eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز داره بارون میزنه... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎
خونه باید سبز باشه سبزِ سبزِ سبز خسرو شکیبایی 🌸🌸🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺 🍁در این عصر زیبا پاییزیی از خدا میخوام بیشترین برڪت🥯 گرم‌ترین محبت🧡 شیرین‌ترین مهربانی❤️ شادی بی دلیل و جاری‌ترین معجزه‌ی خدا💖 نصیب لحظه‌هاتون باشه 😇 عصرزیبا تون بخیر ☕️🥯 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️✨ اۍ قبله‌ۍعالمین، عالَم به فدات هر روزم و هر ماهم و سالم به فدات بعد از باَبی انت و اُمّی ... آقا !!! جان خودم و اهل و عیالم به فدات ✋🏻 ❤️
میان همهمه برگ های خشک پاییز فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی روزهای آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
———🍓⃟‌🍭——— ⟦°❁مثـلا تصمـیم بگـیریـم امـروز هـواے دل امـام زمانـمون رو بیـشتر داشـته باشیـم! ❁°⟧ ____[•🌻 ‌‌‌‌‌ʲᵒᶦɴ⇣•]______ •⌈✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا! اینا مردم ما هستند... اینا بچه های ما هستند..... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش می‌رفت. همه با انرژی بیشتری کار می‌کردند. آقارضا مدام سربه‌سر راستین می‌گذاشت و می‌گفت اگر می‌دانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت می‌آوردمت. راستین در جوابش فقط می‌خندید. حس راستین را خیلی خوب درک می‌کردم. چون من هم دیگر خوب غذا می‌خوردم و حال روحی‌ام خیلی بهتر شده بود. یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی‌ به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمی‌تواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم. خانم ولدی یه جورهایی برای همه‌ی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار می‌کرد. به قول راستین از جمله‌ آدمهایی بود که تا می‌توانست مهربانی می‌کرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد. بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش می‌رود. با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود. همه‌ی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمی‌کرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود. در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه می‌رفت. نگاهی به وضعیت من انداخت. –رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار می‌کنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم. –چه کاریه، امروز از بیرون می‌گیریم. –چرا؟ می‌ترسید دست‌پخت من رو بخورید؟ روی صندلی نشست و لبخند زد. –من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. می‌خواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم. انگار متوجه موضوع شد. –میخوای کمکت کنم؟ مستاصل گفتم: –ولدی برنج رو کجا میزاره؟ به اتاقکی که داخلش نماز می‌خواندیم اشاره کرد. –دفعه‌ی پیش از من خواست بزارمش اونجا. بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمه‌ی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده. لبخند زدم. –آشپزی بلدید؟ –دیگه لوبیا پلو رو بلدم. با اضطراب گفتم: –وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سخت‌تر شد. خندید. –نترس، من ایراد گیر نیستم. همانطور که برنج را می‌شستم پرسیدم: –راستی باهام کار داشتید؟ در قابلمه را گذاشت. –اهوم. خواستم بگم امروز خودم می‌رسونمت کارت دارم. با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم. –چه کاری؟ –حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم. مشکوک نگاهش کردم. ولی او بی‌اعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند. فکر این که چه می‌خواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد. همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار می‌خوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را می‌چید. ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا می‌خوریم. با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز می‌دید می‌خندید و می‌گفت با این کارهایت مرا یاد گذشته‌ام می‌اندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است. موقع خوردن غذا جرات نمی‌کردم سرم را بالا بگیرم. می‌ترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود. اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشم‌هایم را بستم. نمی‌شود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت: –یه کم شور نیست؟ سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم. چشم‌هایش را بست و گفت: –اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش. آقا‌رضا زمزمه کرد. –بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دست‌پخت معرکش. بلعمی گفت: –اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم. نمی‌دانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی" تک سرفه‌ایی کردم و گفتم: –ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده. راستین گفت: –نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بی‌نمک می‌خوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بی‌نمک و بی‌مزه بود اصلا نمیشد خورد. آقارضا نگاهی به راستین انداخت. –واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟ راستین شانه‌ایی بالا انداخت. –چاره‌ایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بی‌نمک گذاشتی جلوم چی کار می‌کردم؟ ... ......★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آقارضا کمی سخت بود. آقارضا گوشی‌اش را درآورده بود و عکسهایی به راستین نشان می‌داد. در مورد پروتز پای راستین حرف میزدند. آقارضا می‌گفت بعد از انجام دادن پروتز راستین می‌تواند خیلی عادی راه برود و دیگر نیازی به عصا ندارد. فقط کمی زمان بر و هزینه بر است. آنقدر این حرف خوشحالم کرد که پرسیدم: –تو ایران این کار رو انجام میدن؟ آقارضا گفت: –بله، چند سالی هست که تو ایرانم انجام میدن. با خوشحالی به راستین نگاه کردم و گفتم: –وای خیلی عالی میشه، زودتر پیگیری کنید. راستین بی‌خیال آخرین قاشق لوبیا پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت: –فعلا کارهای واجبتری دارم که باید انجام بدم. دمغ شدم. –چه کاری مهمتر از پاتون هست؟ جوری نگاهم کرد که از خجالت پیش بقیه آب شدم. –فقط یه کار هست که برام فعلا از همه چیز مهمتره، که اونم خواستم برسونمت بهت میگم. سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. همه بعد از خوردن غذا تشکر کردن و بشقابشان را داخل سینک ظرفشویی گذاشتند و رفتند. نگاهی به ظرفها انداختم. "منظورشون اینه من بشورم؟" با خودم گفتم چند بشقاب را شستن که زمانی نمی‌برد، در عوض فردا که ولدی بیاید با دیدن تمیزی اینجا خوشحال می‌شود. درحال شستن ظرفها بودم که راستین آمد و پرسید: –چرا میشوری؟ ولشون کن، ولدی خودش میاد میشوره دیگه. شیرآب را بستم و با لبخند گفتم: –برای انتقام. سوالی نگاهم کرد. –یادتونه گفتید با محبت کردن به همدیگه و توقع نداشتن میشه از اونا انتقام گرفت؟ پشتش را تکیه داد به کابینت و نگاهش را به چشم‌هایم چسباند. آنقدر طولانی که من کم آوردم و با خجالت مشغول کارم شدم. شستن ظرفها تمام شد ولی او همچنان نگاهم می‌کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید من دیگه برم به کار خودم برسم. دست به سینه شد. –تو همیشه اینقدر حرف گوش کن و نکته سنج و ریزبین و فداکار و ... التماس آمیز نگاهش کردم. –تو رو خدا دیگه نگید، من فقط حرفی که بهم زدید رو انجام دادم. –پس عزمت رو جزم کردی برای انتقام؟ نگاهم را به پایش دادم و سرم را تکان دادم. عصایش را از کنارش برداشت و گفت: –من دیگه طاقت ندارم، برو کیفت رو بردار بیا بریم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ –مگه قرار نبود برسونمت؟ –حالا که خیلی مونده تا ساعت کار تموم بشه. روبرویم ایستاد و اخم مصنوعی کرد. –رئیست وقتی میگه بریم یعنی چی؟ برای فرار کردن از نگاهش یک قدم عقب رفتم و گفتم: –یعنی این که برم کیفم رو بیارم. –پس زود باش، من تو ماشین منتظرم. چند روزی میشد که راستین ماشینش را عوض کرده بود. آقارضا می‌گفت رانندگی با ماشین اتومات دیگر نیازی به دو پا ندارد. فقط یک پا برای رانندگی کافی‌است. تا حالا سوار این ماشین جدیدش نشده بودم. همین که در عقب را باز کردم سرش را به طرفم چرخاند و گفت: –خانم، راننده شخصی گرفتی؟ معذب گفتم: –آخه تو محل ممکنه کسی... با اعتماد به نفس گفت: –اتفاقا میخوام همه ببینن. با تردید روی صندلی جلو نشستم. اتاقک ماشین از بوی عطرش پر بود و این عطر چقدر حس خوبی به من می‌داد. آهنگ عاشقانه‌ایی در حال پخش بود. نگاهم کرد و لبخند زد. بعد صدای پخش را کم کرد و با تامل گفت: ...
: –راحیل می‌خوای بری زن یه مرد زن مرده‌ی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجه‌ی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو می‌تونه پیدا کنه. قیافه‌ی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟ ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است. –فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر می‌پرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم. اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم. چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟ این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟ لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