eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از آن روز که رفتار دکتر پور مهر عجیب و غریب شد و تمام غذاهای مرا خورد و مراقب شگفت زده کرد. اما برای من دلیلی برای برداشتن اخم هایم نبود. و همان یک جفت ابروهای درهم فرو رفته، کار را درست کرد انگار. مدتی بود که رفتارش با من عوض شده بود. بعد از رفتن خانم جان و دلخوری پیش آمده، تمام سعی ام را کردم در حفظ همان یک گره کور بین ابروانم. البته که موفق هم بودم. دیگر دکتر بهانه نمی‌گرفت لحن خشک صدایش هم تغییر کرده بود. آرام شده بود و صبور. حتی گاهی شوخی هم می‌کرد! اگرچه از شوخی هایش، تنها لبخندی بر لبم می آمد اما سعی می‌کردم تا او لبخندم را نبیند و تنها راه فرارم از دست شوخی هایش، اتاق واکسیناسیون بود. یادم هست که اوایل آبان‌ماه بود و هوای سرد پاییزی روستا چنان در جان تک تک خانه های روستا رسوخ کرده بود که در بهداری روستا، مجبور به زدن بخاری کوچکی شدیم. جای این بخاری در اتاق دکتر پور مهر بود اما با این حال راهروی بهداری همچنان سرد بود و گاهی که در رفت و آمد بین اتاق دکتر و آشپزخانه بهداری بودم، دستانم از شدت سرما یخ می بست و وقتی سمت اتاق دکتر برمیگشتم، اولین کارم این بود که دستانم را روی حرارت ملایم بخاری گرم کنم. و آن روز هم این کار را انجام دادم. قبل از زدن سِرُم یکی از مریض ها اول دستانم را روی بخاری گرفتم تا حرارت آن، یخ دستانم را آب کند، که دکتر در حالی که نسخه ی یکی از اهالی روستا را می‌نوشت گفت : _ فکر کنم گنجشک های روی شاخه درختان هم میدونن که تو این فصل باید لباس گرم بپوشند. متوجه منظورش نشدم. مادر و دختری روستایی که با روی صندلی مقابل میز دکتر نشسته بودند ، کنایه ی دکتر را به خودشان گرفتند . مادر دخترک، چادر رنگی اش را بیشتر روی سرش کشید و جواب داد: _ به خدا آقای دکتر، لباس گرم تنش می کنم ولی چون ما که بخاری نداریم، کرسی گذاشتیم. ولی صدای دکتر برخاست : _ شما را نگفتم... پرستار بهداری رو میگم. گوشم به نام پرستار حساس شده بود. سرم چرخید سمتش : _ با من هستید؟! با همان لحن جدی که داشت لبخندی را در خود جا می داد و داروهای مریض را می‌نوشت ، به کنج اتاق، و کمد داروها اشاره کرد: _ نه اون خانم پرستار رو میگم. چقدر خوب گول حرف‌هایش را خوردم! سرم سمت کنج اتاق و کمد داروهایی که تیر خودکارش را به آن سمت نشانه رفته بود، چرخید. وقتی جای خالی پرستار دوم را با چشمانم دیدم، صدای خنده ی دکتر مرا شوکه کرد. سرم باز سمت دکتر چرخید. مادر و دختر روستایی، کاغذ نسخه را از او گرفتند. که رو به زن روستایی گفت: _شما پرستار دیگه ای توی اتاق می‌بینید؟ و زن ساده ی روستایی هم بدتر از من، نگاهش در اتاقک دکتر چرخید : _نه والله. و صدای خنده دکتر از سادگی من و مادر و دختر برخاست. این اولین بار بود که صدای خنده اش را به آن بلندی می‌شنیدم. آنقدر متفاوت که لحظه ای جا خوردم. اما خیلی زود وقتی داشتم دخترک را آماده می کردم تا سِرُمش را بزنم و دستور رفتن او را به اتاق واکسیناسیون میدادم، جوابش را دادم : _اصلا درست نیست جلوی مریض ها منو دست می‌اندازید جناب دکتر پور مهر! بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد که : _ اصلا درست نیست پرستار بهداری دو ماه اخماش تو هم باشه خانم پرستار .
