-شهید ابراهیم هادی:
کسانی که برای هدایت
دیگران تلاش می کنند؛
به جای مردن، شهید می شوند...❤️
🔹وصیتنامه کودک شهید غزهای که وصیت کرده حتما وصیتنامه اش منتشر شود.
وصیت من به شما
_ اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از حکام عرب نخواهم گذشت .حاکمانی که ما را خوار کردند.
_ روزگار سختی را بدون آب و غذا سر کردیم، علی رغم سن کم ، موهایم سفید شده است . خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد. به نزد خدائی که خالق هفت آسمان است از شما شکایت میکنم.
_ مرا ببخش مادر ، تو را خیلی دوست دارم.از دوری من ناراحت و محزون نشوی .
_ نامه من برای مردم مصر، یمن ، اردن ، الجزایر ، لیبی،لبنان تونس،سودان،سومالی و مالزی است.
_ این امانتی از طرف من به شما : غزه را به حال خود رها نکنید!.
_ این امانتی از طرف من به شما :غزه را فراموش نکنید!
_ شما را سوگند میدهم و به شما وصیت میکنم
_ همهتان را دوست دارم ،امانتی است بر گردن شما : ما را خوار نکنید.
_ هر کس نامه مرا دید بر عهدهاش است که آن را منتشر کند.
به اذن خدا من شهید هستم
محمد عبدالقادر الحسینی
۲۰۲۴/۳/۲۵
🖇 #غزه 🌱
معمولا بچهها هرچی از سنشون میگذره لباساشون براشون کوچیک میشه؛
اماتوغزه بچهها برای لباساشون کوچیک
میشن💔😞
-
#وصیت_شهید حاج سید مجتبی علمدار✨
-
اولین وصیت من به شما راجع به نماز است. چرا که اولین چیزی را که در فردای
قیامت به آن رسیدگی می کنند نماز است. پس سعی کنید در حد توان نمازهایتان را
سر وقت بخوانید و قبل از شروع نماز از خداوند منان توفیق حضور قلب و خضوع و
خشوع در نماز را طلب کنید.به همه شما وصیت می کنم قرآن را بیشتر بخوانید بیشتر
بشناسید بیشتر عشق بورزید بیشتر معرفت به قرآن داشته باشیدو بیشتر درد هایتان را با
قرآن درمان کنید.سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه های
منزلتان؛بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
#یادشهداصلوات ❤️✨
شهید شناسی﷽
#شهیدوالامقام عيسی محمدلو
دو فرشته بنام اسمعلی و عزیزه خانم به مورخ دوم فروردین ماه ۱۳۳۴ در روستای قشلاق #زنجان صاحب فرزندی آسمانی بنام عیسی شدند.
سرانجام در لباس مقدس خاکی بسیج به ندای هل من ناصر #لبیک، و در رکاب ولی زمانش به مورخ شانزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در #عمليات بیتالمقدس و با اصابت مستقیم هواپیمای شکاری بعثی جنایتکار از جاده خرمشهر_اهواز به مقصد بهشت پر کشید، و پیکر پاکش در گلزار شهدای پایین زنجان آرام گرفت.
خاطره:
چقدر خوشحال بودم #پاک_ترین پسر محله دامادم شده بود.مدتی بود مغازه اش را به کنار #مسجد حضرت باب الحوائج عليه السلام انتقال داده بود. خانم های محله همه از #حیای ایشان تعریف میکردند.روزی برای تعمیر سماور خودم رفتم به مغازه اش. #سلام دادم.با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت و علیکم السلام
سماور را تحویل دادم و رفتم!
فردای آن روز برگشتم و تحویل گرفتم، وباز متوجه من نشد! با عصبانیت گفتم #مش_عیسی منم!
تازه مرا شناخته بود! و معذرت خواهی کرد، اول ناراحت شدم ولی بعد ها به #حیا و #غیرتش افتخار می کردم، وقتی شنیدم می خواهد برود #جبهه، آمدم در مغازه اش گفتم زن جوون، دو بچه و یکی هم تو شکمش کجا؟!؟
با مهربانی گفت؛من بچه ها رو سپردم به #خدا و هیچ نگران نباشید!
مگر نمی بینید زن ها و بچه های #مناطق_جنگی در چه وضعی هستند، #امام_خمینی دستور داده و من امکان ندارد بمانم