📚 تقدیر
قسمت هشتاد
✍️ یه پیشبند قرمز، مثل بقیهی گارسون های رستوران بسته بود و داشت صمیمانه با اون آقا صحبت میکرد. موهاش هم مثل همیشه طلایی شده بود!
یکم که باهم حرف زدن، لباش به خنده باز شد و اون آقا هم سرشو تکون داد و لبخند اطمینان بخشی بهش زد، آب دهنمو قورت دادم و با پوزخندِ اون فکر منفی درونم، به این نتیجه رسیدم که اشتباه نمی کردم و پوپک به خاطر یکی دیگه که معلومه حسابی هم پولداره و عشق از تو چشماش لبریزه، منو پس زد.
حتما اینم مثل نامزد رضوانه، به خاطر پوپک مشتری دائم این رستوران شده و قراره خوشبختش کنه.
این میز رو هم تو این شلوغی رزرو کرده که دوتایی شام بخورن.
دوتایی شام بخورن؟ خوشبختش کنه؟ زن منو؟ کسی که به خاطر داشتنش تا اینجا اومدم؟
یعنی بازم بدون اینکه به خواسته ام برسم، باید کوتاه بیام و بذارم دیگران به خواسته شون برسن و برام تصمیم بگیرن؟ ولی اون زن منه! هنوز زن منه!
نفهمیدم چیشد! انگار یک آن خون به مغزم نرسید یا همون دست هایی که منو آورد تو این رستوران، بلندم کرد و گفت: «احمق، یکبار هم شده تو زندگیت، برای داشتن چیزی که مال تو و خواست خودته، بجنگ و نذار دیگران برات تصمیم بگیرن»
جوری از روی صندلی بلند شدم که پرت شد رو زمین و صدای بلندش، هیاهوی مشتری ها رو کم کرد و وقتی به خودم اومدم که اون مرد با «آخ»ی دستشو گذاشت رو بینیش و پوپک با جیغ اسممو صدا زد...
با عصبانیت نگاهش کردم و داد زدم: «به خاطر این پَسَم زدی؟ به خاطر پولش؟»
و پوپک در حالی که تمام خنده اش به گریه تبدیل شده بود و مشخص بود حسابی ترسیده و خجالت زده است، به جای جواب دادن به من، داشت سعی میکرد اون آقا رو آروم کنه و دو تا پسر دیگه که معلوم بود از همکارای پوپک هستن و با شنیدن سر و صداها از آشپزخونه اومدن بیرون، بازوهامو گرفته بودن و سعی داشتن منو از اون میز و آقا، دور کنن ولی نه! دیگه کوتاه نمیاومدم. نمیذاشتم هیچ کس ازم، بگیرتش!
بازوهامو تکون دادم که از دست اون دوتا پسر درشون بیارم و دوباره حمله کردم سمت اون آقا. تازه دستاشو از روی بینیش برداشته بود و با دستمالی که احتمالا پوپک بهش داده بود و گرفته بود جلوی بینیش، با چهرهای عصبانی و سَری بالا گرفته، برای بند اومدنِ خونِ دماغش،
سال جدید رو نه تو اون رستوران و نه تو چراغونی های هیجان انگیز خیابون های استانبول، که تو ادارهی پلیس و در کنار پوپک و اون آقا تحویل کردیم و با اون صورت های خونی و دماغ های نیمه شکسته، بیشتر شبیه سکانس پایانی فیلم های ترسناک بودیم تا کسایی که منتظر سال نو بودن.
تازه اونجا بود که فهمیدم، اون آقا، وکیل مهاجرتی پوپکه به خاطر پوپکی که مثل ابر بهار میبارید و به جای من ازش عذرخواهی میکرد رضایت داد و تو اولین ساعت های سال هزار و چهارصد و سه، تونستم کنار پوپک باشم و قدم زنون از ادارهی پلیس اومدیم بیرون.
بدون اینکه برام مهم باشه میفهمه یا نه، به فارسی از اون آقای وکیل عذرخواهی و تشکر کردم و بعد از دست دادن باهاش که با اکراه انجام داد، ازش جدا شدیم.
با دردی که تو بینیم پیچید. با تعجب برگشت سمتم و وقتی دید با ناله خم شدم و دستم روی بینیمه با حالت نگرانی که سعی داشت پشت لحن خشنش قایم کنه پرسید:درد داری؟
یه دستمال از تو کیفش درآورد و گرفت جلوی بینیم که دوباره داشت ازش خون میاومد و گفت سرم رو بالا بگیرم که آروم خندیدم و گفتم: «مگه خون دماغ شدم که بالا بگیرم.
