6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراحل بزرگ شدن تو
فضای مجازی ایران !
ـ باآلِ علی هرکه درافتاد
ور افتاد✌️🏻:)💣🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپکوتاه🎬
" فاقبل عذری؛ خدایا عذرم را بپذیر...
خدایا خودت گفتی ، مگه میشه که
خودت عمل نکنی ؟!💔😭
#ماهمهمانیخدا 💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_140
و شیرین شد زندگی ام به عشق!
و عشق انگار همان تکه پازل گمشده ی روزهایم بود.
همانی که وقتی، سرجایش نشست، قرار همه ی روزهایم آمد.
اما دلم تازه بیقرارش شده بود. و سخت بود باور کنم من همان مستانه ای هستم که دوبار اراده کردم تا برای همیشه از آن روستا بروم و حالا نه تنها ماندگار شدم، بلکه قلبم را هم به روستا و دکتر آن، هدیه دادم.
عجیب است تقدیری که برای ما رقم میخورد!
و اینگونه شد که قرار شد یک عقد ساده ی محضری داشته باشیم تا سالگرد فوت پدر و مادرم تمام شود و بعد از آن، مراسم ازدواج.
برای همان عقد ساده ی محضری هم، تنها خرید یک حلقه نیاز بود و انجام آزمایشات.
و باز آزمایشات و خاطرات تلخی که حتی با اسمش برایم زنده شد و دلهره ای عجیب که اینبار چه خواهد شد!؟
اما وقتی جواب آزمایشات مشکلی نداشت، لبخند شوقم چند برابر شد. آنقدر که حامد دید. در راه برگشت از آزمایشگاه بود که گفت:
_حوصله ی خرید داری؟
_خرید!
_حلقه و یه قواره چادری و همین چیزایی که برای عروس خانم ها میخرند دیگه.
با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم :
_بله دکتر.
خندید :
_فکر نمیکنی دیگه وقتشه که حامد صدام کنی؟
عرق شرم، گردنم را پوشاند. مجبور به سکوت شدم اما او اصرار داشت که نامش را از زبان قاصر من بشنود.
_نمیخوای صدام کنی حامد جان؟!
آنطوری که او گه گاهی نگاهم میکرد در حین رانندگی، مجبور شدم دستم را سایبان چشمانم کنم.
_دیگه فرار فایده نداره مستانه خانم، فردا قرار محضر داریم... نمیشه که اینجوری از من خجالت بکشی.
وقتی آنگونه نگاهم میکرد که شعله های عشق درون قلبش،. در چشمانش نمایان میشد،. من نباید از شرم میسوختم آیا؟
اما مجبور بودم که مهلت بخواهم.
_حالا تا فردا.
بلند خندید. از آن خنده هایی که از او بعید بود!
دستم را لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدم تا خنده اش را ببینم که لبخندش نصیبم شد:
_باشه... تا فردا... فعلا بریم حلقه بخریم ببینیم تا فردا مستانه خانم چقدر میتونه خجالتش رو کنار بذاره.
با آنکه تمام لحظات کنار او پر بودم از شرم و خجالت!... اما خوش میگذشت. چیزی در قلبش بود که مرا به زندگی امیدوار میکرد. آنقدر که سر نترسی داشته باشم برای حوادث آینده و بیماریش را فراموش کنم برای همیشه.
حالش خوب بود و من از او هم بهتر بودم.
حال دل هردویمان خوب بود به وقت بهار. بهاری که شروعش با عشق بود و پیشاپیش داشت نوید روزهای عاشقی را میداد.
روزهای قشنگی که شروعش با عقدمان تثبیت شد.
و بهار سال 71 مصادف شد با عقد من و حامد!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
ماھِرمضاندرهرسال،قطعهـاۍازبھشتاستکهـخدا درجهنمسوزانِدنیاۍِمادۍِما؛آنراواردمۍکندوبھمافرصتمۍدهدکھخودمانرابرسرِاینسفرهالھۍدراینماه،واردبھشتکنیم🌱' :)
.
مقامِ معظمرهبرۍ♥️˘˘
#ماهرمضان🌙˘˘
•.↠🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماھِرمضاندرهرسال،قطعهـاۍازبھشتاستکهـخدا درجهنمسوزانِدنیاۍِمادۍِما؛آنراواردمۍکندوبھمافرصتمۍدهدکھخودمانرابرسرِاینسفرهالھۍدراینماه،واردبھشتکنیم🌱' :)
.
مقامِ معظمرهبرۍ♥️˘˘
#ماهرمضان🌙˘˘
•.↠🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح،
آغازیست دوباره
برای آموختن وبالیدن
آغازی برای تکاندن غباراز دل
ونشاندن غنچه های
محبت وعشق
#صبحتون_دلنواز
❤️
رمضـان آغـوش بـازِ خـداســت
براۍ آنان ڪھ قھر ڪردھاند!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتم حاجی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_141
_دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم مستانه تاجدار، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای حامد پورمهر درآورم، آیا وکیلم؟
این دفعه ی سوم بود. نشسته بودم کنار حامد، و با آنکه جز عمه و آقا آصف، خانم جان و آقا پیمان کسی در محضر حضور نداشت، اما نمیدانم چرا احساس میکردم زبانم قاصر است از جواب دادن.
آنقدر مکث کردم که حامد نگاهم کرد. نگاهش را از قرآنی که روی دستان هردویمان گشوده بود، گرفت.
_مستانه؟
بغض در گلویم نشست و همان موقع با آن مکث طولانی من، آقا پیمان بلند گفت :
_زیر لفظی... عروس خانم زیر لفظی میخواد.
حامد دست برد سمت کتش و یک سکه بهارآزادی بیرون کشید و سمتم گرفت.
_ببخشید دیگه... اگه با این بله رو نگی دیگه چیزی ندارم.
اما بغض من از چیز دیگری بود. چیزی که هیچ کسی متوجه ی آن نشد.
سکه ای که حامد کف دستم گذاشت هنوز روی دستم بود و من باز سکوت کرده بودم که محضردار باز پرسید:
_آیا وکیلم؟
خانم جان جلو آمد و با حرص توی گوشم گفت:
_چت شده؟... چرا جواب نمیدی؟
نگاه پر اشکم سمت خانم جان رفت.شاید همان پر اشکم دلش را لرزاند.
_جای پدر و مادرم... خیلی خالیه...
از شنیدن جوابم ماتش برد. و بغض من شکست.
حامد فوری دستمالی دستم داد و عمه سمتم دوید :
_مستانه جان... قربونت برم عمه... گریه نکن، شگون نداره.
خانم جان دستی به سرم کشید و مرا بوسید و مثل من با بغض گفت:
_اونها هم اینجان... مگه میشه نباشن... بله رو بگو که اگه الان ارجمند زنده بود، گوشتو میپیچوند که همه ما رو علاف خودت کردی.
سرم را بالا گرفتم و نگاهم به عاقد افتاد که همچنان منتظر بود و حامدی که نگاهش هنوز با من بود و وقتی غم چشمانم را خواند، بی درنگ دستم را گرفت و با فشار ریزی به سرانگشتان دستم به من فهماند که تا آخرین لحظات عمرم با من خواهد بود.
_با اجازه ی....
باز مکث کردم و فوری برای فرار از بغض نشسته در گلویم ادامه دادم :
_خانم جانم.... بله.
صدای کف زدن ها برخاست. و اشک چشم عمه، آقا آصف و خانم جان، سرازیر شد اما من آرام شدم.
چون گرمای دست حامد داشت در تن سردم رسوخ میکرد و به من امید میداد.
حامد زودتر از من بله را گفت و نیازی به زیر لفظی نداشت و حلقه هایمان بعد از عقد رد و بدل شد. ساده بود اما زیبا.
و اینگونه رنگ روزهایم عوض شد.
و عجب آرامشی بعد از گفتن آن بله نصیبم شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#بیوگرافی
•
•|معبــودِبیهمتایمن،
خواستههایدلمرا
باحکمتت،یکیکـن...🌿!'|•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی 🌿
مباد ما را كه دل
به #عشقهایمجازی
بسپاریم!
#سیدمرتضیآوینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•