eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
23.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• ܩࡍ߭ ࡅ߭ࡅ߲ࡎ߭ܩܢ ࡅ߲ߊ‌ ܠܥ߲ܟ߭ࡅ߭ܒ ࡅ߳ࡐ ܩ࡙ࡅܝ߭ ࡅ߭ߟ (: اللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاجے... آره‌باتوام... ان‌شاءاللھ مڪھ‌هم‌قسمت‌میشہ‌میری😅 ببین! اگہ‌امام‌زمان‌گوشیتو‌بخوان‌حاضری‌همون‌لحظہ بدون‌درنگ‌بهشون‌بدی؟ ازهمین‌حالا‌شروع‌ڪن‌شب‌میلاد‌امام‌زمانہ بیای‌اینجوری‌بهشون‌کادو‌بدیم.. به‌این‌صورت‌کہ‌ توی گوشیت‌هرچی‌ڪہ‌باعث‌میشہ‌مولا‌ناراحت‌بشہ‌‌ پاڪسازےڪن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•💛•° ♥ کھِ‌قلب‌را‌باید‌فداۍ‌ِ‌اوکرد :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌱』• . ولےیہ‌روزمیاد ! کہ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمے=ظھورِ‌حضرتِ‌عشق(: انشاءالله.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از سر کار برمی گشتم خونه، یه پیامک به گوشیم اومد: بهتره بیشتر حواست به شوهرت باشه. پیام رو که خوندم دلم لرزید. مسیرم رو کج کردم و روندم سمت محل کار شایان. بدون اطلاع رفتم اتاق کارش وقتی رسیدم صدای خنده های ریز خانمی از اتاقش میومد. کنار در ایستادم و کمی به حرف هاشون گوش دادم.با هم میگفتن و میخندیدن.حتی یه دونه از حرفهاشون هم کاری نبود. هرچی صبر کردم اون زن انگار خیال بلند شدن نداشت. آخرش هم گفت شایان خیلی خوش به حالته ها. یه زن خوشگل تو خونه داری یه دوست باحال تو محل کار. شایانم بلند خندید و گفت دیگه از خوبی های خوش تیپیه. بعد هردو زدن زیر خنده... دست و پام شل شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. خانمه از اتاق که بیرون اومد با دیدن من..... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸🍃 🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت💕 می‌گشایم دفترامروزم را باشد کہ پایان روز مُهر تایید بندگی زینت 🌸 دفترم باشد🌸 سلام✋ روزتون پراز نگاهِ مهربونِ خدا 💖 سهمِ دلتون آرامش و شادے😊 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما در بین الطلوعین ظهوریم - استاد رائفی پور.mp3
4.82M
-مادربین‌الطلوعین‌ظهورهستیم...!' سخنان کوتاه استاد " ! ‌ ظهوربسیارنزدیک‌است اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج♥️" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت با لطف حق دوران مهدی می رسد :) می دهد این دل گواهی پیر ما سید علی پرچم از دست جانبازیِ تو ... ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدای فریاد دکتر، نفسم را حبس کرد. _به تو ربطی نداره پیمان... حوصله ی تورو ندارم... رفته که رفته... کسی که جنبه نداره، همون بهتر که بره... هنوز بعد از ۴ ماه، اخلاق منو نشناخته؟!... دختره ی پررو تمام کتاب های روی میز منو، پخش زمین کرده... منم عصبی شدم یه حرفی زدم... چه میدونستم که اینقدر زود رنجه که فرق بین عصبانیت و حالت عادی رو تشخیص نمیده . گوشم چنان تیز شده بود برای شنیدن که هیچ صدایی جز صدای پیمان و حامد را نمی شنید و نفسم آنقدر کند که مبادا وقفه ای در این شنیدن، ایجاد کند. _پس کار خودت بوده... دیدی گفتم خیلی احمقی اگه بذاری این دختره بره ... تو نبودی گفتی این دختره به بقیه فرق داره، نگفتی از اخلاقش خوشت اومده،.... توی همه ی حرفات، تماس هات، پیام هات، از صد تا حرفت، نود بار فقط در مورد اون حرف میزدی... حالا به همین راحتی گذاشتی بره!؟... خیلی احمقی اگه به همین راحتی از دستش بدی! این حرف پیمان ، حامد را عصبی کرد. _اصلاً من احمق هستم... خودش باید می‌فهمید که نفهمید... باید می‌فهمید که با بقیه فرق داره.. وقتی اخم هام رو به خاطرش، کنار گذاشتم... وقتی جدیت و سرسختی ام رو که برای همه پرستار های قبلی داشتم، واسه خاطر این یکی کنار گذاشتم، باید خودش می فهمید که من اون آدم قبلی نیستم... که نفهمید... دیگه واسم مهم نیست... زندگی من همینه... بهش عادت کردم... به اینکه هرجا دلم چیزی رو خواست، خواسته ام رو از دست بدم و با یه خاطره زندگی کنم... مثل پروین ولی اون هم منو نفهمید... منم دیگه از خاطره هام حذفش کردم... یه عکس ازش داشتم که همون عکس هم برام بی ارزش شد... درست مثل وجود خودش... اصلا دیگه یادم نیست که عکسش رو کجا گذاشتم .... لای کدوم کتاب یا توی کدوم کیفم. مکثی کرد و باز با دلخوری ادامه داد : _آدم ها خودشون انتخاب می‌کنند که یادشون واسه همیشه خاطره بشه یا نه... دیدی بعضی از خاطره ها، چقدر کمرنگ هستند، چون یادشون به خاطره ها نپیوسته... خودشون خواستند که خاطره باشند یا نه... از ماندن پشت در اتاق هم خسته شدم، از طرفی حرف های تأمل برانگیز دکتر هم مرا بدجوری در فکر فرو برد. آن قدر در اتاق ماندم تا پیمان و دکتر سمت اتاق رفتند و من آن لحظه بود که دیگر رمقی برای شنیدن نداشتم. به اتاق خودم در ته حیاط برگشتم. در اتاق را که گشودم، برق را اتاق زدم و با بستن در اتاق، گویی امواج مغناطیسی مغزم ریکاوری شد. زیر کرسی رفتم و تکیه بر دیوار، پاهایم را زیر کرسی دراز کردم و ذهنم، کارشناسانه ، مشغول تحلیل حرف های دکتر شد . نمی‌دانم چرا از میان حرف هایی که شنیدم، حسی قابل اعتماد در قلبم نشسته بود. همان حسی که باعث شده بود به قول خودش، اخلاقش را تغییر بدهد. آن هم بخاطر من! لبخند به صورتش نشانده بود و اخم هایش را از روی ابروانش برچیده و مرا به شک انداخته. و حالا خودش گفته و نگفته، اعتراف کرده بود ، دقیقا نمی‌دانم در کدام جمله و با چه کلمه ای، دقیقا حس کردم عاشق شده است. حسی که آنقدر واضح و روشن بود که نیاز به اثبات نداشت و برای من، خیلی قبل تر از این ها اثبات شده بود .