#بسم_او
#پارت_دوم
#فردا_مسافرم
مدینه
ساعتی گذشته،اما ام سلمه هنوز به خواب نرفته است.دست نحیف و پر چروکش را برد لابه لای گیسوان سپید،زمزمه میکند متن رقعه ی حسین بن علی را به مردانی که با او همسفر نشدند،واشک چشمش میرود:
-گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده است...دنیایی نبوده...و پیوسته آخرت....آخرت....دنیایی نبوده...
قلبش خانه ی اضطراب هرشب،پلک برهم مینهد و خوابش می برد.دقیقه ای نمیگذرد که روحش سبک میشود و رها؛خواب میبیند.
ایستاده در صحرایی آن سرش ناپیدا.گرم است و باد،رمل تفتیده به رخسارش می نشاند.چشم می بندد و روی می گرداند.در دیگر سوی،آهسته و مردد،چشم می گشاید و همسرش را می بیند،رسول الله را.چشمانش کاملا باز میشود و بی اعتنا به بادی که می وزد،اورا نگاه می کند؛آشفته است و رنجور،سرتاپایش غرق خاک،ماتم می بارد از نگاهش.انگار تب داشته باشد،جان ام سلمه آتش می گیرد و عرق بر تنش می نشیند؛رخسارش سرخ.
این نخستین بار است که پس از رحلت رسول الله،به خواب میبیندش.ام سلمه نفس نفس زنان دست بر سینه می گذارد و قدری خم میشود و سپس بیشتر.دودست را به زانوان می رساند و آنگاه که نفسش باز می ماند از یاری،برخاک می نشیند و سر به دشواری بالا می آورد:
+سلام بر توای رسول الله!پس از فراقی تا به این حد طولانی...
صدایش می پیچد در صحرا:
+فراقی تا به این حد طولانی...
رسول الله پلک برهم می نهد و سر پایین می آورد و خسته می گوید:
-سلام و رحمت خدا برتو!
و سکوت میکند...وحشت به قلب ام سلمه میریزد از ماتم نبی خدا و وسعت صحرایی که ایستاده در آن و بوی خونی که میرسد به مشام.
ماتم زده می پرسد:
+شماراچه شده که اینگونه رنجور و خسته اید؟این خاک چیست که بر سر و رویتان نشسته؟!
رسول الله نگاهش به دور دست صحرا قطره ای حلقه میشود در چشمان سیاهش.خسته و آهسته میگوید:
-دیشب را تا به صبح قبر میکندم...
و قطره سرازیر میشود.حیران چشم دوخته به قبرها و:
+برای حسین و همسفرانش...
می پیچد این کلام در گوش صحرا،نه یک بار،که ده بار،صدبار شایدهم بیشتر:
-برای حسین و همسفرانش...حسین...حسین...حسین
ام سلمه به فریاد از خواب می پرد.اتاق تاریک است،عرق می ریزد و دستان کم توانش می لرزد.عرق از چروک رخسار می گیرد،روانداز پس می زند،دست بر زمین می کشد به جستجو عصا و دشوار سوی پستو می رود.
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_سوم
#فردا_مسافرم شمعی روشن میکند و بربلندی قرار می دهد.در صندوقچه را می گشاید.دستپاچه و عجول،پارچه هارا زیر و رو میکند و شیشه ی تربت را بر میدارد.پررعشه میبردش بالاتا نزدیکی شمع،وسررا عقب می کشد برای بهتر دیدن.تربت،خونین است.سریع چشمانش را می مالد و دوباره نگاه میکند.تربت خونین است.
دست را محکم بر دهان می فشارد و بغضش می ترکد:
+ام سلمه پیش مرگت شود!پسرم....حسین!
به ناگاه برمیخیزد،با دست دیگر جلباب به سر می اندازد و بی اعتنا به تاریکی شب از خانه میرود بیرون.عصا در خانه می ماند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
امروز آغاز هیاهویی دیگراست.تا دیروز قاصدان اخباری آورده بودند غم انگیز و حیرت آور،که هیچ باورمان نشد،اما یقین کردیم پدر هذیان نمیگوید.
از پی قاصدان نیز مردانی آمدند تا خبر واقعه را از زبان پدر بشنوند،شمایلش را که دیدند سوال نپرسیده از خانه بیرون رفتند.پدر پیش از این سخنوری بود زبانزد،سفیر علی ابن ابی طالب.شاعر نیز بود.اما اکنون چند روزی میشود که لب فروبسته،حتی به قول سعید آن هذیان هاراهم نمیگوید؛نشسته گوشه ای و خیره شده به نقطه ای،با قطره اشکی در چشمانش که نه فرو می ریزد و نه خشک میشود.زبانم لال ،شمایل مجانین دارد،پیدا است که اندوهی گران روحش را می جود.
