بچہ کہ بودم،
همیشہ از موهاے فرفریم متنفر بودم.
خیلے سخت شونہ میشدن و از شونہ
کردنشون خستہ میشدم،
تا اینکه بزرگ شدمو اون وارد زندگیم شد.
یادمہ اولین بار که موهامو دید،
گفت:چہ موهاے فرفرے قشنگے دارے،
من عاشق موهاے فرفرے ام.
دروغ چرا؟از اون بہ بعد
خودمم عاشق موهاے فرفریم شدم،
بہ حدی کہ موقع شونہ کردن،همش
مواظب بودم
فرفریاش خراب نشن.
آرھ،عشق همینقدر قشنگہ.
یه روزکہ کنارش نشستہ بودم و موهامو افشون کردھ بودم
و از هر درے براش حرف میزدم و بلبل زبونی میکردم
با شوق بہ حرفام گوش میداد و تیکہ تیکہ موهامو دور انگشتش میپیچید
و با حرارت بهشون نگاه میکرد
شاید از همون روز به بعد بود که با حرارتِ نگاهش
موهام فر شد و فر موند.. !
ھر کسۍ را ھمدمِ غمھا و تنهایۍ مدان؛
سایھ ھم راھ تو می آید،ولۍ ھمراھ تو نیست...
تنهایۍ دوست داشتنۍ نیست؛
اما خواستنۍتر از تمام دوستت دارمهاۍ مسموم است.
مگر تا ڪجا میتوانۍ بھ دلت بگویۍ
ببخشید ڪھ باورم شد؟
خۅش بہ حال باد ؛
گۅنہ هایت را لمس مۍ کند
ۅ هیچ ڪس از اۅ نمۍ پرسد
ڪہ با تۅ چہ نسبتۍ دارد !
کاش مرا باد مۍ آفریدند ؛
تۅ را برگ درختۍ خلق مۍ کردند ،
؏شق بازۍ برگ و باد را دیدھ اۍ ؟!
در هم مۍ پیچند ۅ عاشق تر میشۅند .