eitaa logo
گروه فرهنگی313
1.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
19 فایل
هدف : کارفرهنگی ،اجتماعی ؛سیاسی درمسیر امام زمان"عج "؛ بااستعانت ازخداوند واهل بیت"س". ✅️کپی مطالب همه جوره "حلال" کانال: @goruh_farhangi_313 گروه: https://eitaa.com/joinchat/4079420039Ced95c26028 ارتباط با خادم کانال وگروه : @SEYEDANE
مشاهده در ایتا
دانلود
💎امام زمان ارواحنا فداه: فَلاَ ظُهُورَ إِلاَّ بَعْدَ إِذْنِ اَللَّهِ تَعَالَی ذِکرُهُ وَ ذَلِک بَعْدَ طُولِ اَلْأَمَدِ وَ قَسْوَةِ اَلْقُلُوبِ وَ اِمْتِلاَءِ اَلْأَرْضِ جَوْراً ظهور انجام نمی شود، مگر به اجازه خداوند متعال و آن هم پس از زمان طولانی و قساوت دلها و فراگیر شدن زمین از جور و ستم. 📚بحار الأنوار، ج ۵۱، ص۳۶۰ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
👹شیخک کذاب؛ ما در فرهنگ آذری به هیچ وجه چنین چیزی نداریم.... ✍️این شیخک انگلیسی که مشاهده میفرمایید جزو کسانیست که اگر افسارش را ول کنی ، حتما یه لگد به روح الله عجمیان خواهد زد..‌😡 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
میدونی بدترین صحنه چیه؟ {عج} با اشک به پروندت نگاه کنه و بگه : این که ، قول داده بود .. 💔!! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
⬛️ شهادت امام عسکری علیه السلام تسلیت باد ◾️ نام : حسن ◾️ کنیه : ابامحمد ◾️ لقب : زکی ، عسکری ◾️ پدر : امام هادی (ع) ◾️ مادر : سلیل خاتون (س) ◾️ ولادت : ۸ ربیع الثانی ۲۳۲ هجری در مدینه ◾️ شهادت : ۸ ربیع الاول ۲۶۰ هجری در سامرا ◾️ طول عمر شریف : ۲۸ سال ◾️ شروع امامت : ۲۵۴ هجری ( در ۲۲ سالگی به امامت رسیدند ) ◾️ مدت امامت : ۶ سال ◾️ خلاصه زندگی : 🔹 امام عسکری (ع) در مدینه ولادت یافتند و طفولیت تا نوجوانی را در مدینه بودند 🔹 متوکل عباسی در سال ۲۳۶ هجری ( در ۴ سالگی حضرت ) ، حرم مطهر امام حسین (ع) را تخریب کرد ، و در این سالها بدلیل دشمنی شدید متوکل با اهل بیت ، شیعیان در شرایط سختی بسر می بردند 🔹 متوکل عباسی در سال ۲۴۳ هجری ، امام هادی (ع) را در ۳۱ سالگی به همراه فرزندان و خانواده به سامرا تبعید کرد و در نتیجه امام عسکری (ع) نیز در ۱۱ سالگی بهمراه پدر به سامرا تبعید شدند 🔹 امام عسکری (ع) در سال ۲۵۴ هجری با شهادت پدر ، به امامت رسیدند و ۶ سال امامت نمودند اما در این ۶ سال نیز ، چند مرتبه زندانی شدند به خصوص در دوره خلافت معتمد عباسی ( قاتل حضرت ) و سپس آزاد شدند 🔹 بدستور حکومت ، امام عسکری (ع) به اجبار باید هر دوشنبه و پنجشنبه در دارالخلافه حاضر می شدند و شیعیان بر سر راه حضرت می ایستادند و سوالات خود را می پرسیدند اما گاهی حضرت به اصحاب پیام می دادند که در مسیر به من نزدیک نشوید که در امنیت نیستید و بدین ترتیب حضرت بشدت تحت مراقبت بودند 🔹 حضرت در شهر سامرا توسط معتمد عباسی مسموم شده و به شهادت رسیدند و بدن مطهر حضرت در کنار قبر پدر خویش در منزل شخصی ایشان در سامرا بخاک سپرده شدند. ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 (ع): از ما حیا نکن! هر چی میخوای از ما بخواه 🏴(ع) برهمه منتظران فرزندش تسلیت باد.💔 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
