✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم.صمد که رفت،بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه.خانم های دیگر هم آمده بودند.صبحانه را آماده کردم.آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم.صبحانه را خوردیم.استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول،اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند.پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود.پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند.گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیکی سقف می رسید.
بچه ها از آن ها بالا می رفتند.سر می خوردند و این طوری بازی می کردند.این تنها سرگرمی بچه ها بود.بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
✫⇠قسمت : 6⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»
✫⇠قسمت : 7⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!»
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد.
✫⇠قسمت :8⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.»
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.»
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم.یکی از خانم ها ترسیده بود.می گفت:«اگر خلبان ها ما را ببینند،همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند»....
ادامه دارد...
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
دعای فرج ب نیابت ازشهید ابراهیم هادی
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_وعجل_فرجهم
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوتی حَیّ
✳ شحات محمد انور
💢 سوره شعراء
زیبا
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
#صبحتبخیرمولایمن
دیدمبخوابدوشڪہماهےبرآمدے
کزعڪسِرویاوشبِهجرانسرآمدے
تعبیررفتیارِسفرکردهمیرسد..
ایکاشهرچهزودترازدر،درآمدی
"حافظشیرازے"
🏝چه غربتی از این بالاتر
که زمین و زمان
وامدار نگاه شما هستند
و اینگونه شما را از یاد بردهاند؟
انگار به شب زدگی
عادت کردهایم
انگار خورشید را
از یاد بردهایم
انگار بهار را،
آسمان را و ....
را به فراموشی سپردهایم ...
چقدر تنهایید
در قلب شیعیانتان🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اکنون پس از سه سال...
🔹رهبر انقلاب سهشنبه اول فروردین ۱۴۰۲ به مناسبت فرارسیدن سال نو در حرم حضرت علیابنموسیالرضا (ع) سخنرانی خواهند کرد.
🔹در نوروز ۳ سال گذشته بهعلت شیوع کرونا، این سخنرانی بهصورت تلویزیونی برگزار میشد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
امر به معروف و نهی از منکر4.mp3
7.2M
#انسان_مصلح
#جلسه_4
#استاد_علی_تقوی
مرکز تخصصی واجب فراموش شده
@aamerin_ir
#انتشار_مطالب_آموزشی_آزاد_است
1_801952245.pdf
2.73M
#انسان_مصلح
#جلسه_4
#استاد_علی_تقوی
مرکز تخصصی واجب فراموش شده
@aamerin_ir
#انتشار_مطالب_آموزشی_آزاد_است
🔴 ثواب روزه در سه روز پایانی ماه شعبان
🔹 امام صادق عليهالسلام فرمودند :
🔵 مَنْ صامَ ثَلاثَةَ أَيّامِ مِنْ اخِرِ شَعْبانَ وَ وَصَلَها بِشَهْرِ رَمَضانَ كَتَبَ اللّه ُ لَهُ صَـوْمَ شَهْـرَيْنِ مُتَتـابِعَـيْنِ
🌕 هركس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگيرد و به روزه ماه رمضان وصل كند، خداوند ثواب روزه دو ماه پى در پى را برايش محسُوب میكند.
📚 وسائل الشيعه، ج ۷، ص ۳۷۵، ح ۲۲
🆔 eitaa.com/emame_zaman
خدایا ، بعضی ها برای چادری شدن چگونه دغدغه مند اند و بعضی دیگر ....😔
📝دستنوشته ی یکی از زائرین در معراج شهدای اهواز بر تابوت یک شهید...
