داشت گریه میکرد.
همونجور که چشماش پر اشک بود با خنده گفت:
دیگه دوست ندارم،واسم مردی!
اشکاشو پاک کردُ زانو هاشو بغل کرد و زیر لبش زمزمه کرد:
من هیچوقت دروغگوی خوبی نمیشم:)
مرا رفته مرا مُرده مرا در قاب میخواهی؟
برایت قهوه میریزم تو از من آب میخواهی؟!...
سلول به سلول مغزم جیغ میکشید از افکاری که درهم می تنیدند و راهی برای آزادی نمییافتند!