📰 دکه روزنامه| یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱
#ایران_ما
@hadi_soleymani313
🔴 حماسه دیروز جشن پیروزی بانوان محجبه ای بود که توانستند زیر بمباران جنگ شناختی دشمن از گوهر حجاب دفاع و حراست و پاسداری کنند.
ظلمی بزرگی میکنند شیاطینی که با برجسته کردن چند زن بیحجاب بدنبال نا امید کردن حافظان و پاسداران حجاب و حیا هستند.
#دهه_فجر
#حجاب
@hadi_soleymani313
🌷در مورد کار های ابراهیم صحبت می کردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب. یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه.
🌷گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم.
@hadi_soleymani313
🔰 وارد مسافرخانه شدم. عکس[امام خمینی] را از زیر پیراهن بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا بهشدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
📚 کتاب «از چیزی نمیترسیدم»
زندگینامه خودنوشت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#دهه_فجر
@hadi_soleymani313
شهید بهشتی : آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر
ماشاالله به اینهمه بصیرت وولایتمداری مردم ایران 😍
سلامتی همه مردم ولایتمدارصلوات
🌷الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌷
خداقوت ایرانی✌️🇮🇷
#دهه_فجر
@hadi_soleymani313
من هنوز هستم.mp3
4.85M
🎼پادکست | «من هنوز هستم»
⭕️پنج روز مقاومت...
همت همت، کمیل کمیل
@hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوشه ای از خدمات رسانی نیروهای امنیتی در زلزله خوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@hadi_soleymani313
🔴مسئول جمهوری اسلامی بودن یعنی لبه پرتگاه بودن، از لبه پرتگاه میشه هم به عرش الهی رسید هم با سر به زمین خورد.
🔹آقایون مسئول مراقب باشید،این صحنه ها یادتون نره...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_ما
#پرچم_اتحاد
باهنر: دیروز مردم حماسه بینظیری آفریدند
🔹عضو مجمع تشخیص: بعضیها انتظار نداشتند که چنین حضوری در صحنه از مردم ببینند. مردم حماسهای آفریدند که در نوع خودش بینظیر بود. البته ما مسئولان نباید این حضور چند ده میلیونی را مترادف با رضایت مردم از همه مسائل بدانیم. مردم بالاخره در مسائل اقتصادی مشکل دارند.
🔹مسئولان باید دست به دست هم بدهند و مشکلات مردم را برطرف کنند. امیدواریم در انتخابات سال آینده هم با یک شگفتی مشارکتی توسط مردم روبرو باشیم و بازهم دشمن شکست بخورد.
#دهه_فجر
@hadi_soleymani313
#دختر_شینا
#قسمت_70
#فصل_نهم
عڪس را گرفتم و نگاهش ڪردم. بچه توی شڪمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای ڪوچڪ تر صمد ڪه برای ڪار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یڪ پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یڪ بار هم یڪی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یڪی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه ڪرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را ڪه می شنیدم، دلم مثل سیر و سرڪه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این ڪارهای خطرناڪ.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد ڪه سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناڪ است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام ڪنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینڪه دنبال ڪار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می ڪند و از این جور ڪارها.
عروسی یڪی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_71
#فصل_نهم
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یڪی از هم روستایی هایمان را ڪه چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها ڪردند و ریختند توی ڪوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره ڪرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ ڪس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی ڪه گریه میڪردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشڪوهی بود. حجت را به خاڪ سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می ڪرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم ڪجاست، ڪسی جوابم را نداد. چادر سرڪردم و گفتم: «حالا ڪه این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@hadi_soleymani313
#دختر_شینا
#قسمت_72
#فصل_نهم
خدیجه ڪه دید از پس من برنمی آید، طوری ڪه هول نڪنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یڪی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات ڪنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلڪه سلطان حسین را آزاد ڪند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را ڪه شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد ڪردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیڪ ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از ڪجا پیدا ڪنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
ادامه دارد...✒️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دختر_شینا
#قسمت_73
#فصل_نهم
اخم ڪردم. ڪتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یڪ ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار ڪه می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم ڪمی غذا برایش آماده ڪردم. غذایش را ڪه خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی ڪاموایی، از آن هایی ڪه تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر ڪوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یڪ دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس ڪه دلگیر و تاریڪ شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرڪردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح ڪه بیدار شدم، احساس ڪردم حالم مثل هر روز نیست. ڪمر و شڪمم درد می ڪرد. با خودم گفتم: «باید تحمل ڪنم. به این زودی ڪه بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود ڪارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تڪه لباس چرڪ داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@hadi_soleymani313