#حجاب
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختری که از زمان اغتشاشات چادری شد
🔺اجرای همزمان در ۵ ایستگاه مترو اصفهان
به مناسبت #نیمه_شعبان
در تاریخ ۱۸ اسفند
#کارخودجوش_فرهنگی
#حجاب
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
#نجات_کیش_از_چنگال_بی_حیایی
☎️شماره مسئولین کیش جهت نهی از منکر نسبت به ترک فعل مقابله با بیبندوباریها در این جزیره
09198509050
🔻آقای يوسف پور معاون دفتر امام جمعه
09124513287
🔻آقای بي نياز امام جمعه كيش
09172097808
🔻آقای كريمي دبير ستاد امربه معروف و نهي از منكر استان هرمزگان
09347680132
09347686558
🔻ستاد احياء امربه معروف و نهي ازمنكر
🔻ارتباطات مردمی ریاست جمهوری
۱۱۱
#امام_جمعه_منفعل
#مسئول_بیدرد
#نجات_کیش_نجات_ایران
🔴 حاج حسین شریعتمداری خطاب به مسئولان:غائلهی «کشفحجاب» را جمع کنید؛ احتمال مواجهه با یک رخداد خسارتبار دور از انتظار نیست
⏪ بعید نیست مردم برای مقابله با این هنجارشکنی دست بهکار شوند
▪️ برای یافتن سرنخها، باید «همه کشف حجابکنندهها» را دنبال کرد تا به کانونهای اصلی رسید
▪️ ادامه کمتوجهی مسئولان دستاندرکار نسبت به کشف حجاب، احتمال گسترش این ناهنجاری را در پی دارد و بعید نیست -خدای نخواسته- این تصور غلط را در میان برخی از نوجوانان دامن بزند که کشف حجاب را ناهنجار و خلاف شرع و قانون تلقی نکنند! و به این توهم دچار شوند که اگر اینگونه نبود، مسئولان محترم با آن برخوردی شایسته میکردند
#حجاب
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
🕊🌸
#حجاب در کلامشهدا
با حفظ #حجاب خود
پاسدار خون شهدا باشید...
شهید حمید رضا با اطمینان
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 وضعیت #حجاب
❄️🌹❄️
🔸وضعیت حجاب توی این سال ها اصلا خوب نبوده و ظاهراً اراده ای هم برای حجاب نیست!!!
🔹یکی از راهکارها رسیدگی به لباس هاییه که توی مغازه ها فروش میره... مسئولین مربوطه بیدار شید.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
کاربران گرامی
🔹 در روزهای اخیر، پیامهایی مبنی بر مشاهده یا دریافت «سود سهام عدالت» و نظایر آن در گروهها و کانالها منتشر شده است
🔸 اغلب این پیامها با هدف #کلاهبرداری صادر شده و در آنها یک لینک وب قرار دارد که با کلیک بر روی آن، اطلاعات شخصی شما به سرقت رفته یا یک برنامه مخرب برای نصب به شما معرفی میشود
⚠️ برای حفظ امنیت اطلاعات خود:
❌ هرگز بر روی لینکهای وب که در گروهها و کانالها منتشر شده کلیک نکنید
❌ هیچ برنامهای را از سایتها، صفحات وب، گروهها و کانالها دانلود یا نصب نکنید
❌ هرگز اطلاعات شخصی، شماره تماس و اطلاعات کارت بانکی خود را در صفحاتی که نسبت به اصالت آنها یقین ندارید وارد نکنید
✅ در صورت مواجه شدن با پیامهای فریبنده و مشکوک، آنها را با فوروارد عادی(با نقل قول) به سامانه گزارش ایتا به نشانی @report فوروارد کنید
«لطفا این پیام را در گروهها و کانالهای خود بازنشر کنید»
•┈••✾••┈•
🔴 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکه های مجازی منتشر کرده و بعنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ #نشر_حداکثری
🔴 نماز شب بیست و هفتم ماه شعبان برای بخشش یک میلیون گناه
🔵 پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:
🟡 هركس در شب بیست و هفتم ماه شعبان دو ركعت نماز بخواند در هر ركعت سوره حمد یک باروسورهى«سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى» را ده باربخواند ،خداوند متعال یک میلیون عمل نیک برای او نوشته و یک میلیون گناه او را زدوده و یک میلیون درجه بالا برده و تاجی از نور بر سر او می گذارد.
📚 اقبال الاعمال
🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🆔 eitaa.com/emame_zaman
#دخترشینا
✫⇠قسمت :9⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.
✫⇠قسمت :0⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم.
https://eitaa.com/hadi_soleymani313
✫⇠قسمت :1⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :2⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
ادامه دارد...
✫⇠قسمت :3⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :4⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.
ادامه دارد...✒️
دعای فرج ب نیابت ازشهید ابراهیم هادی
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_وعجل_فرجهم
التماس دعا