📚 تقدیر قسمت پنجاه و چهار ✍️روز بعد، در حالی که فکر می کردم خرید ها تموم شده، یه سری پارتیشن و صندلی به سفارش پوپک، رسید و در جواب چشم های متعجب من گفت: «دیشب تا صبح فکر کردم‌. راستش حق با تو بود، نمیشه مبلی که کفش بهش خورده رو تو محیط زندگی استفاده کرد. لبخندی از مهربونیش و این توجهش به بچه ها رو لبم نشست و با صداش حواسمو دادم به بقیه ی حرفش: «شاید باید زودتر در موردش حرف می زدیم که مبل ها رو عوض نکنیم البته یکمی هم قدیمی شده بودن ولی در کل هزینه ی الکی بود دیگه ببخشید» چشمامو عمیق بستم و گفتم: «فکرشو نکن! به قول خودت لازم بود عوض بشن. خندید و با یه ذوق خاصی گفت: میز منشی رو میذاریم اون بغل! اینجا هم این صندلی های انتظار رو می چینیم. ها؟!» لبخند اومد رو لبم و گفتم: «خیلی خوب میشه!» دوباره به پارتیشن ها اشاره کرد و گفت: «حتی می تونیم یه اتاقم برای مدیریت درست کنیم که درِ این یکی اتاق هم قفل بشه و ...» دستشو زد به کمرش و گفت: «پس بیا فعلا ببریمشون انباری که بتونیم خانواده ات رو دعوت کنیم» اولین مهمونیمون رو قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم گرفتیم و وقتی آدرس خونه ی جدید رو گفتم همه اولش شاکی شدن که چرا برای اسباب کشی ازشون کمک نخواستیم، به خصوص مامان که می‌گفت یکی لنگه ی خودم پیدا کردم و اخلاقام بدتر از قبل شده! ولی بعدش احتمالا از اینکه ازشون کار نکشیدیم خوشحال شدن که دیگه اون بحث رو ادامه ندادن. وقتی اومدن هم یکم به ساختمونی که تجاری مسکونیه گیر دادن و اینکه ممکنه امنیت کافی برای زندگی نداشته باشه که اون بحث هم با وساطت بابا و گفتن جمله ی «خودشون بهتر می دونن چیکار کنن» تموم شد. بعد از اون از تغییرات وسایل و سلیقه ی پوپک تعریف کردن که مامان در این بخش کاملا ساکت بود و اظهار نظری نمی کرد ولی به محض اینکه متوجه شد خونه دو خوابه است یه نگاه به من انداخت و بعد خیلی نامحسوس چشم دوخت به شکم پوپک که اونم وقتی وارد اتاق کارمون شد و با دیدن دوتا کامپیوتری که احتمالا فکر کرد برای ما دوتاست و این اتاق قرار نیست برای بچه مون باشه، نظرش عوض شد و فقط پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون. بقیه هم بعد از دیدن اتاق کارمون یکم مسخره بازی درآوردن و حرف هایی شبیه «خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده» زدن و همراه مامان رفتن اتاق بعدی که مثلا اتاق خوابمون بود! بلاخره دیدن خونه و به تبعش استرس من تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم. راستش اصلا دوست نداشتم بفهمن قراره چیکار کنیم چون نه حوصله ی نصیحت و سرزنش داشتم و نه انرژی منفی! موقع شام چهره ی مامان که احتمالا منتظر یه غذای جا نیافتاده و ناشیانه بود و حالا داشت دستپخت واقعا عالی و بی نقص پوپک رو می چشید، دیدنی بود اما چیزی نگفت و به جاش بقیه از غذاها تعریف کردن و چشمای پوپک ستاره بارون شد. خوشبختانه با تغییراتی که تو وسایلا داده بودیم، یجوری وانمود کردیم که پوپک منتظر بوده خونه رو عوض کنیم و بعد وسایلش رو بیاره! اونا که قرار نبود بفهمن همه چی فرمالیته است. هرچند که در کل هم اینجور آدمایی نبودن