📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و پنجم:
درویش مرموز
پس از مرگ نادرشاه، افغانها به فکر استقلال از ایران افتادند.
آنها به دنبال کسی بودند که قبیلهها را متحد کند و کشوری نیرومند بسازد.
در شورایی که از بزرگان افغانی تشکیل شد نگاهها به سوی سردار جوانی چرخید که لیاقت و شجاعت خود را در سپاه نادر ثابت کرده بود و با گرانبهاترین جواهر جهان به سرزمینش بازگشته بود.
شورای قبایل احمدخان را به عنوان پادشاه افغانستان انتخاب کرد.
پس از این، احمدشاه درحالی که الماس کوه نور را روی لباسش نصب میکرد به اداره امور کشورش میپرداخت. اما چیری از پادشاهیاش نگذشته بود که پای درویش مرموزی به دربار او باز شد.
درویشی که از او میخواست به هند حمله کند.
این درویش صابرشاه نام داشت و به و به پیشگویی های عجیب مشهور بود.
درویش صابرشاه به احمدشاه لقب دُر افغانها را داده بود و او را احمدشاه دُرانی خطاب میکرد.
او پیروزی بزرگی را برای حمله احمدشاه به هند پیش بینی میکرد؛ فتحی عظیم با غنیمت های فراوان، احمدشاه میدانست امپراتور گورکانی پس از حمله نادر، دوباره خزانهاش را با الماس های جنوب هند پر کرده است و از سویی هنوز در ضعف و ناتوانی به سر میبرد و توان رویارویی با سپاه او را ندارد.
حمله او به هند همان حادثه ای بود که انگلیسیها در انتظار آن بودند.
آنها از پادشاهی نیرومند مانند اورنگ زیب زخم های فراوانی خورده بودند و امیدوار بودند که امپراتوری گورکانی هیچگاه به آن روزهای قدرت و اقتدار بازنگردد.
پس از ضربه نادر، امپراتور باید زخم دیگری برمی داشت تا نتواند روی پاهایش بایستد؛
آیا درویش مرموز با مأموریتی ویژه به دیدار احمدشاه دُرانی رفته بود؟!!
مدتی از دیدار درویش صابرشاه با احمدشاه دُرانی نگذشته بود که این درویش به شهر لاهور، مرکز ایالت پنجاب، وارد شد.
پنجاب ایالتی از هند بود که بین افغانستان و دهلی، پایتخت امپراتوری، قرار داشت.
درویش مدتی مردم لاهور را به گرد خود جمع کرد، از حوادث مهمی که در آینده رخ خواهد داد صحبت کرد و بسیاری از مردم را شیفته خود کرد.آوازه درویش به قصر حکمران پنجاب نیز رسید.
حاکم که آنچه درباره درویش صابرشاه شنیده بود بسیار کنجکاوش کرده بود او را به قصر خود دعوت کرد.صابرشاه در ملاقات با حاکم پنجاب هم به پیشگویی آینده پرداخت و تأکید کرد که در آینده ای نزدیک به قلمرو او حمله خواهد شد و اگر کوچک ترین مقاومتی نشان دهد سرنوشتی بسیار شوم در انتظار او و مردم پنجاب خواهد بود.
پیش بینی صابرشاه به زودی از محدوده قصر حکمران هم گذشت و در شهر پیچید.
مردم و سربازان منتظر حادثه ای هولناک بودند و هرکس درباره اینکه چه کسی به پنجاب حمله خواهد کرد حدسی میزد.
هنگامی که سپاهیان احمدشاه در سال ۱۷۴۸ میلادی به پنجاب نزدیک شدند، نه سربازان روحیه ای برای جنگیدن داشتند و نه حکمران جوان شهر. حاکم پنجاب بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد.
در همین زمان انگلیسیها مشغول دست و پنجه نرم کردن با یک حریف اروپایی جدید بودند که بیش از پرتغالیها و هلندیها سرسختی نشان میداد.
فرانسویها که پیش از این به این نتیجه رسیده بودند که گسترش تجارت آنها وابسته به نابودی تجارت انگلستان در هند است به مَدرَس، مهم ترین مرکز بازرگانی انگلیسیها در هند حمله کرده و آن را تسخیر کرده بودند.
اما دو سال بعد، در ۱۷۴۸میلادی انگلیسیها توانستند مدرس را پس بگیرند.
فرانسویها از این شکست دلسرد نشدند و از شیوه کهنه اروپاییها برای نفوذ بیشتر در هند استفاده کردند، بهره برداری از اختلاف های حاکمان محلی، حکومت ایالت کارناتیک در جنوب و ایالت بزرگ دکن در مرکز، هند به خاطر نزاع بر سر جانشینی حاکمان قبلی خود، در آشوب و هرج و مرج بودند.
فرانسویها در هر دو منطقه از یکی از از مدعیان حکومت پشتیبانی کردند و پس از پیروزی او حکومتش را تحت حمایت و نفوذ کمپانی هند شرقی فرانسه قرار دادند کمپانی هند شرقی انگلیسی که از پیشروی های کمپانی هند شرقی فرانسه به شدت نگران شده بود از دولت انگلستان میخواست پادشاه فرانسه را تحت فشار بگذارد تا کمپانی فرانسوی از تهدید انگلیسیها در هند دست بردارد.
ترسیدن دربار فرانسه از یک جنگ بزرگ، باعث شد فرانسویها در سال ۱۷۵۴ میلادی عهدنامه ای را نام «پیمان گودهو» با انگلیسیها امضا کنند، پیمانی که پیشروی آنها را در هند متوقف میکرد؛ اما اختلافها به پایان نرسید، گویا جنگ بزرگی لازم بود تا همه رقابتها به پایان برسد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص74
🆔 @Haderoon 👈عضویت
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و ششم:
اروپاییها را لمس نکنید
انگلیسیها با پیمان گودهو توانسته بودند خطر فرانسویها را در هند کاهش دهند. اما حضور یک حاکم جوان و جسور در ایالت بنگال آنها را نگران کرده بود.
سراج الدوله جوانی بود که جانشین پدرش علی وردی خان در بنگال شده بود.
علی وردی خان حاکمی زیرک، تیزبین و باتجربه بود و از حیلههای انگلیسیها برای نفوذ در هندوستان باخبر بود.
سرزمین او، بنگال، از حاصلخیزترین مناطق هندوستان بود.
رودخانه عظیم گنگ این دشت پهناور را آبیاری میکرد.
برنجی که در بنگال کاشته می شد در هیچ منطقه دیگری از هند به دست نمیآمد.
ادویه، شکر، سبزیجات و روغن بنگال نیز مشهور بود و در رودخانههای آن انواع ماهیها صید می شدند.پیداست که چنین منطقهای چقدر اشتهای اروپاییها برای نفوذ در آن یا تصرفش تحریک میکرد.
علی وردی خان، غارتگریهای پرتغالیها را در بندر حقلی و سپس جنگ اورنگ زیب را با انگلیسیها بر سر این شهر ایالتش به یاد داشت.
اما او در دورانی بر این منطقه حکومت می کرد که حکومت مرکزی هند به شدت ضعیف شده بود.
پیرمرد باتجربه همیشه سعی داشت با اروپاییها با احتیاط برخورد کند.او نه آن قدرها به آنها نزدیک می شد که بتوانند به آسانی او را سرنگون کنند و نه بهانهای به دستشان می داد که بتوانند به بنگال حمله کنند.
همیشه می گفت: «اروپاییها شبیه زنبور عسل اند، می توانید از عسل آنها استفاده کنید. اما اگر آنها را لمس کنید شما را میگزند!».
اکنون علی وردی خان از دنیا رفته بود و پسرش سراج الدوله جانشین او شده بود.
سراج الدوله جوان فکر میکرد پدرش بیش از اندازه با انگلیسیها مهربان بوده است.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7ص76
🆔 @Haderoon 👈عضویت
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام
هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسیها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند.
این قلعه، همان دژی بود که انگلیسیها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد.
سراج الدوله در نامه ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساختوساز را متوقف کند.
دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت.
سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند.
انگلیسیها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمیخواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زنها و کودکان را به کشتیهای خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند.
حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتیها برده شدند.
روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد.
این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود.
گویا او از دورگههای هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسیها اجازه ماندن در کشتی را ندادند.
شیون و التماسهای او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد.
در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسیها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و میدانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد.
دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آنها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت.
کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص79
🆔 @Haderoon 👈عضویت
هادرون
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله
🚫 افسانه سازی غربها برای استعمار بیشتر👇👇
به این قسمت داستان استعمار خوب نگاه کنید این همانند افسانه #هولوکاست نیست؟
برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و هشت:
افسانه حفره سیاه
سربازان سراج الدوله، صد و چهل و پنج مرد انگلیسی را به همراه ماری گری، همان زنی که به خاطر پوست اندکی تیره رنگش اجازه سوار شدن به کشتی را پیدا نکرده بود، به اسارت گرفتند.
هوول، فرمانده جدید انگلیسیها که اکنون در اسارت بود، ادامه ماجرا را به این شکل روایت میکند: « اتاق کوچکی در قلعه بود به طول شش و عرض سه متر.
این اتاق به عنوان زندان سربازان و دریانوردان خطا کار به کار میرفت.هنگامی که سراج الدوله با گروه اسیران روبه رو شد، دستور داد همه آنها را در این اتاق کوچک زندانی کنند.
با فشار و فریادهای سربازان و تهدید سرنیزه، ۱۴۵ مرد و یک زن وارد اتاقی شدند که مساحت آن فقط هجده متر بود.
دو پنجره کوچک روی دیوار غربی اتاق وجود داشت که نور اندکی از آنها به درون میتابید.
زندانیان به تدریج درهم فشرده تر میشدند، کسی نمی توانست بنشیند، آنها در حال ایستاده هم به سختی نفس میکشیدند، هنگامی که آخرین نفر در داخل اتاق جا داده شد، سربازان با فشار و به سختی در را بستند.
گرمای اتاق به هشتاد درجه سانتیگراد میرسید!
همه سعی میکردند با هر زحمتی هست خود را به پنجرهها نزدیک کنند.افراد ضعیف نفس های آخر خود را میکشیدند.
من همه را به آرامش دعوت کردم و از زندانیان خواستم با بازی«بشین و پاشو » خود را سرگرم کنند و برای لحظاتی هم از خنکی کف سلول لذت ببرند!
همه از این نظر استقبال کردند؛با اینکه گروهی از افراد در همان دقیقه های نخست از دنیا رفته بودند.
مدتی بعد تشنگی به جان زندانیان افتاد و شروع به التماس کردند، شاید سربازان سراج الدوله به آنها رحم کنند و ظرف آبی برایمان بیاورند؛اما هندیها کاملاً بیتفاوت بودند.»
روایت هوول بسیار طولانی و هولناک است؛آنها به مدت ده ساعت در این اتاق که آن را حفره سیاه نامیده بودند اسیر بودند، اما شرح درد و زجرآنها جزئیات دردناک فراوانی داشت.
صبح روز بعد سراج الدوله اجازه میدهد که زندانیها آزاد شوند اما صد و بیست و سه نفر جانشان را از دست داده بودند و تنها بیست و سه نفر به سختی از سلول خارج شدند.
سراج الدوله که احساس میکرد انگلیسیها را به خوبی تنبیه کرده است آنها را آزاد کرد تا سرنوشت تلخشان را برای بقیه اروپاییها تعریف کنند و در اندیشه تسخیر بنگال نباشند.
هوول به انگلستان رفت و خاطرات آن شب هولناک را به صورت کتابی منتشر کرد.
انتشار این کتاب غوغایی در انگلستان به پا کرد.
مردم به شدت هیجان زده شده بودند و از دولت انگلستان میخواستند به شکل زجرآوری از سراج الدوله انتقام بگیرد.
احساس همدردی مردم انگلستان با هموطنانشان در هند به شدت برانگیخته شده بود، همه از وحشیگری هندیها خشمگین بودند و بسیاری آماده میشدند برای به زنجیر کشیدن و کشتن این وحشیها راهی هند شوند.
گویا هیچکس نمی پرسید چگونه ۱۴۶ نفر در یک اتاق ۱۸ متری جا شده و بعد به بازی « بشین و پاشو » مشغول میشوند! آن هم در حرارت ۸۰ درجه سانتیگراد!
جالب اینکه در چنان شرایط دشواری، هوول دماسنج نیز به همراه داشته است.
افسانه سرایی هوول مانند کابوسی فراموش نشدنی در ذهن مردم انگلیس باقی ماند.
پس از آن اخباری که از کشتار هندیها میرسید اعتراض های کمتری را برانگیخته میکرد.
