eitaa logo
گُوْشِه نِشینْ
5.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
172 ویدیو
2 فایل
کپی فقط با هشتگ #گوشه_نشین عُمْری بُوَدْ‌ کِه #گُوُشِه نِشیِنِ مُحَبَتَمْ! این گُوشِهِ را بِه وُسعَتِ عالَمْ نمیدَهَمْ... #ارباب_حسین ♥️🌱 ادمین اصلی @fatemeh_mim تبلیغات https://eitaa.com/tablighat_goshe فروشگاه @gosheneshen_market
مشاهده در ایتا
دانلود
شمعی روشن میکند و بربلندی قرار می دهد.در صندوقچه را می گشاید.دستپاچه و عجول،پارچه هارا زیر و رو میکند و شیشه ی تربت را بر میدارد.پررعشه میبردش بالاتا نزدیکی شمع،وسررا عقب می کشد برای بهتر دیدن.تربت،خونین است.سریع چشمانش را می مالد و دوباره نگاه میکند.تربت خونین است. دست را محکم بر دهان می فشارد و بغضش می ترکد: +ام سلمه پیش مرگت شود!پسرم....حسین! به ناگاه برمیخیزد،با دست دیگر جلباب به سر می اندازد و بی اعتنا به تاریکی شب از خانه میرود بیرون.عصا در خانه می ماند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 امروز آغاز هیاهویی دیگراست.تا دیروز قاصدان اخباری آورده بودند غم انگیز و حیرت آور،که هیچ باورمان نشد،اما یقین کردیم پدر هذیان نمیگوید. از پی قاصدان نیز مردانی آمدند تا خبر واقعه را از زبان پدر بشنوند،شمایلش را که دیدند سوال نپرسیده از خانه بیرون رفتند.پدر پیش از این سخنوری بود زبانزد،سفیر علی ابن ابی طالب.شاعر نیز بود.اما اکنون چند روزی میشود که لب فروبسته،حتی به قول سعید آن هذیان هاراهم نمیگوید؛نشسته گوشه ای و خیره شده به نقطه ای،با قطره اشکی در چشمانش که نه فرو می ریزد و نه خشک میشود.زبانم لال ،شمایل مجانین دارد،پیدا است که اندوهی گران روحش را می جود. مادر کارش شده قدم زدن،گرد حیاط،یا دورتادور اتاق ها،از این در به آن در.مدام دستانش را بهم می فشارد و اضطرابش را ناشیانه پنهان می دارد.راه میرود و میگوید دیگر پدرت برای ما آن طرماح سابق نخواهد شد.دلداری اش که میدهم میگوید گیرم پدرت بهبود یابد،آیا اولاد علی هم زنده میشوند؟!میترسد اینجا عذاب نازل شود برسرش و آنجا روسیاه باید نزد علی و اولادش... @gosheneshen
بالا بلند بابا گیسو کمند بابا
تو ماه جهان آرایی لیلی دل لیلایی
ای رجز های تو طوفانی چو حیدر علی اکبر علی اکبر
من علی اکبریم عزت و دینم این هست
شهزاده علی اکبر آقا زاده علی اکبر
سعید هنوز رفت و آمدی دارد به خانه بزرگان شیعه،و میگوید گمانم خبرهایی شده. من نیز سرگشته ام و حیرا. حاصلی ندارد جز پینه بستن دستها.از گشتن سنگها به روی هم وخرد شدن دانه ها نیز صدایی دلریش به گوش میرسد‌.همواره آسیاب کردن گندم برایم دشوار بوده،درعوض،عاشق عطر نان هستم هنگامیکه از تنور بیرون می آید.معجر داده ام پشت گوش و گوشه های آویخته ی آن را انداخته ام پشت شانه و نشسته ام میان ایوان و به اجبار مادر که میگوید پدرت را عطر نان شفا میدهد،گندم آسیاب میکنم. گندم هارا مشت مشت در دستاس میریزم و دسته را میچرخانم و منتظر بهانه ای هستم تا فی الفور خود را خلاص کنم از آسیاب کردن که ناگهان فریاد مردی از میان کوچه،بهانه دستم میدهد.از جا میپرم و گوش تیز میکنم.پدر همانطور بی تحرک،زیرنخل،خیره شده به چاه آب،گویی هیچ نمیشنود.دوباره صدارا میشنوم: +ای اهل کوفه بشتابید که کاروان به دروازه نزدیک میشود... -کدام کاروان؟! زیرلب میگویم و دامن میتکانم و تانزدیکی در حیاط می آیم.سر بالا میگیرم ومنتظرم برای دوباره شنیدن.فریادی دیگر بلند میشود و صداهایی دور و نامفهوم،واز پس آن صداهای دویدن چند تن در کوچه که زمین زیر پایم می لرزاند.هیاهویی دیگر.قلبم تند می تپد و گوشم زنگ می زند.متحیر در جای خویش می مانم و پدر را نگاه میکنم که همچنان نمیشنود. این دومین هیاهواست.بار نخست آن روز اول بود که پر شهر پیچید سپاه طرفداران ابن زیاد،از شام به قصد کوفه می آید.خوب که آهنگران شمشیر ساختند و دست کوفیان دادند و آنان در خیال خود به روی لشکر طرفداران ابن زیاد شمشیر کشیدند و در خون خود جان دادند،معلوم شد خبر،کذب بوده است؛فریبی دیگر ازجانب ابن زیاد برای ترساندن کوفیان از حکومت.چه بسا امروز نیز خبر ورود کاروان،کذب باشد.ماندن سودی ندارد.به تعجیل برمیگردم سمت ایوان.قصد دارم جلباب از میخ کوبیده به دیوار بکشم که میگیرد به میخ و با کشیدن عجولانه من پاره میشود.صدای پاره شدن ناگهانی اش در گوشم می ماند.اما بی اعتنا به پارگی،جلباب را بر سر انداخته و نیانداخته،می دوم. مادر از چنان از پی ام می دود که یقین خاک بلند میشوذ وگرنه پدر سرفه نمیکرد. -برگرد نجوی!..باز دستاس تورا فراری داد؟...این روزها کوفه امنیت ندارد...برگرد...باتو هستم‌.‌ اعتنا نمیکنم و می دوم.مادر صدایش را بلندتر میکند: +خدا رحم کرد به من و طرماح که تو پسر به دنیا نیامدی... کوتاه برمیگردم به پشت سر: -نقل امروز نیست مادرجان،کوفه آن روز که علی را در محراب شهید کرد،ناامن شد... و باز می دوم. +برو...دختری که شمشیرزنی بداند و براسب بنشیند همین است...برو...تونیز دختر همین طرماح هستی دیگر... اسم پدر را که می برد،پای چپم پیچ میخورد و نزدیک است بر زمین بیفتم که خود را به سختی نگه میدارم و در می گشایم و از خانه می دوم بیرون. @gosheneshen
فنعم الاخ المواسی العباس❤️🍃
دامن کشون رفتی دلم زیر و رو شد...🍃❤️
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم...