیش بینی! ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم کمتر دیده شده از زندگی شخصی حضرت امام (ره) فیلم بردار : عروس حضرت امام ، همسرحاج احمد آقا ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
62.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از همه شماعزیزان درخواست داریم به نیت سلامتی و آزادی مدافع حرم آقای 🌷محمدرضانوری که مدت زیادیه در اسارت آمریکایی هاست و تحت شدیدترین شکنجه ها قرار داره، دراین ماه عزیز،ماه بعداز نمازهاتون دعابفرمایید تا این آزاده سرافراز به آغوش وطن وخانواده محترم ونگرانش برگرده... ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خدایی نکرده بچه‌تو تنبیه میکنی این کلیپو ببین... امام صادق چهار علائم بهشتیان راگفتن بشنویم...☝️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌷 تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۶/۱۸ - ارتفاعات حاج عمران کردستان عراق ✍🏻 بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز: ✅ از امّت حزب الله می‌خواهم که پشتیبان اسلام عزیز و انقلاب باشند و همیشه گوش به فرمان امام بزرگوار باشند و نگذارند که صحنه خالی شود که پشت کردن به انقلاب پشت کردن به اسلام است و ذلّت وخواری در بردارد ✅ خدایا چیزی را که در دنیا از همه چیزها عزیزتر و بهتر می دانم جان دادن در راه خودت است و از تو میخواهم که شهادت را نصیبم گردانی 🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حَتَّىٰ إِذَا جَاءُوا قَالَ أَكَذَّبْتُمْ بِآيَاتِي وَلَمْ تُحِيطُوا بِهَا عِلْمًا أَمَّاذَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ دو دسته‌‌اند که از فطرت انسانیت خارج‌شده‌اند؛ کسی که عادت کرده بدون دلیل هر چیزی را که می‌شنود بپذیرد و کسی که هر شنیده‌ای را بی‌دلیل رد می‌کند. سوره نمل: ۸۴ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ میدونستید (ع) به گردن ما حق داره... 🎙استاد_امینی_خواه ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا