+همیشه از نشدن و نبودن که می گفتم میخندید میگفت جوک خنده داری است!
ترسیدن های من را مسخره میکرد..
تا اینکه یک روز به من گفت اگه نشد چی؟
-شاید اصلا از اول دوست نداشت..
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #افتاب_در_حجاب #پارت_سوم حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى
#بسم_الله
#افتاب_در_حجاب
#پارت_چهارم
زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.((
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، ازدست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز،
کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .((
بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.((
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى .
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک باالشراق و االءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده
است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و
در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!((
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #افتاب_در_حجاب #پارت_سوم حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى
#بسم_الله
#افتاب_در_حجاب
#پارت_چهارم
زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.((
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، ازدست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز،
کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .((
بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.((
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى .
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک باالشراق و االءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده
است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و
در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!((
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen
فَقَطَعُوهُ بسُیوفَهُم اِرباً اِرباً!
آه کربلا ....
#علی_اکبر 💔
@gosheneshen
ابروان تو حسینی و چشمانت حسنی است
این حسین و حسن را چه بهم ریخته اند
#روضه
@gosheneshen
نقل شده ارباب علی رو ب سینه چسبوندن آروم نشدن
گفتن خدایا چیکار کنم
صورت به صورت علی گذاشتن
فریاد زدن ولدی
ولدی
ولدی
تا ۷ بار...
پاشو پسرم دارن بهم میخندن..
@gosheneshen