و تنهایی
تقدیر آدم هایی است که در قلبشان
قبرستانی از حرف های ناگفته دارند . . .!
خبر داری فلانی رویِ لبخند تو شاعر شد ؟
چرا اینگونه، کافرگونه، بی رحمانه میخندی . . ؟
چایت را بنوش
نگران فردایت نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها . . !
احساساتم را در باغچهی خانه خاک کردم،
جوانه زد. حالا من ماندهام و خانهای که
نامت را فریاد میزند!
گاهی دلم میخواهد بگذارم
بروم بی هرچه آشنا،
گوشه دوری گمنام
حوالیِ جایی بی اسم،
بی اسمِ خودم اشاره به حرف،
بی حرفِ دیگران اشاره به حال،
بعد بی هیچ گذشتهای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم،
اینجا چه میکنم...
دوست دارم به لـبـت حرف دلم را بزنم
زیر آن نامھ ؎ سرخ لبت امضا بزنم
یڪ طرف وسوسه هست و طـرفی شرم و حیا
مانده ام بین دو راهی، نزنم یا بزنم . . 💙👀؟!
نفسم بوی تو میداد ولی کو یارم؟!
خیلی وقت است از این حاشیهها بیزارم
حالِ من خوب خراب است به آن دست نزن
خودمانیم ولی گاهی بیا دلدارم . . !
-آرزوپارسامهر
ژاکتِ بغض آلودم را با کُتش عوض کرد...
او ژاکتِ وجودم را با خودش برد
و من ماندمو یک کت از جنس زمستان!
هدفش گرم کردنِ من بود؛
حواسش نبود که [من یخ زدم ..!]