eitaa logo
رسانه مذهبی حبل المتین🕊📿
326 دنبال‌کننده
68 عکس
68 ویدیو
6 فایل
💠رسانه مذهبی#حبل_المتین 🔹️ 🎥ساخت آثار اهل بیت علیهم السلام 🔸️ ایتا | تلگرام | روبیکا | اینستاگرام | یوتیوب https://zil.ink/hablol_matinn 🗣 @Matin_mazloom
مشاهده در ایتا
دانلود
یک پارت تقدیم تون 😊🌱
| نتیجه صبر و استقامت💪 (س) در تشر آثار مارو یاری کنید🌱 @hablol_matinn
داستانی جدید ( اسیر مهدی فریدوند) از ویژگی های ابراهيم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهيم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت در آوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن ها نبود. مسؤلیت حفاظت آنها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهيم همان را بین اسرا توزيع می کرد. همین باعث می‌میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد. دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سوال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس می کردند و می گفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام می دهیم.حتی حاضريم با بعثی ها بجنگیم! عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه های خودی دور شدیم به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. 🦋🕊
یک پارت تقدیم نگاهتون😊🌱
الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ @hablol_matinn
IMG_20241231_084809_350.jpg
1.42M
فایل با کیفیت عکس بالا 👆
ادامه داستان( اسیر مهدی فریدوند) با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمی‌کردم انقدر زیاد باشند! ما دو نفرو آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنید اما آنها هیچ حرکتی نمی‌کردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمی‌کردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقی‌ها به افسر درجه‌داری که پشت سرشان بود نگاه می‌کردند! افسر بعثی ابروهایش را بالا می‌انداخت یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار اما کار درستی نبود.. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد از ترس اسلحه را محکم گرفتم از خدا خواستم کمکم کند. یک دفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم به سمت ما می‌آمد آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید در حالی که به اسرا نگاه می‌کردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چي شده؟! گفتم: مشکل اون افسر عراقیه نمی‌خواد این‌ها حرکت کنند! بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود ابراهيم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست ديگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس می‌کرد و می‌گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهيم افسر عراقی را به میان اسرا بر گرداند. آن روز خدا ابراهيم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم. 🦋🕊
یک پارت تقدیم تون 😊🌱
داستانی جدید ( نیمه شعبان جمعی از دوستان شهید عصر روز نیمه شعبان ابراهيم وارد مقر شد. از نیمه شب خبری از او نبود، حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده! پرسیدم: آقا ابرام کجایی این اسیر کیه؟! گفت: نیمه‌شب رفته بودم به سمت دشمن، کنار جاده مخفی شدم به تردد خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شد یک جیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشین به سمت من می آمد سریع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم. بین راه با خودم گفتم: این هم هدیه ما برای امام زمان عج ولی بعد، از حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان عج همان روز بچه ها بچه ها دور هم جمع شدیم از از هر موضوعی صحبتی به میان آمد تا اینکه یکی از ابراهيم پرسید: بهترین فرماندهان در جبهه را چه کسانی می دانند و چرا؟! ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سیاه هیچکس را مثل محمد بروجردي نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریبا هیچکس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات‌ توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند. در فرماندهان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست. 🦋🕊
یک پارت تقدیم تون 😊🌱
تنها ✌️ پارت تا مسابقه 📚 آماده مسابقه هستید ؟ قرار هست با صد پارتی که داخل کانال بارگزاری شده مسابقه برگزار بشه ان شاءالله به ۵ نفر که جواب درس سوالات رو بفرستن جایزه ۵۰ هزار تومنی بدیم پس مطالعه کنید و آماده مسابقه باشید و نگران وقت هم نباشید ... ✅نحوه مسابقه هم اعلام می‌کنیم به زودی یادتون نره به دوستانتون هم اطلاع بدین که از مسابقه جا نمونن🏃‍♂ @hablol_matinn
ادامه داستان( نیمه شعبان جمعی از دوستان شهید) ایشان از بچه‌های داوطلب ساده‌تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب‌اللهی و مومن است از نیروهای هوانیرو هرچه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمی‌کنی، شیرودی در سر پل ذهاب با هلیکوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می‌کند که تعجب می‌کنید! وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت. همون روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوییم هر کس چیزی گفت بیشتر بچه‌ها آرزویشان شهادت بود. بعضی‌ها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی می‌گفتند: خدا بنده‌های خوب و پاک را سوا می‌کند برای همین ما مرتب گناه می‌کنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما می‌خواهیم حالا حالاها زنده باشیم بچه‌ها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت است ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم! صبح زود بود از سنگرهای کمین به سمت گیلان غرب برگشتند وارد مقر سپاه شدم برخلاف همیشه هیچکس آنجا نبود. کمی گشتم ولی بی‌فایده بود خیلی ترسیدم نکند عراقی‌ها شهر را تصرف کرده‌اند! داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟! درب یکی از اتاق‌ها باز شد یکی از بچه‌ها اشاره کرد بیا اینجا! وارد اتاق شدم همه ساکت رو به قبله نشسته بودند ابراهیم تنها در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می‌کرد برای دل خودش می‌خواند با امام زمان عجل الله نجوا می‌کرد. آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک می‌ریختند. 🦋🕊