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
با آنکه اشاره ظریفی کرد به گره کور ابروانم، اما باز کوتاه نیامدم . _دکتر چی؟... احیاناً بد نیست اگه دکتر یه روز با همه ی اهالی روستا، خوش اخلاق باشه و بد با پرستار بیچاره ی بهداری، بد اخلاق و بی اعصاب و بهانه گیر؟! سرش را بلند کرد و این بار، نگاهش و آن جاذبه ی چشمانش، یک لحظه ته دلم را خالی کرد. خیره در چشمانش بودم که ناچار خودش سرش را با لبخند باز پایین انداخت : _بیچاره اون دکتر که الان دو ماهه بداخلاقی نکرده!... نه بی اعصاب بوده و نه بهانه گرفته. آمپول های تزریقی در سِرُم مریض را خالی کردم و جواب دادم: _ ولی در عوض خوب کنایه زده. و مهلت جواب دادن را به او ندادم و سمت در رفتم. در اتاق واکسیناسیون، سِرُم دخترک را که وصل کردم، گلنار به دیدنم آمد. با همان لبخند همیشگی. _سلام مستانه جون... خسته نباشی. لبخندش مرا هم سر ذوق آورد: _ سلام... سرت شلوغه امروز؟ نگاهی به دخترکی که روی تخت واکسیناسیون درازکشیده بود و به دستش سِرُم وصل شده بود، انداخت که ادامه داد : _ وقت داری؟ _وقت دارم... اما اصلاً حوصله بهانه گرفتن دکتر رو ندارم... نمیخوام فکر کنه که می خواهم بشینم با تو کل کل کنم و از کارم بزنم. خندید. همان لحظه مادر همان دختر مریض گفت : _ خوبی گلنار؟... چه خبر؟... چند وقتیه که ندیدمت. _سلام خدیجه خانوم... خوبم الحمدلله... شما خوبی؟ _الهی شکر... اگر کاری داری خانم‌پرستار، برو... دختر من که کاری اینجا نداره. نگاهم با تردید رفت سمت گلنار که همان تردید نگاهم باعث شد تا جلو بیاید و دستم را بگیرد و همراه خودش از اتاق بیرون بکشد. _گلنار دستم!... چیه خب؟ همین جا بگو. _من می خوام امروز باهم بریم یه جایی. _کجا؟ _باید بیای خودت ببینی. _چرا امروزحالا؟ _آخه بابام تازه امروز اجازه داده... خیلی بهش گفتم ولی میگفت نه... _ مگه می خوای کجا بریم که امروز گذاشته؟! با پررویی سرش را کج کرد: _ نمیگم. _ولم‌کن اصلا ... امروز حوصله گیر دادن دکتر را ندارم... _اجازه ات رو گرفتم. پاهایم چوب شد . _اجازه ی منو؟ _آره. _واقعاً آره؟ دیگه چندین بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم ولی انگار بیداره بیدار بودم. متعجب به چشمان شوخ و شنگ گلنار خیره بودم که خندید: _ زود باش دیگه... دیر میشه. نفس پری کشیدم و گفتم : _ خودم باید ازش اجازه بگیرم گلنار . اُه کشیده ای سر داد. _خیلی خب برو اجازه تو بگیر کوچولو. سمت اتاق دکتر پیش رفتم. قدم هایم کند بود و بی دلیل دلشوره ی ضعیفی در وجودم پا گرفته. در زدم و با صدای بفرمایید او وارد شدم. _من میخواستم بپرسم که... هنوز جمله ام را نگفته جواب داد: _ آره من اجازه دادم... برو ولی تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر برگرد. تا۴ بعد از ظهر!! نگاهش باز انگار جدی شد. _چیه؟! کمه؟ _نه... اصلاً زیادم هست. _پس برو دیگه تا پشیمون نشدم .
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎥 سخنان تأمل برانگیز امام و رهبری در رابطه با عظمت و 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 ســـــلام ☕️صبحتون بخیر و نیکی 💖امیدوارم امروزتون ☕️پر از زیبایی و امیـد 💖و دلتون سرشار از ☕️مهـر و شـور زندگی باشه 💖امیـدوارم روزتون ☕️همراه با بهترین و زیباترین 💖اتفاقات و موفقیت ها‌ باشه 🆔
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
همینجوࢪ دنبالش بودم کہ دیدم دࢪ یہ خونہ قدیمے ࢪو باز کࢪد و ࢪفت تو ... داشتم با خودم فکࢪ میکࢪدم خونشون همینجاست کہ تقࢪیبا 30 دقیقہ بعد با چشم هاے اشکے از خونہ زد بیࢪون و با سࢪعت نمیدونم کجا میࢪفت بخاطࢪ همین دنبالش کࢪدم بعد از چند دقیقہ ࢪسید بہ یہ پارک ! نشست ࢪوے یکے از صندلے ها منم از دوࢪ همینجوࢪ مشغوݪ دیدنش بودم تا بہ خودم اومدم دیدم چندتا پسࢪ دوࢪش کࢪدن . بدجوࢪے عصبے شدم و گیجگاهم نبض داࢪ شد . از ماشین پیادھ شدم و بہ سمت پسࢪا ࢪفتم سمت یکیشون کہ داشت . . . https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58 وایی بیا ببین استاده از دانشجوش خوشش اومده تا یه شهر دیگه تعقیبش کرده و رفته تا خونشون رو یاد گرفته 🙈😂 عاشقانہ ای دیگࢪ از بانۅ غزالہ 😍♥️
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
رها دختری‌که با‌وجود‌مشکلاتش و فقیر بودن خانوادشون دختر شاد و سرزنده ایه و همینطور آزاد و بی عید بند توی دانشگاه یکی از استاداشون عاشقش میشه که از قضا پسری مذهبیه و از طرفی دیگه پدر رها برای اینکه بدهی خودش رو پرداخت کنه میخواد رها رو به شخصی بفروشه تا بتونه بدهیش را بپردازه 💸 حالا چطور این استاد میتونه عشقش رو نجات بده ؟! https://eitaa.com/joinchat/2526543966Cd3dcc05a58 استاد‌‌دانشجویی‌مذهبی‌عاشقانه ❤️❤️
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
•『🌱』• . ماه‌شعبان‌ماه‌اسٺغفارھ ماه‌ٺخلیہ‌سٺ.. بایدزیاداسٺغفارکنیم! زیادازاین‌ماه‌اسٺفاده‌کنیم دسٺ‌خالی‌ردنشیم،روزی‌۱۰۰مرتبہ ‹ استغفرالله‌أسأله التوبھ.. › +وقتشہ‌آشتی‌کنیم‌باخٌدا(: 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۸ اسفند ۱۳۹۹