کمپانی هند شرقی بیشترین بهره را از داستان حفره سیاه برده بود، اکنون آنها میتوانستند برای گسترش سرزمین های کمپانی هر قدر که میخواهند خشونت به خرج دهند.
سالها بعد پس از گسترش شهر کلکته و ویرانی قلعه ویلیام انگلیسیها همچنان یاد و خاطره این حادثه را زنده نگه داشتند.
اداره پست کلکته در محلی که زمانی قلعه برپا بود ساخته شد.
تابلویی روی دیوار اداره پست نصب شده بود:« این بنا برویرانه های حفره سیاه برپا شده است.»
انگلیسیها حتی پس از استقلال هند اصرار داشتند که دولت هند این تابلو را برندارد.
تابلو تا سال ۱۹۸۰ میلادی در این محل دیده میشد.
سرگذشت استعمار#مهدی_میرکیایی، ج7 ص84
┏━━ °•🖌•°━━┓
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت هشتاد و نه: خیانت(1)
هیچکس نمیدانست چرا احمدشاه درانی هنگامی که در سال ۱۷۴۸ میلادی پنجاب را تصرف کرد لشکرکشی اش را به سوی دهلی ادامه نداد.
احمدشاه نُه سال صبر کرد و در ژانویه ۱۷۵۷ سپاهش را به سوی دهلی به حرکت درآورد؛درست در زمانی که انگلیسی ها برای گرفتن انتقام از سراج الدوله به بنگال لشکر کشیدند.
آیا همزمان بودن این حمله کاملاً اتفاقی بوده است؟
آیا این بار هم صابرشاه، همان درویش مرموز،به سراغ احمدشاه درانی آمده بود؟
احمدشاه به آسانی دهلی را تصرف کرد.در کاخ امپراتور گورکانی مقیم شد و سکه هایی را به نام خود ضرب کرد.
او یک ماه در دهلی ماند و هنگامی که تهاجم انگلیسی ها به بنگال به پایان رسید، دهلی را ترک کرد و به افغانستان برگشت.
انگلیسی ها یکی از فرماندهانشان را به نام رابرت کلایو مأمور حمله به بنگال و گرفتن انتقام از سراج الدوله کردند.
رابرت کلایو، پیش از این سربازان انگلیسی را در جنگ با فرانسوی ها رهبری کرده و پیروزی های بزرگی به دست آورده بود. او اکنون مأموریت داشت قلعه ویلیام را دوباره تسخیر کند،انتقام فاجعه سیاه چال را از سراج الدوله بگیرد و سپس تمام سرزمین بنگال را تصرف کند.
در ژانویه ۱۷۵۷ میلادی کاروان بزرگی از ناوهای انگلیسی به ساحل بنگال رسید و آتشبازی روی قلعه ویلیام را آغاز کرد.
شدت آتش توپخانه به اندازه ای بود که قلعه به سرعت تسلیم شد و کلایو آن را به عنوان پایگاه خود برای ادامه حمله به بنگال انتخاب کرد.فرمانده انگلیسی در قدم اول شروع به مذاکره با طایفه های مختلفی کرد که پیرو مذهب هندو بودند.
این مذهب از ادیان کهن سرزمین هند بود و پیروان آن در کنار مسلمانان بیشتر ساکنان هند را تشکیل می دادند.او تلاش میکرد از اختلاف مذهبی هندوها با سراج الدوله که فردی مسلمان بود بهره برداری کند.
کلایو در این راه موفق بود و توانست تعداد زیادی از هندوها را در کنار سربازان انگلیسی مسلح کند.
حضور تفنگداران هندی در کنار سربازان انگلیسی پس از این نیز در جنگ های مختلف ادامه پیدا کرد،گویا جنگیدن در کنار اروپایی ها برای این افراد هیچ اهمیتی نداشت؛ گروهی از آن ها به خاطر پول می جنگیدند و برخی نیز به علت کینه ای که از طوایف دیگر هند داشتند با انگلیسی ها همکاری میکردند.
با آنکه هندی های زیادی به ارتش کلایو پیوسته بودند اما او باز هم احساس خطر میکرد و از قدرت سراج الدوله می ترسید، به همین خاطر تصمیم گرفت با نرمش و مذاکره به اهدافش نزدیک شود.
او نامه ای به سراج الدوله نوشت و او را مطمئن کرد که نباید هیچ ترسی از انگلیسی ها داشته باشد و آن ها می توانند روابط دوستانه ای داشته باشند؛ اما همزمان با یکی از وزیران سراج الدوله به نام میرجعفر ارتباط برقرار کرد تا اسباب سقوط او را فراهم کند.
میر جعفر قول داد بخش بزرگی از سپاه بنگال را به یاری او بیاورد و در مقابل،پس از جنگ به عنوان حکمران منطقه منصوب شود. او همچنین تعهد کرد یک میلیون لیره به عنوان غرامت جنگی به کمپانی هند شرقی بپردازد و پانصد هزار لیره هم به کارمندان کمپانی و شخص کلایو بدهد.
کلایو بار دیگر برای سراج الدوله پیغام فرستاد که تمایل دارد یک بار برای همیشه روابطش را با حکومت بنگال سامان دهد و در همان حال سپاهش را به طرف ناحیه «پلاسی» در بنگال به حرکت درآورد؛ بیش از دو سوم سربازان کلایو، هندی بودند.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی، ج7ص89
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود: خیانت(2)
خبر آرایش جنگی انگلیسیها در پلاسی به سراج الدوله رسید و متوجه شد که همه نامه نگاریها حیله ای بیش نبوده است.
سراج الدوله برای آنکه جلوی پیشروی انگلیسیها را بگیرد سربازانش را به سوی پلاسی به حرکت درآورده اما پیش از آغاز حرکت به او خبر دادند تعداد زیادی از سربازان تحت فرماندهی میر جعفر اردو را ترک کرده و در کنار انگلیسیها قرار گرفته اند.
با وجود این خیانت، سراج الدوله قصد نداشت از مقابل دشمن عقب بنشیند. جنگ در ۲۳ ژوئن آغاز شد؛نبردی سخت و خونین که در همان روز به پایان رسید. سراج الدوله شکست خورد و به روستاهای اطراف گریخت ولی نیروهای میر جعفر که تا چند روز پیش سربازان سراج الدوله بودند او را پیدا کردند و به قتل رساندند.
رابرت کلایو در ۲۸ ژوئن، پیروزمندانه وارد مرکز بنگال شد.
میر جعفر به عنوان حکمران ایالت بر تخت نشست؛درحالی که فرمانروای واقعی کلایو بود.
میر جعفر به کلایو القاب امیرالممالک، ثابت جنگ و سیف جنگ را اعطا کرد!
همچنین سی روستا را در بنگال به او بخشید تا روستاییان هندی به عنوان رعیت برای او کشاورزی کنند. تمام این هدایا برای آن بود که ثابت شود میرجعفر حاکم واقعی ایالت است اما قراردادی که او با انگلیسیها امضا کرده بود محتوای دیگری داشت.
او اکنون باید یک و نیم میلیون لیره به کلایو می پرداخت، اما آیا فاتح انگلیسی به مبلغ قرارداد راضی بود؟
کلایو تمام خزانه بنگال را می خواست.
چند روز بعد حدود دویست قایق کوچک و بزرگ در ساحل مقابل قصر حکمران صف کشیدند. این قایقها انباشته از طلا، نقره، جواهر و ظرفهای قیمتی بودند. ارزش آنها به چهل میلیون پوند می رسید، یعنی بیش از ۱۶ برابر چیزی که در قرارداد ذکر شده بود.
بخشی از این غنیمت سرشار به کلایو و افسران زیر فرمانش رسید.
چند سال بعد، هنگامی که کلایو به انگلستان برگشت ثروت او را با ارقامی باورنکردنی تخمین می زدند.
او هنوز به بیست سالگی نرسیده بود که به عنوان یک منشی ساده راهی هند شده بود. پیش از این دائم از مدرسه فرار می کرد و پدرش قصد داشت او را از خانه اخراج کند. در آن زمان چه کسی فکر میکرد او روزی به چنین ثروت عجیبی برسد.
کلایو قصر بزرگی را در اطراف لندن خرید و یکی از نوابهای بزرگ لندن شد.
نواب لقب کسانی بود که خانواده های ثروتمند و اشرافی نداشتند، آنها آدم هایی عادی بودند که راهی هندوستان می شدند و پس از مدتی با گنج هایی افسانه ای به وطن بازمیگشتند و در کنار اشراف، زندگی مرفهی را در پیش میگرفتند.
جنگ پلاسی، آغاز حکومت رسمی انگلستان در هند به شمار می رود. جنگی که در آن انگلیسیها نخست از اختلاف هندوها با مسلمانان و سپس از اختلاف درباریان بنگال بهره بردند و به پیروزی رسیدند. آنها می دانستند کسانی که به هموطنان خود خیانت کرده اند ممکن است به آنها هم از پشت خنجر بزنند برای همین به شدت مراقب میر جعفر هند بودند.
کلایو در نامه ای به رئیس هیئت مدیره کمپانی هند شرقی نظرش را درباره هندیها و نیز حکومت میر جعفر در بنگال این طور اعلام کرد:
«من با مردم این سرزمین و طبیعت بیمانندش از نزدیک آشنا هستم و با اطمینان می توانم بگویم تمام قلمرو این پادشاهی را با تمام ثروت و توانمندی اش، میتوان با یک نیروی دو هزار نفری اروپایی تسخیر کرد. هندیها بیش از حد تصور، مردمی تنبل، تن پرور، ترسو و نادان هستند. مطمئن باشید تا وقتی میر جعفر که به کمک ما بر تخت نشسته است به قولش پایبند باشد میتواند با خوشی و خرمی به حکومت ادامه دهد. اما شما میدانید که این مردم بسیار کوته بین هستند و روش زندگیشان خیانت و دورویی است.
بعید نیست که میرجعفر روزی هم علیه منافع ما دست به اقدامی بزند و به دنبال نابودی ما باشد؛ به همین خاطر باید به شدت مراقب او باشیم و آنچنان با قدرت بر او فرمان برانیم که هرگز، حتی در خواب هم، به فکر خیانت و سرکشی نباشد.»
انگلیسیها به همین شکل به مدت دو سال مراقب میر جعفر بودند و همین که متوجه شدند تصمیم دارد قدمی برخلاف منافع کمپانی بردارد در سال ۱۷۵۹ میلادی او را از حکومت برداشتند و دامادش، میرقاسم، را به حکومت بنگال منصوب کردند.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی،ج7 ص92
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و یک: شاه عالم
روی کار آمدن پادشاهان ضعیف در دهلی، پس از محمدشاه گورکانی که از نادرشاه شکست خورده بود، همچنان ادامه داشت.
احمدشاه و عالمگیر دوم، بعد از محمدشاه به تخت سلطنت نشستند اما توان رودررویی با انگلیسیها، فرانسویها یا احمدشاه درانی، پادشاه افغانستان، را نداشتند.
پس از این دو نفر در سال ۱۷۵۹ میلادی، شاه عالم دوم برتخت نشست.
شاه عالم تلاش کرد ارتش امپراتوری را تقویت کند و در سال ۱۷۶۱ میلادی برای اخراج انگلیسیها به بنگال لشکر کشید.
در همین سال، احمد شاه درانی، درست مانند خنجری که از پشت به پیکر هند وارد شود، دوباره به دهلی حمله و آن را تصرف کرد.
اما شاه عالم از جنگ با انگلیسیها دست نکشید.کمپانی هند شرقی در نزدیکی شهر بیهار با ارتشی که از سربازان انگلیسی و هندی تشکیل شده بود به جنگ با او پرداخت.
شاه عالم شکست خورد و به اسارت انگلیسیها درآمد.
کمپانی پادشاه را به ایالت «اود» تبعید کرد؛اما او در اینجا هم آرام نگرفت و در سال ۱۷۶۴ میلادی به همراهی حکمران اود به بنگال حمله کرد.
شاه عالم در این جنگ هم شکست خورد و دوباره به دست انگلیسیها افتاد.
رابرت کلایو، امپراتور اسیر را به امضای فرمانی مجبور کرد که اداره ایالتهای بنگال و بیهار را به کمپانی میداد.
سپس شاه عالم را در همان شهر بیهار به تخت سلطنت نشاند و فرمانی را از او گرفت که کلایو را به عنوان نخست وزیر هند هم منصوب کرده بود!
یک سال پیش از این دست فرانسویها هم از هند قطع شده بود.
