سلام عزیزای دلم...
هنوز کــــــربـــــ💔ـــــلا هستم
اینجا واقعا جای تک تکتون خالیه....
خیلیییییی همه چی عالیه....و
واقعا بهشته بهشتتتتت
🍃خداروشاکرم که برای
چندمین بار منو لایق دونست که بتونم پای پیاده بیام خدمت آقاجانم....🍃
🥀مهربونا
اینجا نت نبست اصلا...دی
شب شب حمعه یاد همتووووون بودم
خیلی سعی کردم پیام بدم
نتم وصل نشد....
به شرط لیاقت دعاگوتون هستم❤️
ان شالله فردا شب راه میوفتیم
ازینجا
پسفردا یا دوشنبه میرسم خدمتتون🙈🙈🙈🙈
۱۰۰تا ریزش داشتیم😱😱😱
🌟یکم صبورباشید دیگه عزیزان
زیارت امام حسین چیزیه که ادم دلش میخواد از تمام دنیا فارغ بشه....
وخب اصلا اینترنت هم نبود که کانال فعال بمونه...
🌀لطفا صبور باشیدمنم اینجا کلی دعاتون میکنم....
و زیارت اربعین و پیاده روی امسال
ان شالله به نیابت از تک تک شما عزیزانم بوده...🌀
✅ان شالله که قبول باشه از هممون😍
🎁🎁ان شالله برگردم
روزی ۳پارت رمان خواهیم داشت😊
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اربعین الگویی برای زندگی
🔰خاطره متفاوت علیرضا پناهیان از فرانسویهای مسیحی در پیادهروی اربعین
#اربعین
@Panahian_ir
Ziyarate Arbaeen_Haj Mohsen Farahmand.mp3
6.7M
#حاج_محسن_فرهمند
🔳 زیارت اربعین...
#اربعین...🏴
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ ســــــــــی ام:
#بخش دوم:
من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
چشماش گرد شدو گفت:
-هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟
بغضم و قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم...
-عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته...
-نیلو.. نیلو...نیلووو..
-چیه؟؟؟
-امشب تازه آغاز بدبختی های منه...
-این چه حرفیه؟؟؟
-نیلوفر حسودی و احساس خراب کردن زندگی من توسط هانیه از امشب بیشتر میشه...
-چرا اینو میگی...وقتی ازدواج کنید دیگه چیزی نمیتونه جداتون کنه...
-نیلوفر...مرگ میتونه مارو از هم جدا کنه...
-ساکت شو زهرا این چرتوپرتا چیه میگی آدم اول زندگیش از مرگ حرف میزنه؟؟؟
بغض کردم و گفتم:
-دیروز وقتی به هانیه گفتم دور منو خط بکش به طور غیر منتظره ای گفت من روتو خط میکشم...
نیلوفر سکوت کرد اشک توی چشماش جمع شد و ساکت موند و بعد از چند دقیقه گفت:
-زهرا...من کنارتم نترس...حالا هم فراموش کن ناسلامتی اومدیم واسه عروسی لباس بخریم نه عزا !!!
خندیدم...دیگه رسیده بودیم مقصد...داخل شدیم و کلی گشتیم جلوی یه مغازه لباس فروشی ایستادیم...
نیلوفر چشمش خورد به یه لباس منو صدا کرد و گفت:
-زهرا زهرا بدو بیا اینجا...
-جونم؟؟؟
-وایسا کنارش ببینم!
ایستادم...
نیلوفر_واووو عجب عروسی بشی امشب همینو میخریم...
یه لباس سفید که روش پر از نگین بود و یکمی هم کار شده...خیلی قشنگ بود...
من_عالیه...
خلاصه کلی خرید کردیم از لباس و شلوارو روسری گرفته تا دست بندو وسایل های دیگه...
خیلی روز قشنگی بود کلی خندیدیم...
بعدش هم برای ناهار رفتیم یه پیتزا فروشی و کلی سیر شدیم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه...
من_سلام مامانم
مامان_سلام دختر کجایی تو ناسلامتی عروسی...
نیلو_سلام خاله!
مامان_سلام عزیزم خوش اومدی...
با نیلو رفتیم اتاق و مشغول آماده کردن وسایل و مرتب کردن اتاق شدیم...
امیرحسین هم که امون از من و نیلوفر بریده بود یک سره تو ی اتاق من بود...
خلاصه کلی خندیدیم ساعت حدود هشت شب بود که نیلوفر از ما خداحافظی کرد و رفت خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی ام:
#بخش سوم:
ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر...
بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت:
-یواش دختر ترسیدم!!!
امیرحسین_هووله هووول.
یه دونه زدم تو سرش گفتم:
-ساکت شو...
دوباره آیفون زنگ زد...
من_خب یکی درو باز کنه!!!!
مامان خندیدو گفت:
-حقا که همگی هولید...
مامان درو باز ڪرد...
من_کی بود؟؟؟
بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت:
-منم!!!
مامان_عممه!!!
امیرحسین_زن منه!!!
بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!!
مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان...
بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه:
شروع کرد سلام علیک گرم...
مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی...
من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه...
مامان خندیدو گفت:
-بفرمایین خواهش میکنم...
مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه...
صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل...
بابا_خوش اومدین بفرمایین...
آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما...
بابا_علی آقا بفرمایین...
بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم...
علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت:
-بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره...
-ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین...
-خواهش میکنم زحمتی نبود...
بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم...
من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم...
آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد...
مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟
مامان_بله ایشون هم اومدن...
مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
عشق تو
بــــلای
دلــــــ
درویـش
منســت
#ابوسعید_ابوالخیر
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁
20191007_085008.m4a
6.49M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_دوم_کتاب
#قسمت_پانزدهم
#چقدرپدرشهیدشدنبهشمامیآید
#از_زبان_پدر_بزرگوار_شهید
@syed213