انقد خوشم میاد آدمایی که جرئت حذف کردنشون از زندگیم و ندارم ، خودشونو با یه حرکت از چشمم میندازن !😂
سایه لطفتون دائمی .
هدایت شده از ᗪᖇᗴᗩᗰ •
براتون از خدا میخوام :
با دیدن ماه یادتون بیفتن
بعد شنیدن یه اهنگ قشنگ یادتون بیفتن
تصویرتون توی رویاشون باشه
قایمکی نگاهتون کنن و به دوستاشون نشونتون بدن
حین حرف زدن باهاتون به تتهپته بیفتن
براتون شعر بنویسن و براشون شعر بنویسید
شبا آرزوی دیدنتون و دیدنشون توی خواب و داشته باشید
کتاب هدیه بگیرید
پیام های بی دلیل دریافت کنید
دوست داشته باشید و دوست داشته بشید
زندگی همینه ؛
همین حس های قشنگ و چیزای کوچیک
دنبال تعریف دقیقی از زندگی نگرد.
- خانوم ِفَکت . [رویا-شغاف]
ـ ۸/۸/٤۰۲ .
میبینی چه شب ساکتیست؟
انگار هیچکسی در دنیا نیست . .
یا شاید من در دنیای هیچکس نیستم !
- ایگور استراوینسکی.
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا؛ میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.» فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات . .
-مرتضی برزگر.
چشم ما فریاد میزد عشق را امّا دریغ
بر زبان هرگز نیاوردیم ؛ مغروریم ما !
-حسین دهلوی.