فرانسه و انگلستان که از مدتها پیش در نقاط مختلف جهان، مخصوصاً آمریکای شمالی و هندوستان، با هم رقابت میکردند در سال ۱۷۵۶ میلادی کارشان به جنگ کشید.
این جنگ که تا سال ۱۷۶۳ ادامه داشت جنگ هفت ساله نامیده شد؛جنگی که با شکست فرانسه پایان یافت.
پس از جنگ، فرانسه مجبور شد سرزمینهای وسیعس را در آمریکا و هند به انگلستان واگذار کند.
در هند فقط شهرهای پوندیچری و چاندرانگر در تصرف فرانسه باقی ماند.
شش سال پس از این کمپانی هند شرقی فرانسه منحل شد.
اکنون تنها انگلیسیها مانده بودند و سرزمین بزرگ هند.
یکی از راههایی که آنها برای تسلط بیشتر بر هند به کار میبردند استفاده از اصل«داوینی»بود.آنها از حاکمان محلی در برابر رقیبانشان حمایت میکردند و حکام نیز برای جبران محبت آنها گردآوری مالیاتها را به عهده انگلیسیها میگذاشتند.
بیشتر مالیات جمع شده به جیب کمپانی هند شرقی انگلیس میرفت و بخش کوچکی از آن به حاکم ایالت و امپراتور گورکانی پرداخت میشد.
انگلیسیها میدانستند این امپراتوران ضعیف هنوز هم میتوانند برای آنها دردسر درست کنند. آنها از سویی باید بر تخت سلطنت میماندند تا بسیاری از حرکتهای کمپانی رنگ و بوی قانونی بگیرد و از طرفی نباید آن قدرها قوی میشدند که بتوانند هندیها را متحد کنند و پای انگلیسیها را از شبه قاره هند قطع کنند.
در این زمان کمپانی تنها با دو دشمن سرسخت در هند روبه رو بود؛اولی تیپو سلطان حاکم ایالت میسور و دومیماراتاها که در سرزمینهای وسیعی در غرب هند ساکن بودند.ایالت پنجاب هم در شمال غربی هند، در مرز افغانستان هنوز استقلال خود را حفظ کرده بود.
تیپوسلطان، حاکم میسور، بیش از حکمرانان ایالتهای دیگر از وضعیت سیاسی هند، همسایگان آن و درگیریهای کشورهای اروپایی باخبر بود.
او که چندین بار تلاش کرده بود از اختلاف انگلیسیها با فرانسویها در اروپا بهره برداری کند، در آخرین تدبیر خود، در اندیشه اتحاد با پادشاه جدید افغانستان علیه انگلیسیها بود.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی، ج7 ص96
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و دو: کوه نور در قلعه آشوک
احمدشاه دُرّانی در سال ۱۷۷۳ میلادی از دنیا رفت و پسرش تیمور،جانشین او شد.
مالک جدید کوه نور مانند پدرش به دنبال کشورگشایی نبود و از سوی او خطری هند را تهدید نمیکرد، او پس از بیست سال در ۱۷۹۳ میلادی درگذشت و پسرش، زمان میرزا، به جای او نشست.
زمان میرزا که اکنون زمان شاه نامیده میشد، برعکس پدر، جاه طلب بود و آرزوهای بزرگی در سر داشت؛ او میخواست پا جای پای پدربزرگش بگذارد؛ اما روزگار عوض شده بود.
در دوران احمدشاه، انگلیسیها علاقهمند بودند که افغانها به هند حمله کنند و امپراتور گورکانی تضعیف شود؛ اما اکنون آنها بر بیشتر مناطق هند مسلط بودند و حمله به هندوستان، تهاجم به منافع آنها بود.هرکس که چشم طمعی به هندوستان داشت بدترین دشمن انگلستان به شمار میرفت.
تیپوسلطان برای همین برای پادشاه جدید، زمان شاه، پیغام فرستاد تا هممتحد شوند و به انگلیسیها حمله کنند؛ اما زمان شاه با مشکلات زیادی رودررو بود، قبیلههای مختلف افغان در رقابت دائمیبه سر میبردند و هرکدام از سران قبیلهها به دنبال نشاندن فرد دلخواه خود بر تخت شاهی بودند.
یکی از این افراد، محمود، برادر زمان شاه بود که بسیاری از نیروهای نظامیرا با خود همدست کرد و زمان شاه را از کابل فراری داد.
زمان شاه، کوه نور و مقداری از جواهرات خزانه را برداشت و با گروهی کوچک به سوی جنوب کشور گریخت.
شاه آواره با همراهانش، به سوی شهر پیشاور میرفت که شب فرارسید. آنها به قلعه ای رسیدند که به فردی به نام آشوک تعلق داشت. آشوک با روی باز پادشاه را به قلعه دعوت کرد و دستور داد به گرمی از آنها پذیرایی شود.
خوراک دلپذیری برای شاه فراهم شد و بهترین اتاق قلعه را برای آنها آماده کردند. سواران خسته به خواب سنگینی فرورفته بودندکه نیمه شب با سروصدای سربازان قلعه بیدار شدند.
آشوک به حدود دویست سرباز دستور داده بود اقامتگاه زمان شاه را محاصره و او را دستگیر کنند. خبر فتح کابل به دست محمود میرزا، پیش از این به او رسیده بود و اکنون قصد داشت با تحویل دادن زمان شاه به او توجه پادشاه جدید را جلب کند.
زمان شاه که متوجه حیله آشوکشده بود، به سرعت سوراخی را در دیوار اتاقش کند و کوه نور و جواهرات را در آن که پنهان کرد.
پادشاه سابق را با همراهانش به کابل فرستادند. در پایتخت، محمود میرزا که اکنون محمودشاه شده بود دستور داد برادرش را کور کنند و همراهان او را گردن بزنند.
او سپس زمان شاه نابینا را در سیاه چالی در قصر شاهی به بند کشید و شکنجه او را آغاز کرد.
شاه سابق باید محل پنهان کردن کوه نور را فاش میکرد.
شکنجههای محمودشاه به جایی نرسید،پادشاه تیره بخت ادعا میکرد که در راه کابل، جواهرات را در رودخانه ای انداخته است.
کوه نورهمچنان در دیوار قلعه آشوک باقی ماند.
تیپو سلطان که نتوانسته بود با پادشاه افغانستان متحد شود در جنگ با انگلیسیها تنها مانده بود.
جنگهای او با ارتش کمپانی هند شرقی نبردهایی سخت و حماسی بود که بسیاری از سربازان انگلیسی را به کشتن داد.
سرانجام در سال ۱۷۹۹ میلادی انگلیسیها توانستند برتیپو سلطان غلبه کنند و میسور را به تصرف درآورند. تیپو نیز که در میان مردم ایالت بسیار محبوب بود در جنگ کشته شد.
انگلیسیها که از این علاقه و محبت باخبر بودند تشییع جنازه باشکوهی برای تیپو سلطان ترتیب دادند.
در دو سوی خیابانی که به سوی مقبره خانوادگی سلطان میسور میرفت گارد نظامی با احترام صف کشیدند و پشت تابوت، گروه موزیک آهنگ عزا مینواخت!
انگلیسیها چهار پسرتیپو را به شهرهای دوردست تبعید کردند و فردی را از یکی از خاندانهای اصیل میسور برتخت حکمرانی ایالت نشاندند.
رئیس کمپانی با این شخص پیمانی را امضا کرد که براساس آن حاکم میسور باید سالیانه دویست و هشتاد هزار پوند به کمپانی پرداخت میکرد و در مقابل تحت حمایت کمپانی قرار میگرفت. همچنین کمپانی حق داشت در تمام امور ایالت، بدون هیچ مانع و شرطی،دخالت کند.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی ج7 ص100
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و سه: بازگشت الماس
پس از پیروزی در میسور، کمپانی از سویی به جنگ با ماراتاها در غرب هند فکر میکرد و از طرفی به نفوذ در افغانستان؛ تا پادشاهی بر تخت بنشیند که با انگلستان متحد شده، چشم طمعی به هند نداشته باشد.
جنگهایی که در این کشور بر سرتاج و تخت در میگرفت این فرصت را به انگلیسیها میداد تا با یکی از مدعیهای سلطنت پیمان ببندند و از او حمایت کنند، به شرط آنکه او هم امنیت مرزهایش با هند را تضمین کند.
جنگ قدرت در افغانستان پایانی نداشت، محمودشاه که برادرش زمان شاه را کور کرده بود، پس از مدتی به دست شجاع میرزا، برادر دیگرش برکنار شد و به زندان افتاد.
شجاع میرزا که اینک شاه شجاع شده بود، برادر نابینای خود، زمان شاه، را از زندان آزاد کرد و زمان شاه نیز برای جبران محبت او محل پنهان کردن کوه نور را به او اطلاع داد.
شاه شجاع گروهی از سربازان زبدهاش را به سوی قلعه آشوک فرستاد.
آنها آشوک را دستگیر کرده و گردن زدند و کوه نور و جواهرات را به شاه شجاع رساندند.
در فوریه ۱۸۰۹ میلادی، نمایندگان کمپانی هند شرقی به ریاست فردی به نام«مانت استوارت الفينستون»به دیدار شجاعشاه رفتند، آنها باید قرارداد دوستی کمپانی با افغانستان را با پادشاه جدید امضا میکردند.
الفینستون متوجه شد که شاهشجاع عاشق تجملات شاهانه است، او بر تختی طلایی نشسته بود و دستبندی به دست داشت که الماس درشت کوه نور روی آن میدرخشید.
اما همه این شکوه و جلال موقت بود.
محمود، پادشاهی که به دست شجاعشاه عزل شده بود پس از مدتی با کمک چند قبیله افغان به کابل حمله کرد و شجاعشاه را از سلطنت کنار زد.
شاه شجاع به سوی کشمیر که در آن زمان یکی از ایالتهای افغانستان بود گریخت و همسر و خانواده اش را به سوی ایالت پنجاب هند فرستاد؛ درحالی که کوهنور را به همسرش سپرده بود.
شاه شجاع در کشمیر نتوانست پناهگاهی مناسب پیدا کند.
عطامحمدخان، حاکم کشمیر، شاه آواره را دستگیر کرد تا به زبان ساده کوه نور را به چنگ آورد.
در پنجاب، وفا یکم همسر شجاع شاه به دربار لاهور رفت و به رنجیت سینگ پناه آورد.
او به رنجیت سینگ قول داد که اگر همسرش را از چنگال حاکم کشمیر آزاد کند کوه نور را به او خواهد داد.
سپاهیان پنجاب به سرعت راهی کشمیر شدند و مکانی را که شاه شجاع در آن اسیر بود در محاصره گرفتند مدافعان قلعه نتوانستند مدت زیادی مقاومت کنند، قلعه تسلیم شدند و سربازان پنجابی در سیاه چالهای آن، شاه شجاع را پیدا کردند و با خود به لاهور بردند، اکنون همسر شاه شجاع باید به عهدش وفا میکرد.
کوه نور سرانجام به حاکم پنجاب رسید.
در این اوضاع انگلیسیها همان طور که حوادث افغانستان را زیر نظر داشتند در هند به جنگ با آخرین حریف سرسختشان مشغول بودند.
ماراتاها مردمی جنگجو و بیباک بودند که نبرد انگلستان با آنها هفده سال طول کشید، شاید همین سلحشوری ماراتاها باعث شده بود انگلیسیها تا سالیان دراز از رودررویی با آنها پرهیز کنند و تنها هنگامی به تصرف سرزمین آنها فکر کردند که جای پای خود را در بخشهای دیگر هند محکم کرده بودند.
جنگ سربازان کمپانی با ماراتاها از ۱۸۰۳ تا ۱۸۱۷ به طول انجامید، انگلیسیها نبردهای دشواری را در این سالها تجربه کردند و چندین بار به سختی شکست خوردند.
سرانجام از اختلافهایی که بین چند طایفه اصلی ماراتاها به وجود آمده بود استفاده کردند و توانستند مقاومت هر طایفه ای را به صورت جداگانه درهم بشکنند و قلمرو آنها را نیز به مناطقی که تحت کنترل کمپانی بود اضافه کنند.
اکنون سراسر شبه قاره هند، به جز ایالت پنجاب، در تصرف انگلیسیها بود تا آنجا که دولت انگلیس فردی را به عنوان فرماندار کل هندوستان منصوب کرده بود...
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص104
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و چهار: آخرین سفر
رئیسان کمپانی هند شرقی، پس از برکناری شاه شجاع و آشفته بازاری که در افغانستان برای تعیین پادشاه به وجود آمده بود، به دنبال به تخت نشاندن کسی بودند که از دوستی او با انگلستان مطمئن باشند، شاه شجاع هنوز هم بهترین گزینه بود.
