🌸🍃زندگی به سبک شهدا..!!🌸🍃
#هدیه_امام_خمینی
❣سفره عقد مان با همه سفره ها فرق داشت!
به جای آینه شمعدان، #تفسیر_المیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم!😊
برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد،
می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد.
برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بارش کنیم!
می گفت:
((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه #شب_عروسی ام
چنین غذای #گران قیمتی بدهم؟!)).
برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت:
این هدیه امام خمینی(ره) است👌...
(راوی: همسرشهید فتح الله ژیان پناه)
#شهدا
#زندگی_ساده
#زندگی_به_سبک_اسلامی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت63
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد ملاقاتت؟
–اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
– می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
– خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
– فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت:
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم، حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حالا تو بخون من بعدا می خونم.
اسرا فوری بلند شد.
– بگین کجاست من براش میارم.
مادر با تعجب گفت:
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
– از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت:
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو.
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر طول کشید که اسرا امد و گفت:
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم:
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم:
–اینا چیه؟ اینایی که الان تنمه که بهتر از اوناست. دیگه چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
– اینجوری بهتره دیگه.
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت.
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
– راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم:
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. بالاخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
– آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
– چی می خواستی بگی؟
– هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی اشتباه فکر می کنی، الان وقتش نیست بعدا برات توضیح میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم بوده نه اون.
با یاالله گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سلام کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار مبل روی زمین گذاشت
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و ذوق کرد. من هم کشیدمش بالاو نشوندمش روی پایم. پدرش دست دراز کرد وگفت:
– شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه جایش می کردگفت:
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
– خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
مداحی آنلاین - حوالی حرم - حسین طاهری.mp3
4.09M
آه از دوری ...
هر شب هستم حرم تو
🎤 #حسین_طاهری
#شب_زیارتی_ارباب
#شب_جمعه
سلام عزیزان دل
امروز ادمین ها #نمازجمعه بودن
✅گوشی ها خاموش بود
وهمه درخدمت اسلام😊
🌹❤️ممنون که باما همراهید🌹❤️
🔸زیباترین جملات حضرت آقا؛
"اخلاص برڪت دارد"
"اورا دزدانه وبزدلانه ترورڪردند"
"اراده الهے پیروزے این ملت است"
"جنتلمن هاے پشت میزمذاڪره همان تروریست هاے فرودگاه بغدادهستند"
"ملت ایران به نمادهاے مقاومت عشق میورزد.طرفدارمقاومت است طرفدار تسلیم نیست"
#نماز_جمعه_تاریخساز
#بيعت_با_ولي
#باید_قوی_شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی مصرعی با یاد تو❣️
زندگی با خنده ها ی شاد تو🌾
صبح یعنی یه بغل بوی بهار❣️
عطر گل در دامن پر چین یار🌾
صبح یعنی جام زیبای نگاه❣️
در نگاهش آسمان نازد به ماه🌾
سلام صبحت بخیر❤️
#پارت64
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت:
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علامت زده بودید رو براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه داد:
– بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم:
–من علامت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که علامت زده بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه علامت می زنم.
با لبخند گفت:
– اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و گفتم:
– نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه ها این بلا رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حالا با مادر حرف می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت:
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه هاروسپردم به پدرشون وامدم.
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و دانشگاه بودم، حالام با این وضع "اشاره به پام کردم" یه مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاالله زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور. بعدپرسید:
–حالاکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم:
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت:
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کلام را به دست گرفت و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف زدند.
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاودالانهای تاریکش چراغی روشن کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم. یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن روزاز خواندنش لذت بردم.
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
✍#بهقلملیلافتحیپور
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
امید بسته ام به قاصدکی که حواله سوی تو شد
گـــر او را دیدی، جویـــای احوالم باش
#مائده_نواب
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