اما خوب من حس می‌کردم بعد از جریان رضوانه، همه یجورایی نسبت به پوپک حساس شده بودن! بعد از رفتن مهمونا، پوپک در رو بست، تکیه داد بهش و گفت: «هیچوقت فکرشم نمی کردم ازدواج کردن انقدر سخت باشه، به خصوص که همیشه تصورم این بود نهایتا یک ماه بعدش پولمو می‌گیرم و می‌رم!» لبخندی زدم و گفتم: «مرسی که انقدر صبوری کردی» شونه ای بالا انداخت و گفت: «مامانت چرا ازم خوشش نمیاد؟» فقط سرشو تکون داد و مشغول جمع کردن بشقابا شد. منم رفتم کمکش و بعد مبل و وسایل ها رو جمع کردیم همون جایی که پوپک گفته بود، فرش رو هم لوله کردیم و گذاشتیم کنارشون و قرار شد بقیه ی تغییرات رو بذاریم برای صبح! تقریبا یک ماه از شروع کار شرکتمون می‌گذشت. پوپک جواب تلفن های پدرش رو نمی داد و به من هم گفته بود به نفعمه که جواب ندم. ولی کم و بیش از بقیه ی بچه ها شنیده بودم که توسط پدر پوپک بابت شکایت و جریان بیمه، تهدید شدن ولی پوپک همه شون رو آروم می کرد و می گفت نترسن و منتظر نتیجه ی شکایتشون باشن‌. جلسه ی دادگاهمون هم چند روز دیگه بود و پوپک حسابی خوشحال و مهربون شده بود. امیدوار بودم پول خوبی بهش بدن و تصمیم داشتم پول خودم رو هم بدم به اون چون به نظرم حقش بود! یک روز قبل از دادگاه انقدر استرس داشتم که نمی تونستم درست رو کارم تمرکز کنم. ادامه دارد... تعجیل درفرج صلوات
📚 تقدیر قسمت پنجاه و پنج ✍️شب رو با فکر دادگاه خوابیدم . صبح تا بیدار شدم کتری رو گذاشتم رو گاز. هنوز تا ساعت دادگاهمون وقت داشتیم که یه صبحونه ای هم بخوریم‌. ساعت نزدیک نُه بود که پوپک در اتاق رو باز کرد و دیدم لباس پوشیده اومد بیرون. بهش سلام دادم که جواب داد و رفت سمت در. کاناپه رو کشید کنار و خواست در رو باز کنه که رفتم سمتش و گفتم: «صبحونه بخور بعد باهم می‌ریم!» رفتم سمت آشپزخونه و اونم آروم پشت سرم اومد و بعد از صبحونه رفتیم سمت دادگاه! استرس رو به رو شدن با پدرش حالمو بد کرده بود که پرسیدم: «الان چی میشه؟» شونه ای بالا انداخت و گفت: «جلسه ی سازشه دیگه، می‌‌ریم صحبت می‌کنیم که به توافق برسیم» دوباره پرسیدم: «اگه نیان چی؟» نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: «دوباره یه جلسه ی دیگه برگزار میشه و خلاصه هی رفت و آمد داریم دیگه. ولی نگران نباش، در نهایت نتیجه به نفع ماست!» با بی حوصلگی گفتم: «نگران اون نیستم، روم نمیشه تو چشمای بابات نگاه کنم» تک خنده ای از روی حرص کرد و گفت: «بابا؟ کجا بوده تاحالا؟ اصلا می‌دونه خونه ی دخترش کجاس؟ ول کن این حرفا رو! بعدشم اونا عمرا بیان» با تعجب پرسیدم: «یعنی نمیان؟» سرشو به معنی «نه» تکون داد و گفت: «مگه مغز خر خوردن که بیان کلی جریمه شن؟ تو بودی میومدی؟» شونه ای بالا انداختم و گفتم «نمی‌دونم» بعد هم هردو ساکت شدیم. همونطور که پوپک حدس می‌زد، پدرش و همسرش نیومدن و ما دست از پا دراز تر برگشتیم خونه. پوپک تا عصر از اتاق بیرون نیومد و منم رو همون مبل دراز کشیدم و به آینده ی نامعلومم و آرامش از دست رفته ام فکر کردم. نزدیک شب هم یکم دوتایی رو سفارش ها کار کردیم و بعد از شام داشتیم وسایل خونه رو می‌ذاشتیم پشت پارتیشن که مامان زنگ زد و وقتی صدای گریونشو شنیدم یه