#بسم_او
#پارت_چهارم
#فردا_مسافرم
سعید هنوز رفت و آمدی دارد به خانه بزرگان شیعه،و میگوید گمانم خبرهایی شده.
من نیز سرگشته ام و حیرا.
حاصلی ندارد جز پینه بستن دستها.از گشتن سنگها به روی هم وخرد شدن دانه ها نیز صدایی دلریش به گوش میرسد.همواره آسیاب کردن گندم برایم دشوار بوده،درعوض،عاشق عطر نان هستم هنگامیکه از تنور بیرون می آید.معجر داده ام پشت گوش و گوشه های آویخته ی آن را انداخته ام پشت شانه و نشسته ام میان ایوان و به اجبار مادر که میگوید پدرت را عطر نان شفا میدهد،گندم آسیاب میکنم.
گندم هارا مشت مشت در دستاس میریزم و دسته را میچرخانم و منتظر بهانه ای هستم تا فی الفور خود را خلاص کنم از آسیاب کردن که ناگهان فریاد مردی از میان کوچه،بهانه دستم میدهد.از جا میپرم و گوش تیز میکنم.پدر همانطور بی تحرک،زیرنخل،خیره شده به چاه آب،گویی هیچ نمیشنود.دوباره صدارا میشنوم:
+ای اهل کوفه بشتابید که کاروان به دروازه نزدیک میشود...
-کدام کاروان؟!
زیرلب میگویم و دامن میتکانم و تانزدیکی در حیاط می آیم.سر بالا میگیرم ومنتظرم برای دوباره شنیدن.فریادی دیگر بلند میشود و صداهایی دور و نامفهوم،واز پس آن صداهای دویدن چند تن در کوچه که زمین زیر پایم می لرزاند.هیاهویی دیگر.قلبم تند می تپد و گوشم زنگ می زند.متحیر در جای خویش می مانم و پدر را نگاه میکنم که همچنان نمیشنود.
این دومین هیاهواست.بار نخست آن روز اول بود که پر شهر پیچید سپاه طرفداران ابن زیاد،از شام به قصد کوفه می آید.خوب که آهنگران شمشیر ساختند و دست کوفیان دادند و آنان در خیال خود به روی لشکر طرفداران ابن زیاد شمشیر کشیدند و در خون خود جان دادند،معلوم شد خبر،کذب بوده است؛فریبی دیگر ازجانب ابن زیاد برای ترساندن کوفیان از حکومت.چه بسا امروز نیز خبر ورود کاروان،کذب باشد.ماندن سودی ندارد.به تعجیل برمیگردم سمت ایوان.قصد دارم جلباب از میخ کوبیده به دیوار بکشم که میگیرد به میخ و با کشیدن عجولانه من پاره میشود.صدای پاره شدن ناگهانی اش در گوشم می ماند.اما بی اعتنا به پارگی،جلباب را بر سر انداخته و نیانداخته،می دوم.
مادر از چنان از پی ام می دود که یقین خاک بلند میشوذ وگرنه پدر سرفه نمیکرد.
-برگرد نجوی!..باز دستاس تورا فراری داد؟...این روزها کوفه امنیت ندارد...برگرد...باتو هستم.
اعتنا نمیکنم و می دوم.مادر صدایش را بلندتر میکند:
+خدا رحم کرد به من و طرماح که تو پسر به دنیا نیامدی...
کوتاه برمیگردم به پشت سر:
-نقل امروز نیست مادرجان،کوفه آن روز که علی را در محراب شهید کرد،ناامن شد...
و باز می دوم.
+برو...دختری که شمشیرزنی بداند و براسب بنشیند همین است...برو...تونیز دختر همین طرماح هستی دیگر...
اسم پدر را که می برد،پای چپم پیچ میخورد و نزدیک است بر زمین بیفتم که خود را به سختی نگه میدارم و در می گشایم و از خانه می دوم بیرون.
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
#ادمین_نوشت
امشب رفتم هیئت حاج آقا مومنی جاتون خالی
یچی که خیییلی حالمو منقلب کرد دیدم بد نیست به شماهم بگم...
تو این هیئت تو خیابون موکت پهن کرده بودن و خانوما و آقایون با فاصله سه متر نشسته بودن(میخوام بگم میتونستن موقع عزاداری ببینن همو)
حاج آقا خیییلی نرم برامون مقتل میخووندن
و این وسطا ک خیلی هم نرررم ایشون مقتل میخوندن آقایون خودشوونو میزدن
ی چندتا آقا پسر غش کردن...
و حتی از خانوما بیشتر گریه میکردن
و من فقط یاد یک جمله افتادم
ای حسین توکیستی که مردان ما در غمت چونان زنان فرزند مرده گریه می کنند...