نگاهت میکنم خاموش و . .
خاموشی زبان دارد ؛
زبان عاشقان چشم است و چشم
از دل نشان دارد .
چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست . .
نشنیدی؟!
توهم چیزی بگو ؛
چشم و دلت گوش و زبان دارد !
پاییز و زمستون واسه من یکی همیشه اینجوری بوده که
تا میام بگم ایول ، این نقطه دیگه امنه ، دیگه اعتماد میکنم و خودم و نمایانمیکنم :
دقیقا بلافاصله بعد از اومدن این حس ، نقطه امن میشه یه جهنم و سریع از بین میره
بعد مدام حس میکنم خودم این نقطه رو به وجود آوردم و منی که خودم در پنجره رو باز گذاشتمنمیتونم از اومدن باد گله کنم .
و حس میکنم مثه یه بچه مدام گول خوردم و گول خوردم !
در آخر ترسیده میشم و برمیگردم تو لاک خودم
ترسی که اصلا تو قیافم معلوم نیست و مشخص نمیشه .
معمولا هم فقط یک روز برای این ماجرا ها غصه میخورم و ازشون درس میگیرم
روز بعد بلند میشم و به زندگیم ادامه میدم ، خیلی خیلی قوی تر از قبل .
یه جور قوی بودنی که انگار زندگی برام دیگه خیلی راحته
چون زندگی یکی از اصل های مهمش رها کردنه و . .
زندگی رها کردن و خیلی خوب بهم یاد داده
و من بعد از از دست دادن چندین بار نقطه امنم ، دیگه هیچی واسم مهم نیست و نمیترسونتم.
آدما بمونن خوبه ؛ اما اگه برن هم منو نمیتونن ناراحت کنن .
یه جور [ حس ِبد ِخوب ] .
عجیبه و تلخ ، اما همزمان شیرینه و خوب .
اصلا ، بیخیال
چقد هوا خوبه ..