#بسم_او
#پارت_اول
#فردا_مسافرم
نجوی بی سعید
چند روزی میگذرد،اما هنوز هم متحیرم.
یقین داشتیم رفتنش را برگشتی نیست،هردومان؛من و مادر.آن گونه که او اسبش را تجهیز میکرد و شمشیر و سپر و سنان برمیداشت٬آن گونه که او بر حذرمان می داشت از فریب عبیدالله بن زیاد،آن گونه که او سر تا پای مان را می نگریست به وقت وداع،آن گونه که می سپردمان به خدا و سپس به سعید،یقین مان شد رفتن پدر را برگشتی نیست.
سعید قابل بود،و میشد اهل خانه را آسوده خاطر به او سپرد ولی از روزی که شیعیان کوفه نام شان را نوشته بودند پای رقعه،ایام به خوشی سپری نمیکرد.مردد بود و مضطرب.خوف از جانش خارج نمیشد،اما پنهانش می داشت.عزلت گزیده بود؛در خانه خودش،لیل و نهار.
هربار دیدمش سخنی نگفت،جز آنکه زیر لب زمزمه کرد:
+بسوی ما بشتاب،امید است خداوند مارا به واسطه شما بر حق مجتمع گرداند...
سعید میگوید نامش را نوشته است پای این جمله در رقعه،اما من باورم نمیشود.زیرا پیش ازآنکه شیعیان اجتماع کنند در خانه ی سلیمان صرد خزاعی،گفته بودمش تو صاحب اختیار هستی در استقبال از حسین بن علی،همانند من که صاحب اختیار هستم در انتخاب همسر...پرسیده بود اگر با حسین بن علی بیعت نکنم عروس خانه من نخواهی شد؟
گفته بودم اگر حسین بن علی را یاری نکنی،حتم از عهده ی کابین(مهریه)من برنخواهی آمد.پرسیده بود مگر کابین تو چیست؟!ومن پاسخ را موکول کرده بودم به وقتی دیگر.ترسیده بودم از عاقبتش؛از نامی که او بنویسد پای رقعه،نه برای لبیک یا حسین،بلکه برای مهرش به دختری که من،نجوی.
به رسم باقی سفرهایش که چون می رفت من و مادر چشم مان به در ماند تا بازگردد،این بار نیز همان شد؛پدر رفت،من و مادر ماندیم و انتظار.گفته بود از رفتنم با غیر سخن نگویید مبادا به گوش سربازان ابن زیاد برسد و از پی ام روانه شوند.ما نیز در به روی غیر بستیم،اما در دل حتم داشتیم نه سربازان ابن زیاد اورا می جویند و نه او دیگر به کوفه بازخواهد گشت.
بازنمیگشت،اما حکما خبری که از او می رسید.چند روزی منتظر ماندیم،در سکوت و تشویش ،بلکه قاصدی خبری آورد.پس از روزها قاصد نه،پدر خود بازگشت؛شب بود،آشفته،پریشان،سرتاپایش خاک،بی آنکه سویی مانده باشد به چشمش.نه مرا می دید مقابلش و نه مادر را.سر به زیر انداخته بود و افسار اسب را به دنبال خویش می کشید.چند قدمی به داخل برداشت،به نخل اول نرسیده،از حال رفت و بر زمین افتاد.
-الله اکبر...
مادر گفت و دوید..
#مریم _راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
نظراتتونو درباره قسمت اول این رمان به این آی دی ارسال کنید
@fatemehzahramoosashoar
#بسم_او
#پارت_دوم
#فردا_مسافرم
مدینه
ساعتی گذشته،اما ام سلمه هنوز به خواب نرفته است.دست نحیف و پر چروکش را برد لابه لای گیسوان سپید،زمزمه میکند متن رقعه ی حسین بن علی را به مردانی که با او همسفر نشدند،واشک چشمش میرود:
-گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده است...دنیایی نبوده...و پیوسته آخرت....آخرت....دنیایی نبوده...
قلبش خانه ی اضطراب هرشب،پلک برهم مینهد و خوابش می برد.دقیقه ای نمیگذرد که روحش سبک میشود و رها؛خواب میبیند.