لحظه هزارتا فکر بد هجوم آورد سمتم و ضربان قلبم رفت بالا و ناخواسته نشستم رو همون مبل. پوپک که متوجه تغییر حالتم شده بود، با ترس و تعجب نگاهم کرد و آروم پرسید: «کیه؟» که لب زدم: «مامان» با شنیدن اسم مامان، چهره اش حالت بی تفاوتی گرفت و آروم گفت می‌ره مسواک بزنه! مامان وسط گریه هایی که انگار قرار نبود به این راحتیا تموم شه، داشت با جزئیات تعریف می‌کرد که عمو محرم شوهر خاله سیمین، چطوری سیگار بعد از ناهارشم دود کرده، ته سیگارشم گذاشته تو جاسیگاری و بعد از اینکه به خاله سیمین گفته: «خانم دستت درد نکنه عجب آبگوشتی بود» دراز کشیده و دیگه بیدار نشده! بعد هم گریه هاش شدت گرفت و گفت قراره ببرنش روستای خودشون و تو امامزاده ی نزدیکش دفنش کنن و همه مون باید فردا صبح دم خونه شون جمع شیم که باهم راه بیفتیم. اولش یه نفس راحت کشیدم که اتفاقی برای اعضای خانواده نیافتاده و بعد با عذاب وجدانی که از اون نفس راحت بهم دست داد، از صمیم قلب برای فوت عمو محرم ناراحت شدم. خیلی مرد خوبی بود و همه مون دوسش داشتیم، بعلاوه ی اینکه کلی هم خاطره خوب برامون ساخته بود. گوشی رو که قطع کردم، با اعصابی داغون از این برنامه ی یهویی به یه نقطه خیره شدم و داشتم به خاطرات عمو و فردا فکر می‌کردم که با صدای پوپک به خودم اومدم. خیلی خشک پرسید: «چی شده؟» انگار وقتی اسم مامان رو آوردم پیش خودش فکر کرده حرفای همیشگیشونه و اتفاق خاصی نیافتاده که انقدر بی تفاوت شده بود. گفتم: «عمو محرم فوت شده» «آها»ی بی تفاوت تری گفت و رفت سمت آشپزخونه که مسواکشو بذاره پشت پنجره! همینقدر بی احساس؟ خوب البته اون که عمو محرم رو نمی‌شناسه. همینطور که تو فکر بودم، مبل رو هل دادم پشت پارتیشن و گفتم: «فردا هم باید شرکت رو تعطیل کنیم ها. شایدم دو سه روز!» با قدم های بلندی که با اون دمپایی خرگوشی های صورتی پشمی بزرگش، شلق شلق صدا می‌داد اومد سمتم و گفت: «یعنی چی؟ چرا تعطیل کنیم؟» برگشتم سمتش و گفتم: «چون قراره عمو رو تو امامزاده ی نزدیک روستای محل تولدش دفنش کنن ما هم باید بریم اون جا» دستاشو زد به کمرش و گفت: «خوب عموی توا، برو دیگه! با شرکت چیکار داری؟» لبخندی زدم و گفتم: «اولا که عموی واقعیم نبوده، شوهر دخترخاله ی مامانمه. بعدشم، فک کنم همه فکر می کنن ما یه زن و شوهر عاشقیم نه قراردادی. پس نمیشه تنها برم خانمِ مثلا تازه عروس» اخماش رفت تو هم و گفت : ما نمی تونیم به خاطر شوهر دختر خاله ی مامان تو از کار و زندگی بیفتیم که!» کلافه از لباسایی که پوشیده بود و ژستش که دوست داشتنی تَرِش می‌کرد دستمو بردم تو موهامو گفتم: «اذیت نکن پوپک، ما مدل فامیلیمون با بقیه فرق داره. نمی دونم چرا لجباز شده بود، تا قبل از زنگ مامان که حالش خوب بود داشتیم مثل آدم کار می‌کردیم، چش شد یهو؟! صبح با تکون دادن های پوپک بیدار شدم. ساعت هشت همگی دم خونه ی مامانینا جمع شدیم. ادامه دارد... تعجیل درفرج زمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ماست که برماست " کامنت‌ها راببینید!.... 💥به جای دیسکو کردن مراسمات مذهبی برگردیم به این آرامش ... 💔 💚 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