در سال ۱۸۳۸ میلادی درحالیکه دوست محمدخان، رئیس یکی از قبیلههای افغانستان در کابل حکومت را در دست گرفته بود. انگلیسیها با سیزده هزار سرباز برای به سلطنت رساندن شاه شجاع به این کشور لشکر کشیدند.
اردوکشی انگلیس به افغانستان با شکستی سخت و هولناک همراه شد و بسیاری از سربازان انگلیسی در گردنههای دوردست کوهستانهای افغانستان از پا درآمدند.
کمپانی پس از این شکست از دخالت در افغانستان دست برنداشت؛ اما برای آنکه خیال رئیسان آن از حمله این کشور به هند برای همیشه آسوده شود باید ایالتی از هند را که همسایه افغانستان بود، به تصرف درمیآوردند؛ این ایالت پنجاب نام داشت؛ آخرین بخش از هندوستان که انگلیسیها در اندیشه تسخیر آن بودند.
رنجیت سینگ، حاکم مقتدر پنجاب، در سال ۱۸۳۸ از دنیا رفت و پس از او در طول دوازده سال چهار نفر به حکمرانی رسیدند: سه فرمانروای اول پسران رنجبیت سینگ بودند که در طوفانی از توطئهها و حسادتها گرفتار شدند و آخرین آنها نوه او، دالیپ سینگ، نام داشت.
این کشمکشها در هنگامیرخ میداد که حتی مردم ساده کوچه و بازار هم میدانستند انگلستان پس از تصرف تمام نواحی هند برای حمله به پنجاب آماده میشود.
درگیریهای درون دربار، ارتش را هم ضعیف کرده بود و هنگامیکه انگلیسیها جنگ را آغاز کردند سپاه پنجاب توان پایداری نداشت؛ با آنکه سربازان پنجابی شجاعتهای زیادی از خود نشان دادند و تحسین«سِرهنریهاردینگ»، فرماندهانگلیسیها، راهم برانگیختند.
در غروب روز ۲۹ مارس ۱۸۴۹ میلادی، دالیپ سینگ، حاکم دوازده ساله پنجاب، در قصر خود از « لرد دالهوزی »، فرماندار انگلیسی هند، پذیرایی کرد.
دالهوزی در این مراسم اعلامیه ای را خواند که به استقلال پنجاب برای همیشه پایان میداد:
همه اموال دولت پنجاب، بدون استثنا و درهر جایی که یافت شود به کمپانی محترم هند شرقی تعلق خواهد داشت. والاحضرت دالیپ سینگ از ادعای سلطنت بر پنجاب یا هر کشور دیگری چشم پوشی خواهد کرد.
کمپانی یک حقوق سالانه برای والاحضرت در نظر خواهد گرفت. الماس کوه نور از سوی والاحضرت به ملکه هندوستان تقدیم خواهد شد.
رزم ناو «مدیا» در آوریل ۱۸۵۰ میلادی کوه نور را به انگلستان منتقل کرد.
در لندن، ملکه «ویکتوریا» دستور داد الماس را دوباره تراش دهند تا درخشش آن بیشتر شود.
جواهرتراشی که در مدت ۳۸ روز آن را تراشید ۴۳ ٪ از وزن اصلی آن را کم کرد و وزن آن را به ۱۰۸ قیراط رساند.
پس از این کوه نور روی تاج ملکه نصب شد. کوه نور که در طول چند صد سال ماجراهای بسیاری را از سر گذرانده بود، درست در زمانی که انگلیسیها تصرف هند را کامل کردند، به ملکه ویکتوریا رسید؛ انگار این الماس بی نظیر نشانه ای از سرزمین بیهمتای هند بود.
سرزمینی که تسخیر آن پایان یافته بود؛ اما اداره اش بسیار دشوار به نظر میرسید.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص 104 (پایان جلد هفتم)
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
(شروع جلد هشتم)
قسمت نود و پنج: همه انگلیسیها بد نیستند
انگلیسیها از نخستین سالهای قرن هفدهم میلادی به تدریج وارد هند شدند.
تجارت انگلیسیها در اختیار کمپانی هند شرقی بود. این شرکت، به بهانه حفاظت از تجارتخانههایش سربازانی را به هند وارد کرد و به آرامی بخشهای مختلف این سرزمین را به تصرف درآورد.
ضعف آخرین پادشاهان گورکانی و اختلافهای مذهبی میان هندیها، بهترین فرصت را در اختیار انگلیسیها گذاشته بود تا در این سرزمین پیشروی کنند.
ساحل نشینان رودسند به مردی انگلیسی که باکت وشلوار و کلاه سفید در اطراف خانههایشان پرسه می زد، مشکوک بودند؛ انگلیسیها بیشتر مناطق هند را تصرف کرده بودند؛ اما سند هنوز خارج از قلمرو آنها بود.
خبر ستمگری انگلیسیها در مناطقی که اشغال کرده بودند، مخصوصاً مالیاتهایی که از کشاورزان میگرفتند، به گوش ساکنان اطراف رود سند هم رسیده بود. آنها اکنون می دیدند که کله یک مرد انگلیسی در سرزمین سند هم پیدا شده مردی که تلاش میکند سرحرف را با مردم باز کند و گاهی با داروهای اندکی که همراه دارد، به درمان بیماران آنها مشغول شود.
مرد انگلیسی که خودش را«چارلز ناپیر»معرفی میکرد از رفتار هموطنانش در هند شرمگین بود، او تلاش میکرد به سندیها بفهماند که همه انگلیسیها بد نیستند، بسیاری از مردم انگلیس با اشغال هند مخالف اند و از شنیدن اخبار ظلم کمپانی هند شرقی به هندیها خشمگین می شوند.
مهربانی و انسان دوستی چارلز ناپیر به تدریج مردم سند را تحت تأثیر قرار داد.
ناپیر با مردم درددل میکرد و پای حرفهای آنها مینشست؛ او از بهره کشیهای کمپانی هند شرقی خبرهایی داشت که هندیها را شگفت زده میکرد.
ناپیر با سرافکندگی این اخبار را برزبان می آورد و تأکید میکرد که یک روز مردم هند باید قیام کنند و از زیر بار ظلم انگلیسیها رها شوند.
اعتمادمردم سند روزبه روز به ناپیر بیشتر میشد. ناپیر رهبران و بزرگان سند را تشویق میکرد تا علیه انگلستان متحد شوند و مردم را به قیام وادار کنند.
او به کسانی که از آمادگی او برای جنگ با هم وطنانش تعجب میکردند می گفت:« وطن من همه جهان است، نه انگلستان و مذهب من انسانیت است، نه مسیحیت.»
بالاخره مردم سند برای مبارزه علیه انگلیس آمادهشدند. آنها باید به انگلیسیها در سرزمینهای همسایه سند حمله میکردند. حمله سندیها با پاسخ سختتری از سوی انگلیسیها همراه شد.
سربازان انگلیسی به کمک آتش شدید توپخانه، سندیها را عقب راندند و وارد سرزمین آنها شدند.
آنها اعلام کردند چون مردم سند مناطق تحت تصرف انگلیس را تهدید کردهاند، باید سرزمین سند را اشغال کنند تا این تهدیدها برای همیشه به پایان برسد.
سندیها از این بهانه جویی انگلیسیها برای تسخیر سرزمینشان تعجب نکرده بودند، چیزی که آنها را بسیار شگفت زده کرده بود شخصی بود که فرماندهی انگلیسیها را به عهده داشت: سرگرد چارلز ناپیر
همان انگلیسی انسان دوستی که مدتها در میان آنها زندگی کرده بود و اکنون کت و شلوار سفیدش را با لباس افسران ارتش کمپانی هندشرقی عوض کرده و سربازانش را برای حمله به سندیها رهبری میکرد.
در حقیقت انگلیسیها از نخستین روزهایی که وارد هند شدند، به هیچ منطقه ای بدون بهانه حمله نکردند، اکنون نیز که در نیمه قرن نوزدهم، تقریباً تمام مناطق هند را در تصرف داشتند برای اشغال سرزمینهای کوچک باقی مانده هم بهانههایی را جست وجو میکردند.
بهانه آنها برای حمله به سند، تهاجم سندیها به سربازان آنها در مناطق همسایه بود.
تهاجمی که با تشویق یک انگلیسی سفیدپوش به نام ناپیر انجام شده بود.
دولت انگلستان پس از تصرف سواحل سند لقب «سِر» را به چارلز ناپیر اهدا کرد و هشتصد هزار روپیه از ثروت این منطقه را به او پاداش داد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 8 ص12
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و شش: شلیک به زیبایی
انگلیسیها که تاسال ۱۸۴۹ میلادی تقریباً تمام هند را به تصرف درآورده بودند، در نخستین سالهای دهه ۱۸۵۰ چند نقطه کوچک باقیمانده را هم به قلمرو خود افزودند.
یکی از این نقاط، شهر کوچک و زیبای آغزا بود که ارتش کمپانی هندشرقی در سال ۱۸۵۳ میلادی آن را در محاصره گرفت.
شهر آغزا با دیواری بلند که آن را به قلعهای استوار شبیه کرده بود حفاظت می شد.
افسران انگلیسی انتظار داشتند مردم شهر پس از دیدن پیروزیهای آنها در سراسر هند از مقاومت دست بردارند و دروازههای شهر را باز کنند. انتظار فرماندهان انگلیسی واقع بینانه نبود، مردم شهر به سختی مقاومت میکردند و هر بار که سربازان دشمن به دیوار نزدیک می شدند با گلوله بارانی شدید آنها را عقب می راندند.
توپخانه انگلیسیها هم توان ویران کردن دیوار بزرگ شهر را نداشت. فرمانده انگلیسی تصمیم گرفت از پادگانهای دیگر کمک بخواهد.
رسیدن نیروی کمکی چند روز طول میکشید و آنها آذوقه ای را برای این مدت طولانی آماده نکرده بودند.
مقاومت مردم شهر گره بزرگی در کارشان انداخته بود تا اینکه یکی از افسران با پیشنهادی به دیدار فرمانده رفت، توپخانه آنها باید از دیوار شهر فاصله می گرفت، روی یکی از تپههای نزدیک شهر مستقر می شد و کاخهای زیبا و قدیمی شهر را نشانه میرفت.
هندیها باید تهدید میشدند که اگر به پایداری ادامه دهند توپخانه ارتش کمپانی قصرهای بی نظیر شهر را زیر آتش خواهد گرفت و نابود خواهد کرد.
فرمانده پیشنهاد افسر را پذیرفت و پیکی به سرعت روانه شهر شد تا تهدید جدید فرمانده را به اطلاع هندیها برساند.
مردم شهر یک شبانه روز فرصت داشتند تا پاسخ انگلیسیها را بدهند و بناهای تاریخی و بی همتای آغزا را نجات دهند.
سرانجام در آخرین دقایقی که مهلت انگلیسیها به پایان می رسید، یکی از دروازدهها باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
مرد با سرعت به سوی اردوگاه انگلیسیها می دوید تا پیش ازپایان وقت، خبر تصمیم اهالی را به آنها برساند، مردم آغزا حاضر بودند تفنگهای خود را زمین بگذارند تا آسیبی به یادگارهای تاریخی و فرهنگی شهرشان وارد نشود.
انگلیسیها از اولین روزهایی که به هند وارد شده بودند، خود را مردمی متمدن معرفی میکردند که باید هندیها را هم با اصول تمدن آشنا میکردند و اکنون تنها چند دقیقه با ویران کردن یکی از گرانبهاترین میراثهای هنری هند فاصله داشتند.
مردم آغزا که مانند بقیه ساکنان هند از سوی انگلیسیها به بی فرهنگی و توحش متهم بودند برای نگهداری از یادگارهای هنری نیاکانشان، از مقاومت سرسختانه خود دست برداشتند و دروازههای شهر را به روی دشمن باز کردند.
حاکمان مناطقی مانند آغزا که به تصرف انگلیسیها در می آمدند، برکنار می شدند و شهر، کاملاً در قلمرو کمپانی هند شرقی قرار میگرفت.
این قلمرو وسیع «هند بریتانیا» نام گرفته بود، اما در بعضی بخشهای هند هم انگلیسیها حاکم محلی را با شرطها و محدودیتهایی بر سر کار نگه میداشتند.
این حکومتها در ظاهر مستقل بودند، اما سررشته همه کارهایشان در دست یک مأمور انگلیسی بود که «رزیدنت» یا مقیم نامیده میشد.
پولی که انگلیسیها بدون دردسر می توانستند از این حاکمان دست نشانده بگیرند، تنها علت نگه داشتن آنها در قدرت بود.
