eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 می دهم خود را نویدِ سالِ بہتر سالہاست.. #مهدی_اخوان_ثالث ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 همه در چشمه ی مہتاب غم از دل شویند.. امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینے.. #شهریار ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسه‌ایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم: – کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن. بچه که بودیم، مادرم همیشه می‌گفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد. کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم: – پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم. نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت: –اون که درمان همه ی دردهاست... من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت: –لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید: –گوشیتون رو برداشتید؟ داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم: –بله هست. مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحه‌ی گوشی‌ام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناری‌اش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد. اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید. سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد. هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند. چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند. سکوت را شکست وبااخم پرسید: –چرا جوابش رو نمیدید؟ گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت: –همون که داره خودش رو می کشه. سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید. آرام گفتم: –قبلا جوابش رو دادم. ــ خب...یعنی مزاحمه؟ ــ نه، همکلاسیمه. با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید: – خواستگاره؟ با علامت سر جواب مثبت دادم. دوباره به روبرو خیره شد و گفت: – خب؟ خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطه‌ی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم: –من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست. برگشت طرفم و خیلی جدی گفت: –پس چرا میگید مزاحم نیست؟ هول شدم از این کارش و گفتم: – خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه. این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟ ــ بله، تقریبا. ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟ ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم. بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد. وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد. تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد. ✍ ...
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 در خانه ی زهرا همه معراج نشینند.. آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی.. #حضرت_زهرا_س #برقعی ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 در دلم هستے.. و بین من و تو.. فاصله هاست.. #فاضل_نظری ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 کرده‌ام نذرِ وفایِ #تو .. پر از گُل، سبدی.. #بیدل_دهلوی ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
💝💛💝 لینک #پارت اول رمان زیبای 🔰 #عبور_ازسیم_خاردار_نفس https://eitaa.com/tame_sib/1979 🌸💛🌸💛🌸💛🌸💛🌸💛🌸
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 ها می گذرد .. آنچه بگذشت، نمی آید باز .. قصه ای هست که هرگز دیگر .. نتواند شد .. ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
❓سردار سلیمانی با بالگرد به کدام شهر تحت محاصره رفت و محاصره را شکست؟ 🔹 یکی از مطالبی که مقام معظم رهبری در نماز جمعه فرمودند، ذکر یکی از کارهای بسیار شجاعانه و متهورانه سردار سلیمانی بود. 🔹 رهبر معظم انقلاب فرمودند چه کسی هست که بتواند با بالگرد وارد شهری که در محاصره ی ۳۶۰ درجه دشمن است بشود ( یعنی محاصره کامل و بدون راه فرار) ‌و با سازماندهی جوانان آن شهر ، محاصره را بشکند؟ این حرف رهبری اشاره به کاری بود که سردار سلیمانی در زمان محاصره شهر «آمرلی» توسط داعش در عراق انجام داد. این شهر در استان صلاح الدین عراق و در ۱۰۰ کیلومتری مرز ایران قرار دارد. 🔹 سردار سلیمانی در حالی که شهر در محاصره ی کامل داعش بود، شبانه و با بالگرد در یک اقدام بسیار خطرناک از بالای سر نیروهای داعش گذشت و وارد شهر شد و به سازماندهی نیروهای مدافع شهر پرداخت و باعث مقاومت شهر و جلوگیری از سقوط و قتل عام فجیع مردم و شیعیان شهر شد. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 پیشتر آ دمی بنه، آن بَر و سینه، بَر بَرم گر چه که در یگانگی جان تو است جان من ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