💢اعتراف ناخواسته همه به حضور به موقع و خروج به موقع نیروهای مقاومت از سوریه
💢 این چند خط را حتما بخوانید و به آن فکر کنید و آن را به دست همه برسانید!
🔹️از همان روزهای اولیه حضور مدافعان حرم در سوریه ضمن احترام به ایستادگی اسد و خاندانش و کمک به او با صدای بلند فریاد زدیم ما بادیگارد اسد نیستیم. ما برای دفع فتنه بین المللی داعش که ساخته و پرداخته آمریکا و اسرائیل بود از سر مردم ایران، مقاومت منطقه و حرم های مقدس وارد سوریه شدیم و نمود رگه های داعش در ایران و ترورهای آنها را در آن زمان فراموش نکردیم و اگر نمی رفتیم باید با داعش در خیابانهای تهران می جنگیدیم.
🔹️همان زمان هم به جز شخص اسد و برخی معدود از حاکمان سوریه، نه ارتش سکولار سوریه و نه هیچ یک از سیاستمداران این کشور که حتی خواندن نماز در پادگانهایشان ممنوع بود و اجازه تشکیل بسیج مردمی در مساجد را نمی دادند، کسی به نیروهای مقاومت برای نابودی داعش کمک نکرد. اساسا منشا برخی نارضایتی ها در میان بسیاری از مردم مسلمان سوریه همین خصوصیات لائیک و سکولار حاکمان سوریه و بی توجهی به احکام فردی و اجتماعی اسلام بود. همان زمان هم برای کمک به داعش شبهه می کردند که چرا مدافعان حرم در سوریه ای که ارتشش شبها در دیسکو هاست یا وضعیت حجاب و رفتار اجتماعی مخالف اعتقادات مسلمان است حضور دارند!!
🔹️حالا پرسیدن این سوالات توسط برخی اشخاص و رسانه های ضد ایرانی داخلی و خارجی مضحک نیست که "دفاع از اسد" را پیش فرض می گیرند و می پرسند این همه خرج اسد کردید چه شد؟
در حالی که همه به چشم خود دیدند در شرایطی که دیگر فتنه جهانی داعش وجود ندارد و در شرایطی که مسلحین تحریرالشام با تمام خصوصیات افراطی و تندروی هایشان منشا سوری دارند و اعتقاداتی مثل تخریب حرم ها و کشتار و تکفیر هم در آنها کمرنگ است و البته با وجود ارتش بی خاصیت سوریه و در شرایط بی ارادگی اسد و حساب کردن او روی وعده های غربی- عربی ایران وارد جنگ های داخلی سوریه نشد.
💥اتفاقا حالا باید پرسید اصلا ما چرا باید در این شرایط جدید در سوریه می جنگیدیم؟
🔹️تردیدی نیست که نبرد نیروهای مقاومت در سوریه با این تحریرالشام و با وجود این ارتش در سوریه به جای تمرکز بر نبرد با اسرائیل چیزی جز خسارت به دنبال نداشت. الان که تازه اسنادی از برخی ارتشی ها و استخبارات حکومت قبلی سوریه علیه مقاومت و حتی خود بشار اسد هم منتشر می شود و البته قطعا هرچه بگذرد درایت و هوشمندی فرماندهان حکیم مقاومت بیش از پیش عیان خواهد شد. که در چه زمان درستی در سوریه حاضر و در چه زمان درستی از آن خارج شدند.
حالا به این فرضیه هم فکر کنید:
"بعد از دفع فتنه جهانی داعش [به لطف مدافعان حرم] حالا با خروج خود خواسته اسد با هماهنگی متحدانش و آمدن مسلحینی که پیامهایی علیه اسرائیل نیز از میان آنها مخابره می شود حالا زمین نبرد با اسرائیل به جای جنگهای داخلی فراهم شده؟ حمله اسرائیل به سوریه نیز از ترس همین است؟"
البته این هم فقط یک فرضیه است و اگر درست باشد باید پرسید که اگر نیروهای مقاومت در سوریه مشغول نبرد با یک مشت گروه مسلح مثل تحریرالشام می شدند چقدر به سود رژیم صهیونیستی و به ضرر تمرکز بر نبرد با اسرائیل تمام می شد؟
🔹️در خصوص تنگ شدن عرصه بر مقاومت لبنان هم ضمن همه انتقاداتی که به سیاست خارجی دولت جدید داریم اما واقعا عراقچی حرف درستی زد: مگر با مقاومت یمن و یا بسیاری از نقاط دیگر در جهان راه ارتباطی زمینی و هوایی و دریایی هست که اینگونه قوی تر از گذشته در راه مقلومت با فتنه جهانی صهیونیسم ایستاده اند؟ مگر تفکر و مکتب مقاومت در ملتهای دنیا وابسته به این معادلات است؟
🔹️گرچه با شرایط فعلی قطعا این پایان ماجراهای سوریه هم نیست و معلوم نیست در این شرایط بسیاری از دسترسی ها بهتر از گذشته نباشد.
💥صبور باشیم و به نصرت خدا و حکمت فرماندهان مقاومت و برکت خون شهدا ایمان داشته باشم...
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_شصت_و_هشت
برخورد با دزد
نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم
سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال
فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچه هاي محل
لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
ِ تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر
از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و
روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند
مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه
دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهيــم فكري كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حلال
كم هم باشد بركت دارد.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_شصت_و_نه
شروع جنگ
صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم.
مشغول اثاث كشي بودند.
ســلام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره
كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد:
باشه اگر شد من هم مي يام.
ظهر همان روز با حمله هواپيما هاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان
به سمت آسمان نگاه ميكردند.
ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از
ّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
وسايل تداركاتي آمد. علي خرمدل
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي
نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده
خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار
ميكردند.
🦋🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_هفتاد
از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور
بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره
ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند
گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز
صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم
خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با
دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش
محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آن طرف
رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده
بودند. اصلا آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.
😊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تنها دیپلماتی که ...
#شهید_خدمت
@hablol_matinn
سلام_بر_ابراهیم
#پارت_هفتاد_و_یک
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف
زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مرده و غيرت داره و نميخواد دست اين
بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
سخنان آنها باعث شد كه تقريبا همه سربازها حركت كردند.
قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي.
چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند
و شروع به شليك کردند.
با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع
مستقر شدند. بچههاي ما خيلي روحيه گرفتند.
غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه
به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي
توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد
دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه
صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه
دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به
آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر
قاسم، دعاي توسل را خوانديم.
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم
🦋🕊