انگلیسیها از فردی به نام «میر جعفر» 40 میلیون لیره گرفتند تا او را به عنوان حکمران ایالت بنگال منصوب کنند.
میرجعفر به سراج الدوله، حاکم پیشین بنگال، که به جنگ با انگلیسیها مشغول بود، خیانت کرده بود.
مدتی بعد، از فرد دیگری به نام میر کاظم 10 میلیون لیره گرفتند و او را به جای میر جعفر به حکومت رساندند، اما سه سال بعد 25 میلیون لیره از میر جعفر گرفتند و دوباره او را بر تخت حکومت نشاندند.
دو سال پس از این، از فردی به نام نجم الدوله 11 میلیون لیره گرفتند و حکومت را به او سپردند.
فرماندار انگلیسی هند، وارنهاستینگز، از برخی حکمرانهای محلی سالی ۲۵۰ هزار لیره به عنوان کمک به خزانه کمپانی دریافت میکرد.
او تعهد کرده بود در برابر این پول، از اشغال سرزمین آنها خودداری کند. مدتی بعد هم از هر کدام مبلغی رشوه می گرفت و به حساب شخصی خودش واریز میکرد تا به این کمک سالانه چیزی اضافه نکند. اما بالاخره پیمان شکنی کرد و این ایالتها را هم به هند بریتانیا اضافه کرد.
هاستینگز، حاکم ایالت «اوز» را وادار کرد تا 5 میلیون لیره به کمپانی هند شرقی بپردازد.
تمام ثروتی که انگلیسیها به این صورت از فرمانروایان محلی میگرفتند، دسترنج کشاورزان هندی بود که حاکمان به نام مالیات با بهانههای دیگر از چنگ آنها بیرون کشیده بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص17
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و هفت: قفس
انگلیسیها بیش از پنجاه نوع مالیات و عوارض مختلف از کشاورزان هندی میگرفتند.
آنها زمینهای هر ایالت را به کشاورزان اجاره میدادند و مهم ترین مالیاتی که از آنها میگرفتند «نذرانه» نام داشت.
نذرانه پول زیادی بود که هر کشاورز در آغاز کار باید به انگلیسیها پرداخت میکرد. انگلیسیها کشاورزانی را که نمیتوانستند مالیاتشان را بدهند در قفسهای فلزی میانداختند و این قفسها را زیر آفتاب سوزان هندوستان میگذاشتند.
بقیه کشاورزانی را که شاهد زجر و مرگ هم وطن خود بودند، سعی میکردند از هر راهی که ممکن بود، مالیات انگلیسیها را بدهند آنها حتی بچههای خود را میفروختند تا از عهده اجاره و مالیات زمین برآیند.
بسیاری از کشاورزان که تحمل این وضع برایشان غیرممکن بود، زمین و روستای خود را رها میکرند و میگریختند. بیش از یک سوم جمعیت هندبریتانیا پس از مدتی از روستاهای خود فرار کردند و به مردمیآواره و گرسنه تبدیل شدند.
بسیاری از این آوارهها به شهرهایی میرفتند که انگلیسیها کارخانههایی را در آنجا تأسیس کرده بودند.
خوشبخت ترین آنها میتوانستند در این کارخانهها همراه همسر و تمام فرزندان خود به کار مشغول شوند. دستمزد اندک و ساعتهای طولانی کار، مخصوصاً در کارخانههای نساجی، باعث میشد این کارگران با کمترین غذا و وسایل زندگی روزگار خود را بگذرانند.
آنها به صورت گروهی اتاقی را در شهر اجاره میکردند و گاهی در یک اتاق کوچک و تاریک سی نفر همراه حیوانات خود زندگی میکردند گروهی از این کشاورزان آواره هم در معادنی که انگلیسیها آنها را اداره میکردند به کار مشغول میشدند.
معدنهایی که در بسیاری از آنها زنان هندی هم هر روز به عمق زمین فرو میرفتند و در کنار مردها به کندن سنگ و خاک در راهروهای تاریک معدن مشغول میشدند.
این زنها بچههای خود را باخوراندن تریاک به خوابهای عمیق و طولانی فرو میبردند تا بتوانند با خیالی آسوده تر راهی معدن شوند.
انگلیسیها در بیشتر سالهایی که هند را در تصرف داشتند، مشغول جنگ با رقیبانشان در اروپا و آمریکا بودند به همین علت معتقد بودند هندیها باید تمام این شرایط سخت را به نام وضعیت جنگی تحمل کنند؛ جنگهایی که هیچ ارتباطی به هندیها نداشت.
لرد ولزلی، یکی از فرمانداران انگلیسی هند، کتابی را تألیف کرد به نام«کتاب جیبی سرباز برای خدمت در میدان جنگ».
او در بخشی از این کتاب نوشت:«همیشه بر سر ما میکوبند و تکرار میکنند که شرافت و صداقت بهترین سیاست است. اما این جملات زیبا برای سرمشقهای کودکان دبستانی خوب است. اگر کسی بخواهد در زمان جنگ هم شرافت داشته باشد، بهتر است شمشیرش را زمین بیندازد.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص21
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و هشت: ارتش گرسنگان
کشاورزان بی زمین و بی خانمان، راه دیگری هم برای فرار از گرسنگی داشتند؛ ورود به ارتش انگلیس، مزدوری برای کمپانی هند شرقی و جنگ با هم وطنانشان.
بیچارگی، گرسنگی و فرزندفروشی چشم بسیاری از هندیها را به روی ستم انگلیسیها بسته بود.
آنها حاضر بودند در ارتش اشغالگران کشورشان خدمت کنند تا خود و فرزندانشان را از مرگ نجات دهند.
اشتیاق هندیهای پابرهنه برای ورود به ارتش به اندازه ای بود که پس از مدتی به جز افسران و تقریباً سیدرصد از سربازان، بقیه ارتش کمپانی هند شرقی از هندیها تشکیل شده بود.
علاقه مردان هندی برای ورود به ارتش و رهایی از گرسنگی و شکنجهی مالیاتها به حدی رسید که انگلیسیها به انتخاب و دستچین کردن آنها مشغول شدند.
ماراتاها، گروهی از ساکنان سرزمینهای غرب هند بودند که پیش از این به سختی با انگلیسیها جنگیده بودند و ارتش کمپانی به دشواری توانسته بود سرزمین آنها را اشغال کند، اکنون این افراد هم مایل بودند سرباز کمپانی شوند.
انگلیسیها که مبارزه جویی و سرسختی ماراتاها را از یاد نبرده بودند. از ورود آنها به ارتش خود هراس داشتند و استخدام آنها را ممنوع کرده بودند؛اما گروهی از ماراتاها در نامه ای به حکومت انگلستان نوشتند:
«ما افراد ماراته، ساکن در ولایت بمبئی ورود زندگی بخش انگلستان را تجربه کرده ایم و در انتظار امتیازهایی هستیم که امپراتور بزرگ آن کشور به مردم ما خواهد داد.
ملکه ویکتوریای نجیب رسیدن افراد ما را به مقامهای مهم ممنوع کرده است.
ما هم چنین انتظاری نداریم؛ چون به خوبی تربیت نشده ایم و لیاقت این مقامها را نداریم! اما با فروتنی درخواست میکنیم در ارتش یا پلیس استخدام شویم. اگر هم امکان ندارد به عنوان سرباز وارد خدمت شویم،حاضریم خدمتکار یا قاطرچی باشیم.»
سرانجام انگلیسیها که از روحیه سلحشوری ماراتاها خبر داشتند و فکر میکردند میتوانند از جنگندگی آنها استفاده کنند، گروهی از آنها را وارد ارتش خود کردند.
کمپانی هند شرقی، از سربازان هندی فقط در جنگهای داخلی هندوستان استفاده نمیکرد.این سربازان برای کشورگشاییهای کمپانی در خارج از هند، راهی سرزمینهایی مانند برمه یا چین هم میشدند. رودررو شدن این سربازان با مردم این کشورها باعث میشد مردم آنها از هندیها متنفر شوند؛ تنفری که خشنودی و رضایت انگلیسیها را به دنبال داشت، چون مایل نبودند مردم مناطقی که تحت اشغال آنها بودند روزی با هم متحد شوند.
هزینه تمام جنگهایی که کمپانی هند شرقی در خارج از هند به راه میانداخت و سربازان هندی را در آنها به کشتن میداد، از داخل هند و جیب مردم هند تأمین میشد. دولت انگلستان برای هیچ یک از این جنگها حتی یک سکه هم نپرداخت.
در طول قرن نوزدهم میلادی ۴۵۰میلیون لیره از ثروت هند برای جنگهای کمپانی هند شرقی در خارج از این کشور هزینه شد.تعداد سربازان هندی که در این جنگها شرکت کردند، به هشتصد هزار نفر میرسید.
💎سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص25
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و نه: تاگز
گرسنگی همه هندیها را در برابر انگلیسیها به زانو در نیاورده بود.بعضی از جوانان هندی ظلم اشغالگران را تاب نیاوردند و تصمیم گرفتند سازمانی بسیارسِری به نام «تاگز»یا فداییان را به وجود آورند.
وظیفه این سازمان، کشتن بیگانگان یا کسانی بود که با آنها همکاری میکردند.
اعضای تاگز در کاروانسراها و جادهها با انگلیسیهایی که به تنهایی سفر میکردند دوست میشدند و در لحظه ای مناسب آنها را از پا در میآوردند و اموالشان را بر میداشتند.
تمام این اموال در اختیار سازمان قرار میگرفت تا بین مردم توزیع شود، گاهی نیز بخشی از این عنیمتها به بعضی از حاکمان محلی داده میشد که فعالیت تاگز را نادیده میگرفتند و گزارشی به انگلیسیها نمیدادند.
فداییان با پنهانکاری فراوان و رازداری بی مانندی به شکار انگلیسیها مشغول بودند.
چیره دستی آنها در قتل اشغالگران و نابود کردن اجساد آنها به اندازه ای بود که مردم محلی در پاسخ سربازانی که به جست و جوی افراد گم شده میآمدند، قتل آنها را به حیوانات درنده یا موجودات خیالی نسبت میدادند.
انگلیسیها در سال ۱۸۳۱ میلادی گروه ویژه ای را به ریاست فردی به نام«ویلیام اسلی من »مأمور کردند تا سازمان تاگز را شناسایی و نابود کند.
خبرچینهایی که انگلیسیها در سراسر هند داشتند به این گروه کمک کرد تا سرنخهایی را به دست آورند و بعضی از افراد سازمان را دستگیر کنند. اطلاعاتی که گروه ویژه از این افراد به دست آورد، برای متلاشی شدن تمام سازمان کافی نبود. درحقیقت، تاگز به شکلی طراحی شده بود که بسیاری از افراد از بخشهای دیگر سازمان بی اطلاع بودند.
زیرکی و رازداری اعضای فداییان باعث شد تلاش انگلیسیها برای نابودی آنها هفتاد سال طول بکشد.
انگلستان تنها در سالهای پایانی قرن نوزدهم میلادی توانست سازمان تاگز را کاملاً تارومار کند.
در طول این هفتاد سال، بسیاری از انگلیسیها با شنیدن نام این سازمان به خود میلرزیدند و تا مدتها کسی باور نداشت گروه فداییان کاملاً از میان رفته است.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص29
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد: نان اسرارآمیز
اولین روزهای سال ۱۸۵۷ میلادی خبرهایی از شهرهای شمالی هند به انگلیسیها میرسید که آنها را نگران کرده بود.
مردم نانهای کوچکی به نام «چاییتی» میپختند که علامت ویژه ای هم روی آنها بود.
این نانها به رایگان بین مردم پخش میشد.
از گذشتههای دور، مردم شمال هند هرگاه میخواستند خبر واقعه بزرگی را به یکدیگر برسانند و برای این حادثه آماده شوند، چاپیتی میپختند و پخش میکردند.
انگلیسیها نمیدانستند علت این کار چیست و از طرفی نمیتوانستند از مردم بخواهند به یکدیگر «نان» ندهند، با آنکه میدانستند آنها به این ترتیب پیامیرا به هم منتقل میکنند.
کانینگ، یکی از رئیسان کمپانی هند شرقی، در نامه ای نوشت: «واقعه ای عجیب و اسرارآمیز در حال رخ دادن است که علت آن ناشناخته است. گروههایی از مردم نانهای کوچکی میپزند و از محله ای به محله دیگر میبرند.معنی این کار چیست؟ هنوز روشن نشده.»