مادر کارش شده قدم زدن،گرد حیاط،یا دورتادور اتاق ها،از این در به آن در.مدام دستانش را بهم می فشارد و اضطرابش را ناشیانه پنهان می دارد.راه میرود و میگوید دیگر پدرت برای ما آن طرماح سابق نخواهد شد.دلداری اش که میدهم میگوید گیرم پدرت بهبود یابد،آیا اولاد علی هم زنده میشوند؟!میترسد اینجا عذاب نازل شود برسرش و آنجا روسیاه باید نزد علی و اولادش...
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_چهارم
#فردا_مسافرم
سعید هنوز رفت و آمدی دارد به خانه بزرگان شیعه،و میگوید گمانم خبرهایی شده.
من نیز سرگشته ام و حیرا.
حاصلی ندارد جز پینه بستن دستها.از گشتن سنگها به روی هم وخرد شدن دانه ها نیز صدایی دلریش به گوش میرسد.همواره آسیاب کردن گندم برایم دشوار بوده،درعوض،عاشق عطر نان هستم هنگامیکه از تنور بیرون می آید.معجر داده ام پشت گوش و گوشه های آویخته ی آن را انداخته ام پشت شانه و نشسته ام میان ایوان و به اجبار مادر که میگوید پدرت را عطر نان شفا میدهد،گندم آسیاب میکنم.
گندم هارا مشت مشت در دستاس میریزم و دسته را میچرخانم و منتظر بهانه ای هستم تا فی الفور خود را خلاص کنم از آسیاب کردن که ناگهان فریاد مردی از میان کوچه،بهانه دستم میدهد.از جا میپرم و گوش تیز میکنم.پدر همانطور بی تحرک،زیرنخل،خیره شده به چاه آب،گویی هیچ نمیشنود.دوباره صدارا میشنوم:
+ای اهل کوفه بشتابید که کاروان به دروازه نزدیک میشود...
-کدام کاروان؟!
زیرلب میگویم و دامن میتکانم و تانزدیکی در حیاط می آیم.سر بالا میگیرم ومنتظرم برای دوباره شنیدن.فریادی دیگر بلند میشود و صداهایی دور و نامفهوم،واز پس آن صداهای دویدن چند تن در کوچه که زمین زیر پایم می لرزاند.هیاهویی دیگر.قلبم تند می تپد و گوشم زنگ می زند.متحیر در جای خویش می مانم و پدر را نگاه میکنم که همچنان نمیشنود.
این دومین هیاهواست.بار نخست آن روز اول بود که پر شهر پیچید سپاه طرفداران ابن زیاد،از شام به قصد کوفه می آید.خوب که آهنگران شمشیر ساختند و دست کوفیان دادند و آنان در خیال خود به روی لشکر طرفداران ابن زیاد شمشیر کشیدند و در خون خود جان دادند،معلوم شد خبر،کذب بوده است؛فریبی دیگر ازجانب ابن زیاد برای ترساندن کوفیان از حکومت.چه بسا امروز نیز خبر ورود کاروان،کذب باشد.ماندن سودی ندارد.به تعجیل برمیگردم سمت ایوان.قصد دارم جلباب از میخ کوبیده به دیوار بکشم که میگیرد به میخ و با کشیدن عجولانه من پاره میشود.صدای پاره شدن ناگهانی اش در گوشم می ماند.اما بی اعتنا به پارگی،جلباب را بر سر انداخته و نیانداخته،می دوم.
مادر از چنان از پی ام می دود که یقین خاک بلند میشوذ وگرنه پدر سرفه نمیکرد.
-برگرد نجوی!..باز دستاس تورا فراری داد؟...این روزها کوفه امنیت ندارد...برگرد...باتو هستم.
اعتنا نمیکنم و می دوم.مادر صدایش را بلندتر میکند:
+خدا رحم کرد به من و طرماح که تو پسر به دنیا نیامدی...
کوتاه برمیگردم به پشت سر:
-نقل امروز نیست مادرجان،کوفه آن روز که علی را در محراب شهید کرد،ناامن شد...
و باز می دوم.
+برو...دختری که شمشیرزنی بداند و براسب بنشیند همین است...برو...تونیز دختر همین طرماح هستی دیگر...
اسم پدر را که می برد،پای چپم پیچ میخورد و نزدیک است بر زمین بیفتم که خود را به سختی نگه میدارم و در می گشایم و از خانه می دوم بیرون.
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen