eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ مـا همـانیـم که از عشـق تـو غفلـت ڪردیـم بـا همه آدمیـان غیـر تـو خلـوت ڪردیـم... سـال هـا مے گـذرد، بـرگـردیـم و مشخص شده ماییم که ڪردیم 🌿 🌿 ✨یا صاحب الزمان مولای مهـ❤️ـربانم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼برای خودتون 🍃🌸خانواده های پرمهرتون 🌸🌼عزیزان و دوستانتون 🍃🌸وهمه کسانی که 🌸🌼دوستشون دارید 🍃🌸آرزوی سلامتی 🌸🌼وحال خوب ، خوب دارم 🌸🌼روی غم نبینید 🍃🌸و یاد خدا همیشه 🌸🌼همراه لحظه هاتون روزتون سرشاراز🍃🌸 بركت، آرامش و سلامتی🍃🌸
•|دوستت دارم‌هایَت را بگو... تو اگر نیازِ گفتن نداری، منْ سخت محتاجِ شنیدنَم...♥️|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
جعبه را باز کردم و زنجیری که داخلش بود را در دستم گرفتم. یک آویز قلب از آن آویزان بود که حرف اول اسم من وخودش به انگلیسی سمت راست وچپ قلب حک شده بود. دوطرف قلب حلقه های ریزی بودکه زنجیرازش ردشده بود. وسط قلب هم خط عمیقی بودکه انگار از هرقلب یک تکه به هم وصل شده بود و یک قلب کامل را تشکیل داده بود. یک طرف قلب زرد و طرف دیگرش طلا سفید بود. آنقدر خلاقانه وظریف کارشده بود که لبخندروی لبم امد و نگاهش کردم. –چقدرقشنگه، طرحش رو خودت دادی؟ –خوشحالم که خوشت امد. من بهش گفتم یه قلب بسازه و حرف ها رو روش حکاکی کنه، بعد اون چند مدل بهم نشون داد منم از این خوشم امد. الانم که توی آب میوه فروشی تنهات گذاشتم رفتم که این رو تحویل بگیرم. طلا فروشه داشت مغازش رو می‌بست. به زور قبول کرد که الان سفارشم رو بهم بده. قلب طلایی را کف دستم گرفتم. – چه خوش سلیقه... حرف اول اسم من روی طلای زرد حک شده. اینم خودت گفتی؟ –آره، چون قلب تو طلاییه. زنجیر را داخل جعبه‌اش برگرداندم و جعبه را داخل کیفم گذاشتم. –دستت دردنکنه، واقعا غافلگیرم کردی. منم نگهش می دارم همون روز عقدمدن گردنم میندازم. –نه بابا، رفتی خونه بنداز، واسه روز عقد می خوام ست گوشواره‌اش روبگم برات بسازن. لبخندی زدم وگفتم: –چه خلاقانه... –حالا کجاش رودیدی، روز عقدمون یه سورپرایز دیگه ام برات دارم. البته گوشواره‌ها رو خود همون طلاسازه پیشنهاد داد، منم قبول کردم. آرش دستم را گرفت وبلندم کرد و دوباره هم قدم شدیم. دستهایش گرم بودند و خیلی زود این گرما به کل بدنم منتقل شد. –راحیل مامانت منظورش چی بود گفت حرفهاتونم بزنید. –خب راستش، مامان میگه اگه بخوای با مژگان محرم بشی اجازه نمیده ما باهم ازدواج کنیم. –اولا که این موضوع درحدحرفه و من هنوز حرفی نزدم. دوما به فرضم که این اتفاق بیفته فقط برای اینه که... اخمی کردم و نگذاشتم ادامه بدهد وگفتم: –توروخدابس کن آرش، جلوی من دیگه از این حرفها نزن... باتعجب نگاهم کرد. –هنوز که اتفاقی نیوفتاده، چرا اینجوری می کنی؟ –بالاخره میوفته، آرش بزار یه چیزی بگم از الان خیالت رو راحت کنم. من طاقت حرف زدن تو ومژگان رو هم ندارم چه برسه به این که محرم بشید... اگه من رو می خوای مژگان باید از زندگیت حذف بشه... اگه اون حذف بشه، خانوادشم حذف میشن. نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. آرش هاج و واج فقط نگاهم می کرد. به طرف نیمکتی که کمی آن طرفتر بود هدایتم کرد. دوباره نشستم. یاد فریدون و حرفهایش افتادم. ترس تمام وجودم را گرفت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و اشکهایم سرازیر شد. –راحیل تو چت شده، چرا یهو حرف خانوادشو زدی؟ اونا که بالاخره میرن اونور نیستن. راحیل تو رو خدا گریه نکن. اینجا نگاهمون می کنن. به زور خودم را کنترل کردم وبلند شدم. –آرش من رو برسون خونه. اخم هایش در هم بود، بلند شد و به طرف ماشین راه افتادیم. بینمان سکوت بود و هر کدام در افکارخودمان غرق بودیم که گوشی‌اش زنگ خورد. صدای مژگان از پشت خط، می‌آمد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت وصدای گوشی‌اش را کم کرد. بااین کارش عصبی ترشدم. ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم. تنها کاری که کمی آرامم می‌کرد و کمک می‌کرد قلبم نایستد. انگار مژگان و مادر آرش می‌خواستند شام بخورند و اصرار داشتند که ما هم زودتر برویم آنجا. آرش گفت: –حالا ببینم چی میشه. "خوبه یه ساعت پیش گفتم من پام روارونجا نمیزارم ها." گوشی را که قطع کرد با همان اخم بدون این که نگاهم کند گفت: –مژگان اصرارداشت بریم اونجا... سکوت کردم. –راحیل من خودم به اندازه ی کافی توی فشار هستم تودیگه اذیتم نکن. –مگه من چیکارکردم؟ یه جوری با بغض گفت: –آخرین لحظه‌ی جون دادن کیارش من پیشش بودم، همش فکر زن وبچش بود، بچه اش روبه من سپرد، الان من به زنش بگم نمیخوام ببینمت؟ بگم راحیل گفته حتی باهات حرف هم نزنم چون حساسه؟ به خدا واسه خودت بدمیشه، میگن... حرفش را خورد...ودوباره ادامه داد، راحیل مامان چه گناهی کرده که یه پسرش رو از دست داده یکی دیگه‌ام می خواد ولش کنه.. اون دیگه نباید فشار روش باشه. به سختی اشك هایش را که در چشمهایش اسیر کرده بود را پشت لبخند تلخش پنهان کرد و نگاهم کرد. –اصلا همه ی اینارو ول کن هرچی توبگی، من طاقت ناراحتیت رو ندارم. چه می‌گفتم، انگارمن فقط زیادی بودم. او که با زبان بی زبانی گفت، "همینه که هست." ✍ ...
•|دوست‌داشتن‌هاى اولِ صبح، آنجا كه هنوز درگيرِ روزمرگى نشده‌ای، آنجا كه چشم باز ميكنى و هواىِ يار در سر مي‌پيچد، عجيب ميچسبد...! فكرش را بكن، باران هم ببارد!♥️🌿|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
[☘ ] ✍🏽از خــدا پرســـیدم... چرا تنهــــا میشہ گفت: ➕منم اول شدم‌ بعد تنها شدم پرسیدم عاشق چہ کسے شدے گفت: تـــــو... گفتم کے تنهــات گذاشت گفت خودِ تــو گفتم بِذار بیام پیشت خـــــدا💙 خندیدگفت:مــن همیــشہ پیشتم، توکجــایی ... ؟ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردای آن روز خبری از آرش نشد من هم زنگ نزدم. سوگند که تازه از موضوع خبر دار شده بود برای تسلیت گفتن به خانمان آمد. داخل اتاق نشسته بودیم و حرف میزدیم. اسرا که از اتاق بیرون رفت، سوگند پرسید: –راحیل چرا اینقدر لاغر شدی؟ وقتی ماجراهایی که برایم پیش آمده بود را شنید با عصبانیت گفت: –من از اول گفتم، این آرشه به دردت نمی‌خوره ها. پس چی شد عشقی که ازش دم میزد. –اونم گیر کرده. –دارم بهت میگم راحیل تو با این خوشبخت نمیشی. اون جاری که تو داری دست از سر آرش برنمی‌داره. یه سریش به تمام معناست. –یعنی به نظر تو این موضوع تقصیر آرشه؟ –بله که تقصیر اونه، اگه از اول بهش رو نمیداد الان اینجوری نمی‌شد. اون دوست دختر قبلیش سودابه هم می‌گفت. با تعجب پرسیدم: –چی می‌گفت؟ –می‌گفت دلیل این که به آرش علاقمند شده، چون بهش خیلی محبت می‌کرده. بعدها آرش گفته محبتم بی‌منظور بوده، ولی آخه چه کاریه، واسه ما خرس مهربون شده. –عه، سوگند. –والا دیگه، بره به ننش محبت کنه. – البته حرفت درسته، من خودمم چند بار بهش تذکر دادم، ولی فایده نداره. بعد از رفتن سوگند، به حرفهایش فکر می‌کردم که آرش پیام داد، فرداصبح می‌آید تا با مادر صحبت کند که تا چهلم کیارش دوباره صیغه ی موقت بخوانیم، ولی من گفتم این کار بیفایدس ومادر از حرفش کوتاه نمی‌آید. اما او فردا‌ی آن روز آمد و چند دقیقه ایی بامادر صحبت کرد، مادر هم خیلی محترمانه گفت که این اتفاق نیوفتد بهتر است. ولی آرش دوباره اصرارکرد، آن وقت بود که مادر پای دایی را وسط کشید و گفت این تصمیم دایی هم هست ونمی‌تواند حرف برادرش را ندید بگیرد. وقتی آرش به کلی مایوس شد، از من خواست که حداقل امروز را که آخرین روزمحرمیتمان است را باهم باشیم. به اتاق رفتم تا آماده بشوم. دلم می خواست امروز قشنگ ترین مانتو و روسری ام را سرم کنم، ولی نمیشد، به احترام آرش باید مشگی می پوشیدم، سرکی توی روسری های اسرا کشیدم ببینم روسری مشگی بهتری دارد که تنوع بدهم، ولی هرچه گشتم دیدم چیز دندون گیری نیست. همان روسری مشگی خودم را که تازه خریده بودم را روی سرم تنظیم می‌کردم که آرش در آستانه‌ی در ظاهر شد. –این رو سرت نکن راحیل...رنگی بپوش، می‌خواستم یه مانتو و روسری ست برات بخرم، ولی بعد فکر کردم، چون تو هر مدل مانتویی رو نمی‌پوشی به سلیقه‌ی خودت باشه بهتره. دیگه‌ام مشگی نپوش. –نه، می خوام تاچهلم بپوشم. جلو آمد و روسری را از سرم برداشت. –اگه به خاطرمنه، من دوست ندارم، اگه به خاطر کیارشه، با پوشیدن مشگی اون دیگه زنده نمیشه. –خب پس خودت چرا پوشیدی؟ آهی کشید و روی تخت نشست. –کسی مستحق تر ازمن نیست برای مشگی پوشیدن، چون بامرگ کیارش همه ی اتفاقهای بد داره توی زندگیم میوفته. بعدسرش را بین دستهایش گرفت. –توی خونه مامان خودم یه چیزی میگه، اینجا مامان تو یه چیزی، امروز مامانت گفت واسه عقد دائم شرطهایی داره. نمی دونم تاحالا اینجوری شدی یانه، گاهی بین چندتا کاردرست گیرمی کنی، که باانجام دادن هرکدومش اون یکی کار اشتباه میشه. توراست می گفتی زندگی گاهی مثل یه معماست که همش توی ذهنت باید دنبال راه حلش باشی. بعد زمزمه وار ادامه داد: –مثل بازیهای کامپیوتری که گاهی برای رسیدن به یکی از راهها تمام امتیازاتت رو از دست میدی. آخرشم ممکنه گیم آور بشی. کنارش نشستم ودستش را گرفتم. –باغصه خوردن که راهی پیدا نمیشه. –توبگوچیکارکنم، گیرکردم، نه می تونم به مژگان بگم بره پی زندگیش بااون وضعش، بچه ی تنها برادرم رو حمل می کنه، نه می تونم حرف مامانم روندید بگیرم. می‌دونم چندوقت دیگه اصرارهاش هم بیشتر میشه. جدیدا هم حرفهای جدیدی میزنه، می دونمم که به حرفش توجه نکنم آخرش از حرص وغصه یه بلایی سرش میاد. توام که کلا میگی من بامژگان حرفم میزنم طاقت نداری...خب تو بگو چیکارکنم. وقتی سکوت مرا دید گفت: –توکه همیشه واسه هر مشکلی راهی داشتی الان موندی توش، بعد ازمن چه توقعی داری... واقعا راهی به ذهنم نمی رسید جز یک راه، ولی جرات گفتنش را نداشتم، برای چنددقیقه سکوت کردیم. آرش برای عوض کردن جو پرسید: –چراگردنت ننداختیش؟ –چی رو؟ هدیه ات رو. بی حوصله گفتم: –هنوز توی کیفمه. کیفم را که گذاشته بودم روی میز کنارتخت برداشت و آویز را درآورد. –خودم برات میندازم. گردن بند را به گردنم انداخت، آهی کشید و چشم هایش را روی صورتم چرخاند و بعد سُرشان داد روی موهایم. کلیپس را از موهایم بازکرد. موهایم پخش شد روی تخت. سرش را لای موهایم فرو کرد و نفس عمیقی کشید. برای لحظه‌ایی دستش را دورکمرم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند و گفت: –فقط باتو برام همه چی حل شدنیه، بعد شروع به بافتن موهایم کرد و زیرلب بارها و بارها این شعر را زمزمه کرد. "شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری" ✍ ...
♥️ شنیدمت ڪه نظر می‌ڪنی به حالِ ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظارِ ... 🍃 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتــــ💔ی..... 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
یه شهیدی میگفت: برو به خدا بگو من رزق شهادت رو میخوام اگه گفت لیاقتشو نداری 😔 بگو خدیااا مگه این نعماتی که دادی لیاقت کدومشو داشتم ! همونجور که محبت امیرالمومنین رودادی این حاجت رو هم بده امشب از خدا بخوایم ... خیلی چیزا بخوایم... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحِ زیبای من آن لحظه‌ی ناب است که تو، با دو تاچای و دو خط شعر، بیایی پیشَم... |•☕️💕•|
•|دوستَت‌دارم♡ فراتَر از هر گُماني... و آن سوتر از هر شوق و شيفتِگي...♥️🤗|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
به اصرار آرش مانتو مشگی‌ام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی... –راحیل. –جانم. –اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چندلحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره... با مِن ومِن گفتم: – آره شرایطتت سخته می دونم، باجدیت گفت: –فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام. نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود. –خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم. نیم خیزشد و پرسید: –خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بودچی؟ باصدای لرزانی گفتم: –مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم وادامه دادم: –پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که... –جزاین که چی؟ نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم. –برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم. متوجه ی منظورم شد. درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به سقف چشم دوخت. –چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردی‌اش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود. –اونوقت بدون عشق چطورزندگی می کردی راحیل؟ از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. – بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی. بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت: –کی گفته باید تقسیم کنی؟ سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش. –هم همه گفتن، هم خودم دیدم. –کجا دیدی؟ سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد. به چشم هایش نگاه نمی کردم. –نگام کن. نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت. بلند شد لبه‌ی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند. –من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانه‌ام را بالا گرفت. –می فهمی...من بدون تو می میرم. آهی کشیدم و دلخور گفتم: –هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره. عصبی شد. –مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت: –پایین منتظرتم. جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت. راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم. امروز آخرین روزه ها... باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم. –منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم. مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت: –چنددقیقه دیگه میام. چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان. کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش می‌پسندید و می‌گفت زیر چادر که دیده نمی‌شود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، من‌هم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد. برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم. با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت: –عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همه‌ی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند. ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم. –عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟ –آرزو؟ –حالاهمون دعا... –خندیدم وگفتم: –بابا باکلاس...نه، مگه قراربودآرزو کنم؟ –راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم... خنده ام گرفت وگفتم: –دعا نه آرزو... لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت: –حالاهرچی؟ قول بده. اخمی نمایشی کردم. –هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟ –ازبس سربه هوایی دیگه... لبخند زدم وگفتم: –قول نمیدم ولی سعی می کنم. –من سعی تو رو اندازه‌ی قول قبول دارم. منم دعات می کنم هرروز...به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه. –منظورت تله پاتیه؟ ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا که وصل شوے! آرامش وجودت را فرا مے گيرد نه به ‌راحتے مےرنجے و نه به ‌آسانے می ‌رنجانے آرامش سهم دل‌هايے است کہ به سَمت خداست..! امضاے خـدا پاے هـمہ آرزوهایتـان🌸 صبحتون دل انگیز❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم. با سنگدلی گفتم: –وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمی‌فهمیم چی خوندیم. پوفی کرد و گفت: –فکرمون رو کنترل کنیم؟ –اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست. خندید و گفت: –یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال این چینی مینیهاست. –نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. – باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب می‌تونی فکرت رو کنترل کنی. لبهایش را به بیرون داد و گفت: –واقعا؟ –آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابو‌علی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمی‌خورده دور رکعت نماز می‌خونده، بعد می‌تونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه. –بریکلا ابو علی. –حالا تو مسخره کن. –مسخره نکردم. امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشی‌ام را روشن کردم. یک پیام از شماره‌ایی ناشناس داشتم. نوشته بود: –فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن. باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد. نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند. فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم. گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد. به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شماره‌ی فریدون را برای کمیل بفرستم. همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت: –لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی می‌خواد. با خجالت گفتم: –اون آدم درستی نیست. –بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن. بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید. همانجا در محوطه‌ی دانشگاه چند دقیقه‌ایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد. در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم می‌خواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش می‌ترسیدم. دوباره به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم. بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانه‌ی خوبی بود برای شناختنش. کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد. با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: –وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟ مو‌شکافانه نگاهم کرد و پرسید: –حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟ –من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... می‌خوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم. –مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟ –راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره. گردنی چرخاند و گفت: –حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟ به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم: –چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده. دنبالم آمد و گفت: –چطوری می‌تونی اینقدر آروم باشی راحیل؟ پوزخندی زدم. –ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم. دستم را گرفت و پرسید: –راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شده‌ها. از چی می‌ترسی؟ با بغض گفتم: –از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده. –دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟ بغضم را فرو دادم و قضیه‌ی فریدون را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر حرف میزدم چشم‌های سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر. در آخر با ناراحتی گفت: –الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمی‌تونه بکنه. با کتکی هم که امروز می‌خوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت می‌کنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشت
😍💋 شعر هایم به تمنای چشمان "توست"♥️ چشمهایت را نبند هستی ام به باد می رود.... شب بخیر🌛⭐️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــــلام صبح زیباتون بخیر لبتون گل چشماتون نور کامتون عسل لحنتون مهر حرفاتون غزل حستون عشق دلتون گرم حالتون خوبِ خوبِ خوب روزگارتون بکام 🙏🙏🙏
هر صبح که از خواب بیدار میشوی در نظر بیاور چه سعادتی‌ست زنده بودن نفس کشیدن محبت کردن و عشق ورزیدن ... 🙏 شکر کن خدایت را برای بیداری دوباره ... 🌺️ سلام 🌺️ صبح بخیر
🔺ای خمینی(ره) عزیز مطمئن باش که به آیه قرآن وفادار خواهیم ماند. و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی(عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. 🌷شهید حسین قجه ای🌷 فرمانده دلاور گردان سلمان 🇮🇷پیروان رهبری🇮🇷
خرداد ماهی جان ،تولدت مبارک🎉🎊🎈🎁 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
تو را... تمامی تو را... نگاه مهربانت را... غرورنهفته درصدایت را... خستگی هایت را... همه را در امن ترین جای دلم جای می دهم و هرصبح سرک می کشم به این دارایی عزیز و شبها هوشیار ونگهبان به خواب می روم و اگر کسی بپرسد شغلت چیست؟ پاسخ میدهم خزانه دار یک "عشق مهربان"😍 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دلتنگ یعنے: بسیار مشتاق و بسیار محروم ..🤍🖇 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
اگھ پیر بشے و اونے ڪھ میخواے ڪنارت نباشھ؛ جاے همھ‌ چیز خالیھ! ‏خالےِ خالے..((: ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
البته تو یه کمم شانس نیاوردی. –نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود. ولی آرش اونطوری نیست. –آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم. تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانواده‌ی نامزدت اذیتت نمی کنه. –معلومه خیلی راضی هستیا. –راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم می‌کوبید. –یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟ –اندازه اش رونمی‌دونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربه‌اش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس. نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم. با سوگند راهی خانه‌شان شدم. فکرم مشغول حرفهایش بود. –راحیل. –هوم. –یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها... –نه، بابا بگو... – راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله، نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد: –باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه. من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه... باتعجب نگاهش کردم. –اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچه‌ام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه. من نمی‌خوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربه‌ی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی... خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون. اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی. –چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟ کلافه گفت: –یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین. یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون. اوایل منظورش رو نمی‌فهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم. –مگه چیکار میکنه؟ –خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوه‌ی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیه‌ی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره. هر وقتم من یا مامانم می‌خریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنه‌ها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانه‌ایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش. با چشم‌های گرد نگاهش کردم و گفتم: –چه مبارزه‌ایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی! سوگند با خنده گفت: –اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچه‌هاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن. ✍ ...