با آغاز سال ۱۸۵۷، حکومت کمپانی در هند صد ساله شده بود.هنگامیکه در سال ۱۷۵۷ میلادی رابرت کلایو، افسر انگلیسی، سراج الدوله را در بنگال شکست داد کمپانی نخستین ایالت بزرگ را به چنگ آورد و حکومت خود را آغاز کرد.اکنون صد سال از آن روزها میگذشت.
در این سالها به تدریج باوری در بین مردم به وجود آمده بود که حکومت کمپانی در هند صد سال دوام خواهد آورد و نه بیشتر.
پیش از آغاز سال شایعههایی در میان مسلمانان و هندوها پراکنده شده بود: «ارتش بزرگی از لندن به سوی هند اعزام شده است تا تمام هندیها، چه مسلمان و چه هندو را مسیحی کنند.انگلیسیها با لجاجت جلوی چشمهای هندوها گوشت میخورند تا باورهای مذهبی آنها را سست کنند.»
هندوها پیروان یکی از ادیان بسیار قدیمی هند بودند و خوردن گوشت حیوانات را حرام میدانستند و اگر شاهد خوردن گوشت توسط یک انگلیسی بودند، پس از آن سایه او را هم آلوده کننده محیط به حساب میآوردند و ظرفهای غذای خود را از سایه او هم دور نگه میداشتند.
هندیها، پیرو هر مذهبی که میبودند، همه ستمها و تحقیرها را تحمل میکردند، اما نمیتوانستند اهانت به عقاید مذهبی شان را تاب بیاورند.انگلیسیها نمیتوانستند جلوی این شایعهها را بگیرند.
پخش شدن این اخبار همراه دست به دست شدن نان اسرارآمیز آنها را نگران کرده بود.
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص33
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و یکم: قیام نیلوفر
افسران انگلیسی که در پادگان شهر«میروت» مستقر بودند با تعجب به رفتار سربازانشان خیره بودند. گل نیلوفر درشتی بین سربازها دست به دست میشد. هر سربازی که ساقه نیلوفر را در دست میگرفت لحظه ای به آن خیره می شد و آن را به دست نفر بعدی میداد.
انگلیسیها زمانی معنای این کار را فهمیدند که دیر شده به دنبال کادیبه بود.
مدتی بود که تفنگ های جدیدی به پادگانها رسیده بود.
فشنگ این تفنگها برای آنکه به خوبی وارد لوله تفنگ شوند چرب شده بودند. به سربازان خبر رسیده بود روغنی که به فشنگها زده شده از چربی گاو و خوک تهیه شده است.
هندوها گاو را مقدس و کشتن آن را گناه می دانستند ؛ مسلمانها هم معتقداند خوک و چربی آن نجس است.
در ۲۶ فوریه ۱۸۵۷، هشتاد و پنج نفر از سربازان هندی اعلام کردند حاضر نیستند از آنها استفاده کنند و زمانی دست از مخالفت برخواهند داشت که مطمئن شوند در پادگان های دیگر هم از این فشنگها استفاده نمی شود.
فرمانده انگلیسی پادگان به سرعت دادگاه نظامی تشکیل داد و هر کدام از این سربازان را به ده سال زندان محکوم کرد. روز بعد، بقیه سربازان هندی به سوی زندان پادگان به راه افتادند و هموطنان خود را از زندان رها کردند.
سربازان، سپس به طرف خوابگاه افسران انگلیسی رفتند و همه آنها را به گلوله بستند. پس از این پادگان را به آتش کشیدند و به سوی دهلی، پایتخت هند، به راه افتادند. دهلی در شصت و پنج کیلومتری میروت قرار داشت.
در همین زمان پادگان شهر «بهرام ور» نیز که صد و پنجاه کیلومتر از میروت فاصله داشت به دست سربازان شورشی افتاد.
هنگامی که سربازان انقلابی به دهلی رسیدند، ارتشیان هندی هم که در این شهر زیرفرمان انگلیسیها بودند به آنها پیوستند و شهر به سرعت به دست هندیها افتادند.
بزرگ ترین انبار اسلحه هند در دهلی قرار داشت. افسران انگلیسی پیش از فرار این انبار را منفجر کردند تا سلاحها به دست انقلابیها نیفتد.
سربازان هندی به سوی کاخ امپراتور به راه افتادند. بهادرشاه دوم، آخرین پادشاه گورکانی، درحالی که بیش از هفتاد سال از عمرش می گذشت هنوز هم به عنوان امپراتور هند در این کاخ حضور داشت. او سالها بود که حکومتی تشریفاتی داشت، در این قصر به نام پادشاه زندگی میکرد، اما هیچ قدرتی نداشت و حکومت در اختیار کمپانی هند شرقی بود.
امپراطوری گورکانی از نخستین سالهای قرن شانزدهم میلادی بربسیاری از سرزمینهای شمال و مرکز هند حکومت میکرد. انگلیسیها که در طول دویست سال به تدریج وارد هند شدند و جای پای خود را محکم کردند قدرت پادشاهان گورکانی را روز به روز کمتر و محدودتر کردند تا آنکه آخرین افراد این سلسله تنها نامی از پادشاهی برایشان مانده بود.
رئیسان کمپانی، بهادرشاه دوم را هم مانند پدرانش به عنوان امپراتور در قصر نگه داشته بودند تا به حضورشان در هند شکلی قانونی بدهند، آنها هنوز هم مدعی بودند که در حال تجارت هستند و حاکم کشور، بهادرشاه است. بهادرشاه رهبری سربازان انقلابی را به عهده گرفت و از آنها خواست شهرهای دیگر را نیز آزاد کنند. مدتی بعد شهرهای آگرا و کانپور هم به دست هندیها افتاد.
شهر لکنهو هم در ژوئیه ۱۸۵۷ به دست ارتش انقلابی افتاد.
فرماندار انگلیسی کل هندوستان، سرهنری لارنس، در این شهر به دست سربازان هندی افتاد و اعدام شد.
انقلاب به ایالت های شرقی هند همچون بنگال کشیده شد. تمام هندیها، مسلمان و هندو در این قیام شرکت داشتند. اکنون تنها سربازان نبودند که با انگلیسیها میجنگیدند، همه مردم سر به شورش برداشته بودند.
رانی جانسی، دختر بیست ساله ای بود که در شهر گوالیور زندگی میکرد.
هنگامی که خبر انقلاب به این شهر رسید، رانی لباس مردانه پوشید و مردم را تشویق کرد تا جنگ را علیه انگلیسیها آغاز کنند. رانی رهبری انقلابی های شهر را به عهده گرفت و پس از نبردی سخت قلعه مستحکم گوالیور را از چنگ انگلیسیها بیرون کشید. ژنرالی که در این جنگ فرمانده انگلیسیها بود، «سِر هیو رُز» نام داشت.
رز از شهر گریخت تا در زمانی مناسب بازگردد و شکستی را که از یک دختر جوان هندی خورده بود، جبران کند. در مناطق دورافتاده هند هم که تعداد هندیها برای آغاز شورش کم بود یا بیرون راندن انگلیسیها امکان نداشت مردم به هر شکلی که می توانستند با آنها مخالفت میکردند.
یکی از ژنرالهای انگلیسی در دفترخاطراتش نوشت : «پیرمردی هندی در آشپرخانه ام خدمت میکند. امروز جلوی چشمهای من ظرف های چینی و بلور را به زمین میکوبید و خرد میکرد. پرسیدم: چه کار میکنی؟ جواب داد: تا امروز شما فرمان میدادید و حالا نوبت ماست.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 8 ص38
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و دو :
هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت اول)
انگلیسیها سیاه ترین روزهای خود را از آغاز ورود به هندوستان می گذراندند؛ بسیاری از سربازان، افسران و حتی کارمندان آنها کشته شده بودند، در هیچ نقطه ای امنیت نداشتند و بخش بزرگی از هند به دست سربازان انقلابی افتاده بود ؛ اما هنوز ناامید نشده بودند.
انگلستان برای اداره هند از یک اصل مهم که آن را درتمام قوانینی که برای هند تصویب می شد، رعایت می کرد بهره می برد.
آنها به شکل رسمی در کمپانی هند شرقی همچنین دولت انگلستان این اصل را اعلام کرده و بسیار از قوانین را به علت مخالفت با این اصل، مردود اعلام کرده کنار می گذاشتند.
این اصل در یک جمله کوتاه خلاصه ش بود:
divide et impera.
یعنی : بین مردم جدایی بینداز و بر آنها حکومت کن.
آنها از اتحاد سربازان مسلمان و هندو در هنگام شورش به سختی زیان دیده بودند؛ درحالی که پیش از آن برای تشکیل ارتشی از هندی ها به این اصل توجه کرده بودند.
در هنگام سازماندهی این ارتش ، ژنرال «اِدِن» به رئیسان کمپانی نوشت: هدف اصلی ما ساختن ارتشی با بهره بردن از اصل صحیح «جدایی بینداز و حکومت کن» بوده است.
تلاش آنها برای جدایی انداختن بین مردم هند در بیرون از ارتش نیز ادامه داشت.
اختلاف های مذهبی در هند، بهترین فرصت برای انگلیسیها بود.
هندوها و مسلمانان دو گروه مذهبی بزرگ در هند بودند ، اما دین های دیگری هم در هند وجود داشت.
«سیک» ها دسته ای از مردم هند بودند که هم با مسلمانان و هم با هندوها اختلاف داشتند، بیشتر سیک ها در ایالت پنجاب زندگی میکردند.
انگلیسیها برای اختلاف انداختن بین پیروان این دینها ، مأموران مخفی خود را به شکل « سادو » بین آنها می فرستادند.
سادوها افرادی بودند که مانند درویش ها یا روحانیهای دین های مختلف لباس می پوشیدند و به میان مردم می رفتند.
آنها را علیه کسانی که به مذهب دیگری اعتقاد داشتند تحریک میکردند و دو طرف را به جان هم می انداختند.انگلیسیها برای اشغال هند بارها از سادوها یا درویش های دروغین استفاده کردند؛به اندازه ای که هر سادو برای آنها بیش از یک لشکر نظامی ارزش داشت.
هنگامی که انقلاب هند به اوج رسیده بود و انگلیسیها در بیشتر شهرها شکست خورده ، در حال فرار بودند، ژنرال سِر هیو رُز که پس از اعدام سِرهنری لارنس فرماندهی انگلیسیها را به عهده گرفته بود به فکر استفاده از اصل « جدایی بینداز و حکومت کن» افتاد.
ژنرال پیامی را برای سیک های پنجاب ارسال کرد و به آنها هشدار داد که هندوها در حال قوی شدن هستند و اگر دست انگلیسیها از هند کوتاه شود، هندوها به سیک ها رحم نخواهند کرد.
سرزمین پنجاب آخرین منطقه از هند بود که در سال ۱۸۴۹ میلادی به دست انگلیسیها افتاده بود و اکنون هشت سال بود که کمپانی هندشرقی بر آنها حکومت میکرد.
سیکهای پنجاب می توانستند از انقلابی که هندوها و مسلمانان به راه انداخته بودند ، استفاده کنند و آنها نیز در پنجاب استقلال خود را به دست آورند ؛ اما کینه ای که از هندوها داشتند باعث شد با انگلیسیها متحد شوند.
ژنرال رز ، سیک ها را در کنار سربازان انگلیسی به طرف دهلی به حرکت درآورد و در سیزدهم سپتامبر ۱۸۵۷ این شهر را در محاصره گرفت.
ادامه دارد....
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص41
🆔️ @Haderoon 👈عضویت
هادرون
برگی از داستان #استعمار قسمت صد و دو : هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت اول) انگلیسیها س
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و سه:
هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت دوم)
محاصره دهلی هفت روز طول کشید و در تمام این مدت توپخانه انگلستان به شدت شهر را زیر آتش گرفته بود.
سربازانی که از شهر دفاع میکردند میدانستند توان پیروزی در برابر سربازان پرشمار سیک و انگلیسی را ندارند اما مقاومت میکردند تا بیشتر مردم بتوانند از شهر فرار کنند.
هنگامی که در روز بیستم سپتامبر انگلیسیها توانستند وارد شهر شوند ، بسیاری از خانه ها به پشته هایی از خاک تبدیل شده ، شهر تقريباً ویران شده بود.
بیشتر مردم شهر گریخته بودند. انگلیسیها وارد خانه هایی می شدند که صاحبان آنها حاضر نشده بودند از شهر بروند، انگلیسیها تمام خانه را جست وجو میکردند و اگر یک شیء انگلیسی در آن پیدا میکردند تمام افراد خانواده را تیرباران میکردند به این بهانه که آن ها حتماً این کالا را در روزهای شورش از انگلیسیها دزدیده اند.