اون مرد زد شکوند دماغمو!»
بازم با لحن بی تفاوتی گفت: «تقصیر خودت بود. اونکه کاریت نداشت، تو بهش حمله کردی!»
با هر نفس درد تو بدنم میپیچید ولی سعی کردم صاف وایسم و گفتم: «فکر کردم قضیه عشق و عاشقیه!»
بدون اینکه نگاهم کنه حرفو عوض کرد و گفت: «میخوای بریم دکتر؟»
«نه» کوتاهی گفتم.
انگار یکی از درون، دلمو چنگ زد! چی باعث شده بود حاضر باشه اینهمه سختی رو تحمل کنه اما پیش من نباشه؟
با این فکر که راستی راستی هیچ علاقه ای بهم نداره و نباید تو فشار بذارمش خواستم راهمو جدا کنم و برم هتل ولی بعد یادم افتاد که برای برگردوندنش اومدم و اینبار قرار نیست شکست بخورم.
پس دنبالش رفتم، و گفتم: «ولی من دوسْت دارم کنار هم باشیم»
دستشو کشید و گفت: «پس دوست نداشتن من چی میشه؟»
واقعا دوست نداشت؟ دیگه دوستم نداشت؟
نه! نمیتونستم باور کنم. اون تو ادارهی پلیس ازم دفاع کرد و گفت شوهرشم.
پس یعنی هنوزم یه ذره حس بهم داره و من باید کمکش کنم دوباره مثل قبل شه!
ادامه دارد..
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
📚 تقدیر
قسمت هشتاد و یک
✍️وقتی تو خیابون های پر از نور اطراف خونهی پوپک که نزدیک میدون تکسیم بود، راه میرفتیم یاد دیشب افتادم که حسرت این کنار هم بودن رو داشتم و بهش گفتم: «خیلی خیلی دوستت دارم!»
سرشو بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد و گفت: «مثلا انقدری هست که منو به صرف شام تو یه رستوران گرون دعوت کنی؟»
آب دهنم رو قورت دادم و با یه حساب سرانگشتی ذهنی سریع گفتم: «بله حتما! فقط من نمیشناسم، خودت باید بگی کجا!»
خندید و گفت: «شوخی کردم، میخواستم امتحانت کنم. پولاتو نگه دار که وقتی برگردی کلی کار داری!»
یه لحظه از ترس حرفی که زد، انگار تمام انرژیم از بین رفت و نتونستم قدم از قدم بردارم و برگشت سمتم و گفت: «چیشد؟»
با بُهت نگاهش کردم و گفتم: «برگردی؟ مگه تو باهام نمیای؟»
برگشت سمتم و با ناز گفت: «یعنی میگی بیااام؟ پس اهدافم چی؟»
گفتم: «انقدر اذیتم نکن پولکی! ما باهم برمیگردیم فهمیدی؟»
خندید و گفت: «نچ، من که بلیط برگشت ندارم، الانم بعیده گیر بیاد»
گفتم: «شده باشه، میذارمت تو چمدونم و میبرمت ولی بدون تو برنمیگردم. فهمیدی؟»
با خنده گفت: «اوهوم. راستی به خانواده ات چی گفتی؟»
چه بازپرسی بدی بود وسط اینهمه احساسات؟
بهش گفتم: «حرف قاطی نکن لطفا!»
خندید و گفت: «نه جدی پرسیدم!
نگران این بودم که از جوابم ناراحت شه! شونه ای بالا انداختم و طوری که انگار اصلا مسالهی مهمی نیست، گفتم: «واقعیتو»
گفت: «یعنی همه چی رو گفتی؟»
«اوهوم»ی گفتم که آروم گفت: «پس چطوری میخوای برگردم؟! مامانت همون موقعش هم...»
حرفشو قطع کردم و با ناله گفتم: «مگه میخوای با مامانم زندگی کنی؟ همه چی کم کم درست میشه! وقتی بفهمن واقعا همدیگه رو دوست داریم، این روزا رو فراموش میکنن!»
روشو برگردوند و خیلی بی تفاوت گفت: «حالا کی گفته دوستت دارم؟»
گفتم: «این! قلبت!»
