گفتم به سرمه : [گوشه چشمش چکارهای؟]
اذن دخول خواند و صدا زد که : [زائریم!]
-سجاد شهیدی.
من و تو،جمعه و شنبه بودیم
هر چه قدر من به تو نزدیک بودم
تو از من دور بودی!
-مصطفی زاهدی.
ᗪᖇᗴᗩᗰ •
- مرا از حبس آغوشت ، چه اصراری به آزادی؟!
-همه آنها یک لحظهاند، و تو به تنهایی یک عمر هستی !
ممنون از زندگی که هربار بیشتر منو از اعتماد کردن به آدما و اینکه پیششون خود واقعیم باشم پشیمون کرد.