تعداد بیشماری از سیک ها هم به طرف شهر «الله آباد» رفتند و با آنکه هندیها به سختی از این شهر دفاع میکردند آن را تسخیر کرده، به انگلیسیها تحویل دادند.
انگلیسیها که از دیدن کینه سیک ها از هندوها ذوق زده شده بودند، جایزه هایی برای آنها تعیین کردند؛ هرکس که سر یک سرباز هندی ها را همراه سلاح او برای انگلیسیها می آورد، پنجاه روپیه جایزه می گرفت و اگر سر سرباز را بدون سلاح تحویل می داد، بیست و پنج روپیه جایزه داشت.
بی نظمی هندی ها هم به کمک انگلیسیها آمده بود.سربازان هندی پس از آغاز شورش ، مردم شهرهای مختلف را به قیام دعوت کرده بودند، اما در ادامه جنگ نتوانسته بودند انقلاب های هر شهر را با شهرهای دیگر هماهنگ کنند.
به همین علت بسیاری از شهرهایی که در برابر انگلیسیها و سیک ها مقاومت می کردند.نمی توانستند از مناطق دیگر کمک بگیرند.
در آغاز سال ۱۸۵۸ میلادی شهرهای کانپور و لکنهو هم به دست انگلیسیها افتاد و مردم این شهرها به شکل هولناکی به دست سربازان انگلیسی قتل عام شدند.
ژنرال سِر هیو رُز با لشکری از سربازان انگلیسی و سیک به طرف شهر گوالیور رفت تا آن را از دست رانی جانسی، دختر بیست ساله ای که سال گذشته ژنرال را از آنجا فراری داده بود، بیرون بکشد.
در جنگ سختی که در گوالیور رخ داد رانی جانسی درحالی که سوار بر اسب، شمشیر به دست گرفته بود و سربازان شهرش به جنگ تشویق می کرد ، گلولهای خورد و کشته شد و شهر به دست دشمن افتاد.
ژنرال رز دستور داد در فاصله دو شهر گوالیور و کانپور، به هر درخت یک هندی را دار بزنند.
ژنرال نیل، یکی دیگر از فرماندهان انگلیسی بود که یک روش ابتکاری برای اعدام دسته جمعی داشت و به آن افتخار میکرد.
او هندی ها را در دسته های هشت نفری با یک طناب به شاخه های درختان انبه می بست و سر دیگر طناب را به گردن فیلی میبست و آن را به حرکت درمی آورد.
هر هشت نفر با هم به بالا کشیده میشدند و از پا درمی آمدند .
انقلاب در بسیاری از شهرها شکست خورده بود، اما کشتار مردم هند ادامه داشت.
خشونت سربازان انگلیسی به اندازه ای بود که فرمانده آن ها را هم به وحشت انداخت ژنرال می ترسید قتل عام مردم و سوزاندن مزارع و نابودی باغ ها چیزی برای انگلستان باقی نگذارد، او به افسران زیر دستش گفت:
« اگر دشمنی خود را بیشتر کنیم و خشنتر باشیم ، نتیجه های منفی آن گریبان خود ما را خواهد گرفت.
وقتی دهکده ها را آتش می زنیم، زمین های سوختهای باقی می ماند که هیچ چیزی در آن ها نمی روید.بعد از آن قحطی رخ خواهد داد و این قحطی جان بقیه هندی ها را خواهد گرفت، آن وقت نه کارگری خواهیم داشت و نه کسی باقی خواهد ماند تا کالاهای انگلیسی را مصرف کند.»
پس از این، ژنرال دستور داد سربازان دست از کشتار و ویران کردن بردارند.
هنگامی که خبر دستورهای تازه ژنرال به انگلستان رسید، جنجالی در لندن به پا شد.
بسیاری از انگلیسیها خواستار سرکوب شدیدتر هندی ها بودند و ژنرال را با تمسخر «آقای بخشاینده» مینامیدند.
مردم در لندن طومار بلندی را امضا کردند و آن را به دفتر کمپانی هند شرقی فرستادند، آنها خواستار برکناری ژنرال بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص44
🆔 @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و چهار: آخرین امپراتور
انگلیسیها پس از اشغال دهلی، نتوانستند بهادرشاه دوم را در شهر پیدا کنند.
امپراتور از شهر گریخته بود. مدتی بعد، درحالیکه خبر شکست انقلابیها در شهرهای مختلف، پی درپی، به دهلی می رسید امپراتور پیر در خانه ای در اطراف دهلی به دام افتاد.
پیرمرد را به شهر برگرداندند و روز بعد دو پسر او به نام های میرزا و خیر و نوه اش؛ ابوبکر، را هم دستگیر کردند شاهزاده ها را درون یک گاری که گوساله های وحشی آن را می کشیدند، در شهر میگرداندند.
آنها پیش از این، سوار بر فیل، به گردش می رفتند؛ اما اکنون باید تحقیر می شدند افسرانگلیسی که آن ها را دستگیر کرده بود، دستور داد برهنه شوند.
شاهزاده ها جلوی چشم های مردم لباس هایشان را درآورردند، افسر انگلیسی لحظاتی صبر کرد و هنگامی که مطمئن شد همه مردم شاهزاده ها را در این وضع دیده اند. روی گاری رفت، تپانچه اش را بیرون کشید و با شلیک سه گلوله، هر سه نفر را از پا انداخت.
بهادرشاه دوم به جای قصر در خانه ای کوچک زندانی شد تا روز محاکمه اش فرابرسد. او دیگر برتخت نمی نشست. بلکه تشک کوچکی را روی زمین پهن کرده بودند تا روی آن بنشیند و با حسرت به زمین خیره شود.
انگلیسیها برای تفریح به دیدنش می رفتتند. دو نگهبان در کنار او ایستاده بودند و با بادبزن هایی که از پرطاووس درست شده بود او را باد می زدند؛ تنها نشانه ای که از دوران شاهی اش به جا مانده بود.
بهادرشاه در دادگاه به تبعید محکوم شد. انگلیسیها او را به برمه اعزام کردند تا بقیه عمرش را در شهر «رانگون» بگذراند.
دستگیری بهادرشاه برای آنها ارزش زیادی داشت. آنها با محاکمه آخرین امپراتور گورگانی میتوانستند برای هندی هایی که هنوز از مقاومت دست برنداشته بودند پیغامی بفرستند که رهبر قیام به بند کشیده شده و پایداری بی فایده است،
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص46
🆔 @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و پنجم: هند به من تعلق دارد
کمپانی هند شرقی با کمک سیکهای پنجاب توانست انقلاب مردم هند را در ۱۸۵۷ میلادی سرکوب کند. در آن روزها ارتش کمپانی، بزرگ ترین ارتش دنیا بود و بخش عظیمی از این ارتش، سر به شورش برداشته بود. انگلیسیها به سختی از این قیام هولناک جان به در بردند. سرکوب شورش برای آنها نود و هشت میلیون لیره هزینه داشت.
کمپانی باید بدون کمک دولت انگلستان این خسارت ها را جبران میکرد و تنها یک راه پیش رو داشت : تمام هزینه های کشتار مردم هند را از هندی ها بگیرد.
تعداد سهامداران کمپانی در سال ۱۸۵۷ میلادی هزار و هفتصد نفر بود. این افراد از رئیسان کمپانی خواستند که ضرر نود و هشت میلیون لیره ای را از دویست و پنجاه میلیون هندی که تحت تسلط کمپانی زندگی میکردند بگیرد.
کمپانی مالیات تازه ای را برای بازسازی ارتش برقرار کرد ؛ این مالیات سرانه نام داشت. اما رساندن این پول به خزانه کمپانی به سادگی ممکن نبود.
شهرها، روستاها و کشتزارها ویران شده بودند و بسیاری از کشاورزان به قتل رسیده یا گریخته بودند. با آنکه شعله های قیام فروکش کرده بود؛ اما سازمان بزرگ کمپانی هم فلج شده بود.
گروه زیادی از مردم انگلستان، تقصیر را به گردن رئیسان کمپانی می انداختند. آنها نتوانسته بودند از شورش جلوگیری کنند و هندی ها را با هزینه های زیاد آرام کرده بودند. بیشتر انگلیسیها معتقد بودند که کمپانی دیگر نمی تواند برهند حکومت کند و دولت انگلستان باید اختیار هند را در دست بگیرد.
نخست وزیر انگلستان، لرد پالمرستون، به مجلس پیشنهاد کرد وزارت خانه ای به نام «وزارت هند» در دولت تشکیل و به اداره هند مشغول شود. عنوان فرماندار انگلیسی کل هند هم به نایب السلطنه تغییر میکرد. در همین زمان ویکتوریا، ملکه انگلستان، در یک سخنرانی، مغرورانه این جمله را بر زبان آورد : «هند به من تعلق دارد.»
تلاش بعضی از کارکنان کمپانی برای آنکه دولت و ملکه را از این کار منصرف کنند به جایی نرسید.
جان استوارت میل نویسنده سرشناس انگلیسی، که کتاب های مهمی را در ستایش آزادی نوشته است یکی از کارمندان کمپانی بود.
او چهل سال در کمپانی خدمت کرده بود و اکنون نمی توانست منحل شدن آن را باور کند؛ در نامه ای به ملکه نوشت:
«ما امپراتوری بزرگی را در آن سوی دریاها تأسیس کردیم، ما بر سرزمین حکومت و از آن دفاع کردیم بدون آنکه وزارت خزانه داری انگلستان سکه ای را در این راه مصرف کند.»
نامه نگاریهای جان استوارت میل به جایی نرسید. دولت انگلستان تصمیم گرفته بود کمپانی را از سهامداران آن بخرد و برای آنکه آنها با رضایت کامل سهامشان را بفروشند، قیمت آن را دو برابر کرد. هر سهم کمپانی در سال ۱۸۵۷ میلادی صد لیره ارزش داشت و دولت هر سهم را دویست لیره خریداری کرد؛ اما دولت انگلستان این پول هنگفت را از کجا به دست می آورد؟
اکنون دولت، هند را در اختیار داشت و این هزینه را هم باید از همین سرزمین به چنگ میآورد. تمام قیمت سهام دویست لیرهای کمپانی به عنوان بدهی هندی ها به دولت انگلستان در نظر گرفته شد، اما دولت که می دانست هندی ها نمیتوانند در این شرایط چنین پولی را بپردازند، آن را به عنوان «بدهی» برای آنها به حساب آورد تا به تدریج در کنار مالیاتهای دیگر این مبلغ جدید را هم به مأموران انگلیسی بدهند. به این صورت دولت انگلستان به هندی ها قرض داده بود، پس باید بهره و سود این وام را هم دریافت می کرد: به همین خاطر ده درصد هم به اصل پول اضافه کرد تا تمام آن را در چند قسط از مردم هند بگیرند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص50
🆔 @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و شش:
روی سر نیزه نمی شود نشست(قسمت اول)
انگلیسیها که چند قرن در مناطق گوناگون دنیا با مردم سرزمینهای دور و نزدیک جنگیده بودند، ضرب المثلی داشتند که می گفت : «با سرنیزه خیلی کارها می شود کرد، اما نمیتوان روی آن نشست.»
منظور آنها این بود که می شود با زور به حکومت رسید اما نمیتوان برای همیشه با زور و کشتار و شکنجه به حکومت ادامه داد.
قیام ۱۸۵۷ میلادی درس بزرگی برای انگلیسیها بود که به این ضرب المثل بیشترتوجه کنند. آنها نمی خواستند مردم هند دوباره به انقلاب و خیزش رو کنند؛ با آنکه فشار مالیاتها از گذشته هم بیشتر شده بود. انگلیسیها پس از قیام تلاش کردند شکل اداره هند را عوض کنند. آنها باید هندیها را به عنوان کارمند در ادارههای دولتی استخدام میکردند و برای این کار باید به آنها اجازه می دادند درس بخوانند.
مدرسه هایی برای هندیها تأسیس شد. افرادی که از این مدرسهها بیرون می آمدند باید در ادارههای انگلیسی مشغول به کار می شدند؛ به همین خاطر آموزشهای کم و محدودی برای آنها در نظر گرفته می شد؛ حتی دخترها هم از این تحصیل محروم بودند، چون قرار بود فقط مردها در ادارهها به کار مشغول شوند.
در سال ۱۸۵۸ میلادی، یک سال پس از قیام بزرگ، ملکه ویکتوریا در فرمانی اعلام کرد : «تصمیم ما این است که در هند، بدون در نظر گرفتن اختلاف رنگ پوست و نژاد افراد، اشخاص شایسته را در ادارهها به کار بگماریم و هر کس را با توجه به توانایی هایش به درجههای بالاتر برسانیم.»