به رستورانی که جلوی رومون بود اشاره کرد و گفت: «بریم اونجا شام بخوریم؟ غذاهاش خوشمزه است»
در حالی که از حرف قاطی کردنش لبخندی رو لبم نشست، «باشه»ای گفتم و به سمت رستوران حرکت کردیم.
و بعد پیاده رفتیم سمت خونهی پوپک. ته دلم از اینکه برعکس من انقدر قوی و مستقله، بهش افتخار کردم و از اینکه مال منه، ذوق زده شدم ولی بعد، حسی که همیشه لحظات خوب رو بهم زهر میکرد پرسید: «مگه مال توا؟» و اخمام رفت تو هم.
وقتی متوجه سکوتم شد نگاهم کرد و با دیدن اخمام با تعجب و خنده پرسید: «با خودت دعوات شده؟»
سرم رو به معنی «نه» بردم عقب که گفت: «به خاطر پول شام ناراحتی؟»
چند ثانیه تو چشماش نگاه کردم و گفتم: «نخیر! نتونستم به یه سوالی جواب بدم ناراحتم»
گفت:« کمک میخوای؟»
گفتم: «اوهوم، میتونی جوابشو بدی؟»
آروم گفت: «بپرس»
آب دهنم رو از ترس جوابش قورت دادم و گفتم: « قول میدی همیشه کنار من باشی؟»
جوابی نداد!
با وجود تلاش های زیاد من، پوپک نتونست بلیط برگشتِ هم زمان پیدا کنه و با اینکه چیزی نمیگفت، حس کردم به خاطر تعهد کاریش، اصلا مثل من اصراری هم برای زودتر برگشتن نداره و مجبور شدم تنهایی برگردم و حتی نمیدونستم کی قراره اونم بیاد! ولی قدرت، دست اون بود و مجبور بودم به حرفاش گوش کنم و وقتی قول داد به محض پیدا کردن بلیط بهم خبر بده دیگه نتونستم مخالفتی باهاش بکنم.
دخترهی لجباز حتی آخرین ساعت های ترکیه بودنم رو هم با من نگذروند و گفت باید بره سرکار و قبل از اینکه برم فرودگاه اونم نه به خواست اون و به حرف دل خودم، دم رستوران و در حد یه خداحافظی دیدمش!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷
🔹اعمال قبل از خواب
‼️سرباز امام زمان وضو قبل خواب فراموش نشه
قبل از خواب پنج دقیقه با امام زمانت حرف بزن منتظرته...
یا حق ✋
🔴قبل خواب🔴
برای مظلومان فلسطین پنج مرتبه همه👇👇👇
أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ
#تلنگر
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است ؛
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛
خم شو و به خاک بیفت ؛ سجده کن
" این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است.
💖.•°``°•.¸.•°``°•.💖
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
هدایت شده از 🌹قرار عاشقی(دعای فرج) 🌹
🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز
ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷 #شهید_رمضانعلی_احمدی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۷/۰۴ - شلمچه
✍🏻 بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز:
✅ آری برادران مهربانم شما باید دست در دست دیگر برادران، موارد ایجاد وحدت را بوجود آورید، تا شیاطین نتواند به حریم اسلام و قرآن تجاوز کنند
✅ برادرانم سرورانم، جان دادن در جهت اخلاص عمل و تداوم راه امام، از زیستن در خانه تنگ و تاریک دنیا، برتر است
✅ ای خواهران با حفظ حجاب تان می توانید مشت محکمی بر دهان دیو صفتان بکوبید چرا که حفظ حجاب از نشانه های ایمان است
🌸 هدیه به روح مطهر شهید عزیز صلوات
🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#انتشار_حداکثری_اش_با_شما
ولی خوشبه حال
اوندلی که درک کرد
بزرگترین گمشدهزندگیش...
امام زمانشه!:)💔
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
کاری که برای خدا شروع بشه ،
خودِ خدا کمک میکنه
کارش میگیره ؛
راهش نشون داده میشه
و اهلش جمع میشن ..
حاجحسینیکتا
#امام_زمان
#الهمعجللولیکالفرج
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
#داستان_شب
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
این است حکایت دنیا...
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا🌙
امشب هم از همان شب هایی است که برایتان یک شب بخیر خدایی آرزو میکنم🤍
🌘🌘🌘🌘🌘🌘
💔🌷💔
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
💔🌷💔
#امام_زمان 💚
#هفته_دفاع_مقدس
#الهمعجللولیکالفرج 🤲
☚ گروهفرهنگی۳۱۳
@goruh_farhangi_313