لبخند ڪہ مۍزنی، تۅۍ دلم انگار انارۍ ترڪ بر مۍدارد؛ با نگاھ تۅ ناتمام مۍمانند تمام شعرهاۍ دنیا مۍدانی! همہ این قصہ ها، از شہرزاد چشمهاۍ تۅ شرۅع شد و الا عاشقها؛ عقلشان بہ این چیزها قد نمۍدهد .
عصرانہ
دلم یك گوشہ ء دنج ، در یك کافہ مۍخواهد . .
فقط من و تو!
در ازدحام جمعیت این شھر ، فقط تو را ببینم . .
تو قھوه تعارف کنی ، من غرق در قھوهاۍ
چشمانت طعم خوش بودنت را بنوشم!
ڪافہاۍ بۍحوصلہام
با میزهای یك نفرھ
و قھوه های لاݪ
سال هاست در من
خبرۍ از آمدنِ عشق نیست!
فاصلہ ها هرگز مانعۍ برای عشق نیستند؛
اما اگر من اینجا گریه کنم؛
آیا در دور دست ها گونھ های تو خیس خواهند شد؟