فرمان ملکه فقط برای آرام کردن هندیها صادر شده بود؛ تا نود سال بعد که هند استقلال خود را به دست آورد و از اشغال انگلستان آزاد شد، فقط ۴ ٪ کارکنان ادارهها هندی بودند و از میان آنها هم، هیچکدام اجازه پیدا نکردند به مقامهای بالای اداری برسند. آموزش هندیها هم به همان مدرسههای انگلیسی محدود شده بود و دولت انگلستان با هر وسیله ای که ممکن بود جلوی پیشرفت آموزشگاههای هندی را می گرفت.
انگلیسیها برای آنکه مدرسههای قدیمی هندیها را تعطیل کنند زمینهای وقف شده را تصرف میکردند.
پیش از ورود انگلیسیها به هند، مدرسهها را افراد نیکوکار می ساختند. این اشخاص، زمینهایی را هم به این مدرسهها می بخشیدند تا اداره کنندگان مدرسه با فروش محصولات این زمینها، هزینههای مدرسه را تأمین کنند. به این کار وقف زمین برای مدرسه میگفتند، حکومت هند هم برای آنکه به آموزش مردم کمک کرده باشد، از این زمینها مالیات نمیگرفت.
هنگامی که انگلیسیها هند را تسخیر کردند، از زمینهای وقفی هم مالیات گرفتند و زمینهای هر مدرسه را که مدیر آن نمی توانست مالیات آنها را بدهد، تصرف میکردند. پس از آن، پولی وجود نداشت تا خرج مدرسه شود و مدرسه تعطیل می شد.
انگلیسیها با همین شیوه تعداد زیادی از آموزشگاههای هندی را از سر راه برداشتند. یکی دیگر از راههای جلوگیری از آموزش هندیها، مانع تراشیدن در راه رسیدن کتابهای چاپی به دست آنها بود.
حادثه ای که در حیدرآباد رخ داد نمونه ای از این رفتار انگلیسیها است.
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8ص54
🆔 @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و هشتم:
میتوانید جواهرات میلیونها خانه را یکجا سرقت کنید؟
هنگامی که هند تقریباً آرام شده بود و انگلستان احساس میکرد بر تمام شهرها و روستاها مسلط شده و برنامه های «وزارت هند» به خوبی پیش میرود، اعلام کرد که حاضر است به هندیها وام بدهد.
برای نخستین بار بود که انگلیسیها میخواستند کمکی به هندیها بکنند و مبلغی را به آنها بپردازند. تا آن روز آنها فقط دست گیرنده داشتند و با مالیات های مختلف هندیها را هر روز بیش از گذشته سرکیسه میکردند.
البته حکومت انگلیسی هند اعلام کرد این وام به کشاورزان ساده هندی داده نمی شود چون معلوم نبود که آنها میتوانند قسط های وام خود را بپردازند یا نه.
این وام به کسانی که صاحب زمین های بزرگی بودند یا شهرنشین هایی که کسب و کار و شغل مناسبی داشتند، پرداخت میشد. وام توسط بانک های انگلیسی که در هند شعبه داشتند، داده میشد، اما با واحد پول هند یعنی روپیه پرداخت میشد نه لیره استرلینگ.
بسیاری از هندی هایی که این خبر را میشنیدند. مطمئن بودند انگلیسیها به دنبال آن هستند که دل مردم هند را به دست بیاورند و فکر انقلاب و شورش را از سر آنها بیرون کنند. آنها احساس میکردند که انگلیسیها بالاخره به این نتیجه رسیده اند که نمی توان روی سرنیزه نشست. مدت زیادی نگذشت که تعداد بسیاری از ساکنان شهرهای هند و زمین داران در مقابل بانک های انگلیسی صف کشیدند.
اسکناس های روپیه، بین هندیها توزیع میشد و این افراد با خرید کالاهای جدید، وسایل زندگی شان را نو یا تعداد آنها را بیشتر میکردند. این کالاها یا در انگلستان ساخته شده بودند و یا در کارخانه هایی هندی که صاحب انگلیسی داشتند
زمان کوتاهی از پرداخت وامها نگذشته بود که ناگهان خبری مثل تندباد در بازارهای هند پیچید : ارز گران شده است.
تنها پول خارجی یا ارز که در بازارهای هند وجود داشت لیره انگلستان بود که ناگهان قیمت آن بدون هیچ دلیلی بالا رفته بود. حالا هر کس میخواست یک لیره انگلیسی را بخرد باید تعداد بیشتری روپیه پرداخت میکرد ؛ یعنی ارزش روپیه کم شده بود، با کم شدن ارزش روپیه، خیلی از اجناس گران شدند، چون مردم برای خرید یک کالا تعداد بیشتری سکه کم ارزش روپیه پرداخت میکردند.
یکی از این اجلاس « طلا » بود، طلا هم گران شده بود و همان بانکهای انگلیسی که به مردم وام داده بودند، اعلام کردند حاضرند طلاهای آنها را بخرند.
انگلیسیها به کسانی وام داده بودند که از بقیه هندیها وضع مالی بهتری داشتند و کمی دستشان به دهانشان میرسید. این خانوادهها از گذشته های دور عادت داشتند که پس اندارهای اندکشان را به صورت طلا نگهداری کنند، این طلاها مخصوصاً به صورت جواهراتی که زنها برای آرایش خود استفاده میکردند نگهداری میشد.
هندیها که هم گرفتار گرانی شده بودند و هم باید قسط های خود را به بانک پرداخت میکردند، برای فروش طلاهای خود به بانکها سرازیر شدند.
بانک های انگلیسی طلاهای هندیها را با سکه های روپیه که هر روز ارزش آنها کمتر میشد، عوض میکردند.
انگلستان با تسخیر هند تمام معادن طلا و الماس آن را به چنگ آورده بود و به سرعت مشغول استخراج این معدنها بود، اما چشم طمعی هم به جواهراتی داشت که میلیونها هندی در خانه هایشان نگه میداشتند، آنها باید طلاهایی را هم که بر گردن یا دست و پای زنها و دختران هندی بود به دست میآوردند و با پرداخت وام و بازی کردن با قیمت ارز، هندیها را فریب داده بودند.
در دورانی که همه کشورها تلاش میکردند طلا را در داخل مرزهایشان نگه دارند طلای هند با همین حیله انگلیسیها به سوی بانک های لندن میرفت و در زیرزمین این بانکها ذخیره میشد.
🔸سرگذشت استعمار #مهدیمیرکیایی، ج8 ص60
🆔 @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و نه: استخوان بافندگان
اگر هندیها کارخانههای بزرگی داشتند که کالا تولید کنند و در کشورهای دیگر بفروشند، بالا رفتن قیمت ارز به نفع آنها بود، چون هرقدر کالای بیشتری تولید میکردند ارز بیشتری هم که حالا گران شده بود، به دست میآوردند؛ اما سالها بود که انگلیسیها صنایع هند را از بین برده بودند.
هندیها پیش از تسلط انگلیسی ها، صنعت پارچه بافی بزرگی داشتند و پارچههای هندی به تعداد زیادی از کشورهای آسیایی و اروپایی و حتی انگلستان صادر میشد.
انگلیسیها برای آنکهاین پارچهها به کشورشان وارد نشود عوارض گمرکی بالایی از آنها میگرفتند. عوارض گمرکی به پولی گفته میشود که هر کشوری در بندرهای خودش از تاجرانی که اجناس خارجی را به آن کشور وارد میکنند، دریافت میکند.
انگلیسیها از پارچههای هندی که به بندرهای انگلستان میرسید ۸۰ ٪ گمرکی میگرفتند. یعنی اگر قیمت صد متر پارچه ده لیره بود، آن تاجر باید هشت لیره به دولت میداد. بهاین صورت قیمت پارچه به هجده لیره میرسید و کسی نمی توانست آن را بخرد.
دولت انگلستان مدتی بعد قانون سخت تری را برقرار کرد؛ طبقاین قانون استفاده از پارچههای هندی یا خرید هر کالای هندی جرم بود و تنبیهی برای آن در نظر گرفته شده بود.
اما در هند همه چیز برعکس بود. از کالاهای انگلیسی که به هند وارد میشد هیچ مبلغی به عنوان گمرکی گرفته نمی شد؛ به همین خاطراین کالاها با قیمت ارزانی به هند وارد میشد تا مردم به خریدن آنها علاقه مند باشند.
از آنجایی که پارچههای انگلیسی با دستگاه و در کارخانههای بزرگ تولید میشدند از پارچههای هندی که به صورت دستی و با چرخهای کوچک بافته میشدند ارزان تر بودند. مردماین پارچههای ارزان را میخریدند و کالای پارچه بافهای هندی روی دستشان میماند و به فروش نمی رفت.
هنگامی که گروهی از صنعتگران هندی تصمیم گرفتند چند دستگاه بافندگی را از اروپا به هند بیاورند، انگلیسیها عوارض گمرکیاین دستگاهها را آنقدر بالا بردند که قیمت آنها به شکل سرسام آوری بالا رفت. پس از مدتی هم وروداین دستگاهها به هند ممنوع شد.
بیشتر پارچه بافان هندی شغل خود را از دست دادند؛ انگلیسیها تعدادی ازاین بافندگان را به زور به کارگاه هایی که به کمپانی هند شرقی تعلق داشت میبردند تا در آنجا به کار مشغول شوند.
صنایع فلزکاری، شیشه سازی و کاغذسازی هند هم به همین صورت نابود شد و میلیونها نفر از کارگران هندی بیکار شدند. گروهی ازاین افراد که دیگر در شهرها نمی توانستند زندگی کنند راهی روستا شدند تا به کشاورزی مشغول شوند. کشاورزان، زمینهای کوچک خود را به قسمت هایی کوچک تر تقسیم میکردند تا بتوانند آنها را بهاین کارگران آواره بفروشند.
دراین وضعیت، هر کشاورز صاحب زمین بسیار کوچکی بود که شکم خانواده اش را هم سیر نمیکرد و فقر در روستاها از گذشته هم بیشتر شد.
اما بسیاری از کارگران بیکار توان خریدن زمین را هم نداشتند، آنها چارهای نداشتند جزاینکه از گرسنگی بمیرند.
در سال ۱۸۳۴ میلادی فرماندار انگلیسی هند در گزارشی نوشت: «استخوانهای بافندگان پنبه سراسر دشتهای هند را پوشانده و سفید کرده است.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص63
🆔 @Haderoon 👈عضویت
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و ده: راه آهن
راه آهنی که انگلیسیهادر هند ساختند به آنها کمک زیادی کرد تا کالاهای خود را آسانتر به همه مناطق هند برسانند و صنایع هندی را با سرعت بیشتری نابود کنند.
در آغاز، کالاهای انگلیسی به بندرها و شهرهای ساحلی وارد میشد و بیشتر در اطراف همین شهرها پخش می شد،اما انگلیسیها در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی،راه آهنی را به طول پنجاه هزار کیلومتر در سراسر هند کشیدند. این راه آهن کمک کرد تا کالاهای انگلیسی به دورترین نقاط هند هم منتقل شوند و صنایع دستی هند در دورافتاده ترین روستاها هم از بین بروند.
این راه آهن به انگلیسیهاکمک می کرد به راحتی سربازهایشان را از نقطه ای به نقطه دیگر اعزام کنند و هر شورش و اعتراضی را به سرعت سرکوب کنند.
راه آهن بزرگ هند با پول هندیها و کار صدها هزار کارگر هندی که پس از نابودی صنایع هند شغلشان را از دست داده بودند، ساخته شده بود.اما هیچ یک از هندیها حق نداشتند در بخشهای درجه یک و درجه دو قطار سوار شوند.
فقط قسمت درجه سه به هندیها اختصاص داشت؛ واگنهایی تنگ و تاریک مانند واگن حمل حیوانات که تعداد زیادی از هندیها در آن به صورت فشرده سوار می شدند.
تمام کارمندان راه آهن، انگلیسی بودند و هیچ یک از هندیها برای اداره این تأسیسات عظیم استخدام نمی شدند.
از آنجایی که حکومت انگلیسی هند از این راه آهن برای اعزام سربازان و انجام کارهای اداری نیز استفاده میکرد و سعی میکرد کالاهای انگلیسی را با قیمت ارزانی جابهجا کند، درآمد راه آهن روزبه روز کمتر می شد و با ضرر همراه بود.
انگلستان با برقراری مالیاتهای تازه این خسارتها را جبران میکرد.با این حال،بدهی راه آهن هند در سال ۱۹۲۵ میلادی به ده میلیون لیره رسیده بود.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص66
🆔 @Haderoon 👈عضویت