ایستاده در صحرایی آن سرش ناپیدا.گرم است و باد،رمل تفتیده به رخسارش می نشاند.چشم می بندد و روی می گرداند.در دیگر سوی،آهسته و مردد،چشم می گشاید و همسرش را می بیند،رسول الله را.چشمانش کاملا باز میشود و بی اعتنا به بادی که می وزد،اورا نگاه می کند؛آشفته است و رنجور،سرتاپایش غرق خاک،ماتم می بارد از نگاهش.انگار تب داشته باشد،جان ام سلمه آتش می گیرد و عرق بر تنش می نشیند؛رخسارش سرخ.
این نخستین بار است که پس از رحلت رسول الله،به خواب میبیندش.ام سلمه نفس نفس زنان دست بر سینه می گذارد و قدری خم میشود و سپس بیشتر.دودست را به زانوان می رساند و آنگاه که نفسش باز می ماند از یاری،برخاک می نشیند و سر به دشواری بالا می آورد:
+سلام بر توای رسول الله!پس از فراقی تا به این حد طولانی...
صدایش می پیچد در صحرا:
+فراقی تا به این حد طولانی...
رسول الله پلک برهم می نهد و سر پایین می آورد و خسته می گوید:
-سلام و رحمت خدا برتو!
و سکوت میکند...وحشت به قلب ام سلمه میریزد از ماتم نبی خدا و وسعت صحرایی که ایستاده در آن و بوی خونی که میرسد به مشام.
ماتم زده می پرسد:
+شماراچه شده که اینگونه رنجور و خسته اید؟این خاک چیست که بر سر و رویتان نشسته؟!
رسول الله نگاهش به دور دست صحرا قطره ای حلقه میشود در چشمان سیاهش.خسته و آهسته میگوید:
-دیشب را تا به صبح قبر میکندم...
و قطره سرازیر میشود.حیران چشم دوخته به قبرها و:
+برای حسین و همسفرانش...
می پیچد این کلام در گوش صحرا،نه یک بار،که ده بار،صدبار شایدهم بیشتر:
-برای حسین و همسفرانش...حسین...حسین...حسین
ام سلمه به فریاد از خواب می پرد.اتاق تاریک است،عرق می ریزد و دستان کم توانش می لرزد.عرق از چروک رخسار می گیرد،روانداز پس می زند،دست بر زمین می کشد به جستجو عصا و دشوار سوی پستو می رود.
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_سوم
#فردا_مسافرم شمعی روشن میکند و بربلندی قرار می دهد.در صندوقچه را می گشاید.دستپاچه و عجول،پارچه هارا زیر و رو میکند و شیشه ی تربت را بر میدارد.پررعشه میبردش بالاتا نزدیکی شمع،وسررا عقب می کشد برای بهتر دیدن.تربت،خونین است.سریع چشمانش را می مالد و دوباره نگاه میکند.تربت خونین است.
دست را محکم بر دهان می فشارد و بغضش می ترکد:
+ام سلمه پیش مرگت شود!پسرم....حسین!
به ناگاه برمیخیزد،با دست دیگر جلباب به سر می اندازد و بی اعتنا به تاریکی شب از خانه میرود بیرون.عصا در خانه می ماند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
امروز آغاز هیاهویی دیگراست.تا دیروز قاصدان اخباری آورده بودند غم انگیز و حیرت آور،که هیچ باورمان نشد،اما یقین کردیم پدر هذیان نمیگوید.
از پی قاصدان نیز مردانی آمدند تا خبر واقعه را از زبان پدر بشنوند،شمایلش را که دیدند سوال نپرسیده از خانه بیرون رفتند.پدر پیش از این سخنوری بود زبانزد،سفیر علی ابن ابی طالب.شاعر نیز بود.اما اکنون چند روزی میشود که لب فروبسته،حتی به قول سعید آن هذیان هاراهم نمیگوید؛نشسته گوشه ای و خیره شده به نقطه ای،با قطره اشکی در چشمانش که نه فرو می ریزد و نه خشک میشود.زبانم لال ،شمایل مجانین دارد،پیدا است که اندوهی گران روحش را می جود.
مادر کارش شده قدم زدن،گرد حیاط،یا دورتادور اتاق ها،از این در به آن در.مدام دستانش را بهم می فشارد و اضطرابش را ناشیانه پنهان می دارد.راه میرود و میگوید دیگر پدرت برای ما آن طرماح سابق نخواهد شد.دلداری اش که میدهم میگوید گیرم پدرت بهبود یابد،آیا اولاد علی هم زنده میشوند؟!میترسد اینجا عذاب نازل شود برسرش و آنجا روسیاه باید نزد علی و اولادش...
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen