eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
Ꮺــــو •• •• اربعین کرببلای همه را امضا کن ...💔 این گدا بهر زیارت نگران است حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••• بیماری ما با "حرم" درمان پذیر است در صحـن خـود ما را قرنطیـنه کن آقا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جز تو خریداری ندارم حســـــین(علیه السلام ) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱🌼 گشٺہ ام در جہان و آخر ڪار ،، دلبرۍ برگزیده ام ڪہ مپرس.. ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فکر نوکــر بـاش ! نزدیک است اربعین آقا دردمنـدیم و بدون کـ♡ـربلا درمانده ایم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 چند روزی بود که دوباره سرو کله‌ی پری ناز پیدا شده بود. ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت. وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی می‌ریخت و کنارم می‌نشست. با هر جرعه‌ی چایی‌اش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهی‌اش می‌کردم. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم می‌داد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم می‌خواست زیر‌پوستی مرا حرص دهد. گرچه با همه‌ی اینها آخر کارشان جنگ و دعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد می‌آمد کنارم می‌نشست و درد و دل می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه می‌خواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت می‌کردم و بعد از رفتنش جگر پاره پاره‌ام را از نو به هم می‌دوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها می‌کردم. گاهی هم پنجره را باز می‌کردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال می‌ماندم که صدای آقای طراوت درمی‌آمد. نمی‌دانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم می‌کرد. انگار دست باد مشت مشت ابر برمی‌داشت و مرا پُر می‌کرد. سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد. یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کم‌کم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانواده‌اش شهرستان هستند و از این سختگیریها راحت است. با تعجب پرسیدم: –یعنی تنها زندگی می‌کنی؟ لبهایش را بیرون داد و گفت: –نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم. از وقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، با این که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم. البته گاهی هم پیش دوستام هستم. خیلی باحالن و خوش می‌گذره. اگه بخوای یه روز میریم اونجا. –پس خانواده‌ی اونا کجا هستن؟ –بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار می‌کنن درآمد دارن و راحت زندگی میکنن. البته موسسه‌ایی که توش هستن خوابگاه داره. با هیجان گفتم: –چه جالب، با رفقا بدون غرغر مامانا حسابی خوش می‌گذره. خندید. –دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟ –آره دیگه، کیه که نباشه. –پس واجب شد بیای ببینی. شایدم امدی و با هم همخونه شدیم. یه سری بچه‌هایی که از دست همه خسته‌ان اونجان. توام میتونی بیای. از حرفش جا خوردم. –نه بابا، خانواده‌ی من از این جور مستقل بودنا خوششون نمیاد. اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمی‌تونم. چشمکی زد و گفت: –اونش درست میشه نگران نباش. البته چون من اونجا مربی هستم می‌تونم پارتیت بشم. –چه جالب. حالا هر وقت فرصت شد... همان موقع موبایلش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –ببخشید راستینه، باید جواب بدم. سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟ –عه؟ باشه خودم میرم. گوشی را قطع کرد و با خوشحالی گفت: –بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیا زودتر بریم اونجایی که گفتم. مردد گفتم: –حالا نیم ساعت مونده تا تموم شدن ساعت... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –ول کن بابا، بیا بریم. دستم را گرفت و کشید. –باشه پس چند دقیقه صبر کن. کاغذی برداشتم و تقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم. –بی زحمت این رو فردا بده به مدیر. من زودتر میرم. سوار ماشین پری‌ناز شدیم و به طرف موسسه‌ایی که می‌گفت راه افتادیم. وقتی وارد موسسه شدم، تعجب کردم. بیشتر شبیهه یک خانه‌ی بزرگ بود. سه طبقه داشت و در هر طبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفته‌ی پری‌ناز کاری انجام می‌دادند. وقتی از حیاط بزرگ و سر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم. پری ناز اشاره‌ایی به اتاقها کرد و گفت: –اتاقهای طبقه‌ی اول اکثرا کارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام می‌دن. –یعنی چی مقدماتی؟ –یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط. چون اینجا شرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه. البته اکثرا قبول می‌کنن، از خیابون موندن و آوارگی که بهتره. صورتم را جمع کردم. –آوارگی؟ –آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بی‌خانمان و فراری رو جذب می‌کنن. بهشون کار و امکانات میدن. از حرفش یک جور ناامنی احساس کردم. اشاره به طبقه‌ی بالا کرد. – توی طبقه‌ی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقه‌ی سومم خوابگاهشونه. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهمون نگاه های زیباتون هستیم با رمان جدیدمون داستانی کاملا واقعی😍 ایستگاه امام خمینی محکم سر جام وایستادم که از خطر له شدن زیر دست و پای این جمعیت منتظر به ورود در امان بمونم ! با بسته شدن در و حرکت دوباره مترو فکر کردم حالا خوبه با این حجم مسافر و این هوای سنگین یهو وسط تونل وایستیم ! از فکرشم وحشت داشتم ... نفسم رو دادم بیرون و سرم رو گرم نگاه کردن به زن فروشنده ای کردم که داشت تبلیغ سرویسهای بدلیجاتش رو میکرد ... همیشه اینها رو که میدیدم فکر میکردم چقدر سخته براشون هر روز با این کیسه های سنگین بار تو مترو خط عوض بکنند و دو ساعت در مورد یه انگشتر و این که رنگش نمیره سخنرانی کنند آخرشم دو تا دختر کم سن و سال احتمالا یه دستبند ارزون قیمت میخرند !همین ... بلاخره از شر این شلوغی راحت شدم و اومدم بیرون ... آینه کوچیکه کنار کیفم رو آوردم بیرون و نگاه سرسری به ریخت و قیافم کردم . خوب بودم هنوز ... بالای شالم رو یکم صاف کردم و موهای تازه کوتاه شدم رو با دست مرتب کردم . آینه رو پرتاب کردم ته کیف و دوباره راه افتادم به سمت بیرون . به آدرس توی دستم نگاهی کردم . شرکت تبلیغات و طراحی بیتا طرح . خودشه طبق معمول وقتایی که استرس میگیرم انگشتهای دستم رو تند تند شکستم و رفتم تو طبقه سوم .. پشت در چوبی قهوه ای که رسیدم پوفی کردم و با بسم الله دستم رو گذاشتم روی زنگ . یه دختر خوشرو و ریز میز که میخورد هم سن خودم باشه شایدم یکم کمتر در رو باز کرد ... _سلام _سلام عزیزم ... بفرمایید داخل . آقای نبوی نیستند رفتند چاپخونه اگر میخواید طرح رو خودشون بزنند باید یکم صبر بکنید ماشالله پشت هم توضیح میداد . همین که نشست رفتم کنار میزش و گفتم _ببخشید اما من برای طراحی اومدم _بله متوجه ام اما گفتم که آقای نبوی نیستند خانومی _منظورم اینه که من برای کار اومدم از طرف آقای جلیلی . داشت با بی سیم توی دستش شماره میگرفت قطع کرد و گفت : آهان شما خانوم صمیمی هستین ؟ لبخندی زدم و گفتم : بله صمیمی هستم الهام _خوشبختم منم میترا محمودی ... میتونی منتظر بمونی تا نبوی از چاپخونه بیاد این روزا کار زیاده و کارمند کم ! اینه که این بنده خدا یه تنه همه مسئولیتها رو داره به دوش میکشه . _درسته ... منتظر میمونم 🍃هرشب با پارتهایی از رمان جدیدو ویژه امون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"توکل بر خدايت کن"؛🍀 کفایت میکند حتما؛ 🌷 اگر خالص شوی با او؛ صدایت میکند حتما؛ اگر "غافل شوی" از او؛ به هر وقتی صدایش کن؛ "حمایت میکند" حتما؛ خطا گر ميروي گاهی؛ به خلوت "توبه کن" با او؛ "گناهت ساده میبخشد"؛ رهایت میکند حتما.. به "لطفش شک نکن" اگر "غمگین" اگر "شادی"؛ خدایی را پرستش کن؛ که هر دم "بهترینها را"؛🍀 "عطایت میکند حتما" .🌷 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ صبح بخیر🌺
ᵐʸ ᵍᵒᵈ ʰᵃᶰᵈᶻ ᵗʰᵃᵗ ᵃʳᵉ ᵐᶤᶰᵉ ᶰᵒ ᵒᶰᵉ ᵃᵗ ˡᵉᵃˢᵗ ᶰᵒᵗᵐᵉ• خُـدای‌من‌دستانت‌که‌مال‌من‌باشَـد؛ هیچ‌کس‌مَـرا‌دست‌کم ‌نمیگیرد.. ♥️
|💚🌵| فرڪانس دل عاشقم تنظیم روی ڪربلاسٺ... |❥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•