پیامبر اکرم (ص) می فرمایند : مردگانتان را که درقبرها آرمیده اند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان شما را دارند. آنها زندانی هستند و به کارهای نیک شما رغبت دارند. شما صدقه و دعایی به آنها هدیه کنید. 📚منبع : (انوارالهدایه ص 115) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز امام حضرت ولی عصر(عج) برتمام شیعیان آن حضرت مبارکباد🌷❤️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🌺 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🍃🌸 دعای فرج را بخوانیم به نیت چهارده نور الهی (علیهم السلام)، شهدا و امام شهدا و مومنین عزیز ان شاء الله خداوند متعال امر فرج را تسریع فرموده و ما را از یاران و سربازان حضرت مهدی(عج) قرار دهد🤲 🌷 🌹 هدیه به پیشگاه مقدس و نورانی مادر پهلو شکستهٔ شهیدان گمنام ، حضرت فاطمه الزهراء (س) ، ارباب بی کفن حضرت سیدالشهداء (ع) و جمیع شهدا بالاخص شهدای جنایات اخیر رژیم صهیونیستی و ان شاء الله نابودی هر چه سریع تر استکبار جهانی و منابع شرارت و شیطنت در جهان صلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
4_5945291574496723226.mp3
12.99M
🎧 زیارت عاشورا حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) با نوای حاج میثم مطیعی 🌹بخوانیم به نیت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) التماس دعا 🤲
-میدونی شرط تحول چیه؟! 'شرط تحول شناخت خداست!🫴🤍 'وقتی خدا رو بشناسی... 'عاشقش میشی🌱 'وقتی عاشقش باشی... 'گناه نمیکنی🕊 'و وقتی گناه نکنی... 'امتحان میشی؛) [ اگه قبول شدی، شهید میشی! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
بہ‌شوخے‌بہ‌یڪےازدوستانم‌گفتم: _من۲۲ساعت‌متوالی‌خوابیده‌ام!! +گفت:بدون‌غذاا؟! وهمین‌سخن‌رابہ‌دوست‌دیگرم‌گفتم: +گفت:بدون‌نماز؟!💔 واینگونہ‌خداےهرڪس‌راشناختم...! ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🥀فاتحه کبیره برای عزیزان آسمانی هدیه شود حاجت روائی دارد ان شاءالله 💚🤲🏻 تعجیل درفرج صلوات ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
🖇 🌿 دخترم! شهدای مدافع حرم را الگو بگیر و مهم‌ترین شادی آن‌ها، عفت و حجاب است . .🥲✨ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
شب جمعه هوایت‌نکنم میمیرم..🥹❤️ ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 آقاجانم💚 🌹ردای سبز امامت مبارکت 🌹پوشیدن لباس خلافت مبارکت ✨سالروز یگانه منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر (عج) تبریک و تهنیت باد.🌷💚 🎙راوی: یسنا_بلندگرای ،حافظ_۱۱_جز ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نـقــل مـکـاشــفه ای جـالـب از آیــت الله بهجت در رابطه با رسیدن خیرات به اموات از زبان آیت الله منفردازشاگردان شاخـص آیت الله بهجت (ره) ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷گل‌ ها هـمـه با اذن تـو برخاسته‌ اند از بهر ظهور تـو خود آراسته‌ اند 🌷مردم همگی پشت عبادتهاشان روز فرج تـو از خدا خواسته‌ اند🤲 ،منجی عالم بشریت، حضرت ولی عصر(عج) مبارک‌ باد…💚 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.🤲 💚 🌷 🤲 ☚ گروه‌فرهنگی۳۱۳ @goruh_farhangi_313