بین ما تقدیر دیواری بنا کردست و من
از مدارا خسته ام، باید دری پیدا کنم
#حسین_دهلوی
@gosheneshen
من ۹۰ درصد وقتایی که گفتم نبابا ناراحت نشدم خیلی ناراحت شدم...
@gosheneshen
🏴
مهیّای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقشِ مُهر گیرد خوب کاغذهای نمدیده
//۲۱》صائب
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_اول #افتاب_در_حجاب پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى . بغض ، راه
#بسم_الله
#پارت_دوم
#افتاب_در_حجاب
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ))خواب دیدم ! خواب پریشان
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشی مى کند، طوفانى که چشم به بنیان
هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا
مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و
آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه
هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه
نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...((
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حاال او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که ...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :
آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را
به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل
به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها
مى گذارند.
اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،
اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام
حسین تو نزدیکتر مى شود، یک لحظه خواب کودکى ات را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک
است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است .
از جا کنده مى شوى ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش
روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره
زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است .
نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند.
پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه
هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى :
مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى
زند: ))اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید...
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen
باور کنید خوندن این رمان یه معرفتی اضافه میکنه به آدم تو عزاداری که خدا میدونه
فقط به زخم های سیدالشهدا نگاه نکنید
ما عزادار کسی هستیم که زیر بار ظلم
ژن خوب زمانه اش، یزید، نرفت ...
@gosheneshen
#ایهالارباب
شب چنان گریه کنم بر تو که همسایه به زور...
دست من گیرد و بیرون کشد از آب مرا!💔😭
🌸 @gosheneshen