باید آدمی باشد
بیاید
کنارت بنشیند
شانه هایت را کمی بمالد
سرت را روی شانه اش بگذارد
استکانی چای به دستت بدهد
دستی بر سرت بکشد
و زیر گوشت ارام بخواند:
با هم از پسش بر می آییم
تا ادم فرو نریزد
از بین نرود
غرق نشود . . !
و تنهایی
تقدیر آدم هایی است که در قلبشان
قبرستانی از حرف های ناگفته دارند . . .!
خبر داری فلانی رویِ لبخند تو شاعر شد ؟
چرا اینگونه، کافرگونه، بی رحمانه میخندی . . ؟
چایت را بنوش
نگران فردایت نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها . . !
احساساتم را در باغچهی خانه خاک کردم،
جوانه زد. حالا من ماندهام و خانهای که
نامت را فریاد میزند!
گاهی دلم میخواهد بگذارم
بروم بی هرچه آشنا،
گوشه دوری گمنام
حوالیِ جایی بی اسم،
بی اسمِ خودم اشاره به حرف،
بی حرفِ دیگران اشاره به حال،
بعد بی هیچ گذشتهای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم،
اینجا چه میکنم...
دوست دارم به لـبـت حرف دلم را بزنم
زیر آن نامھ ؎ سرخ لبت امضا بزنم
یڪ طرف وسوسه هست و طـرفی شرم و حیا
مانده ام بین دو راهی، نزنم یا بزنم . . 💙👀؟!