انصاف نباشد که من خسته ی رنجور..
پروانه ی او باشـم و او شمع جماعت..
#سعدی
@Mazhabi_Love 🍁
#عاشقانه_های_شهدا
#همسرانه
فاتح سوسنگرد
#سردار_رسید_اسلام
#شهید_علی_تجلایی
قبل از شروع مراسم عقد ، #علی_آقا نگاهی به من کرد و گفت :
شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد ، اجابتش حتمی است .
گفتم ، چه آرزویی داری؟
درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود ، گفت : اگرعلاقهای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید .
از این جمله تنم لرزید.
چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود.
سعی کردم طفره بروم ؛ اما #علی_آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم ، ناچار قبول کردم .
هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای #علی طلب #شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به #علی دوختم ؛
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود.
مراسم ازدواج ما در حضور #شهید_آیت_الله_مدنی و تعدادی از برادران #پاسدار برگزار شد.
نمیدانم این چه رازی است که همه #پاسداران این مراسم و #علی_آقا و #آیت _الله_مدنی همه به فیض #شهادت نائل شدند ...
راوی :
#همسر_شهید
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
.
با این ڪه نبودنت بین مشڪلات بیشمار ما گُم شده است!
با این ڪه تاریخ با تمام توان، نبودنت را فریاد میزند!
با این ڪه به نبودنت عادت ڪرده ایم!
.
امّا؛
" آید ز سفر نگارم ان شاءالله... "
.
.
.
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
زندگی،
مثلِ يك استكان چای است. به ندرت پيش می آيد
كه هم رنگش درست باشد،
هم طعمش و هم داغيش؛
امّا هيچ لذتی با آن برابر نيست.
#روح_انگیز_شریفیان
#پارت81
سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگفت:
– اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه.
خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم:
–اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت.
پوزخندی زدو گفت:
– فکر خیلی چیز خوبیه.
بعد به روبه روش زل زد.
– من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دخترمتین وچادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش می گفت احساساتش در گیر شده بود.
یک روز از من خواست که بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. می گفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه. راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس، من می رسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن. وقتی شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالابگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سر گرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کمکم تیپش تغییر پیدا کرد. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت:
–خانوادهام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست.
منم کاری بهش نداشتم می گفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر می کرد همه رو شوک زده می کرد. خب منم واقعا اذیت می شدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش می کردم...
با تعجب پرسیدم:
ــ اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟
انگشتهایش را در هم گره زدو گفت:
–بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد.
وقت زیادی لازم بود.
خیلی مهمه که آدم ها اهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبارتوی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه.
آهی کشیدو گفت:
– شناختن آدم ها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیها آفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند.
ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟
ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری.
وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه ی خودت واونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر"استخراج کنی. وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکرمن و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم.
وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده .شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو می خواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده.
لبخندی زدم و گفتم:
–چقدر جالبه دیدگاهتون.
ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه ی آدم هارو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم.
گاهی که انتخاب اشتباه می کنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه چیدیم.
با شنیدن صدای اذان گفت:
–ببخشید، سرتون رو درد آوردم.
ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون.
همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت:
–اتفاقا حالم خیلی بهتر شد.
چشم چرخواندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم. بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم.
بعد از نمازم ظرف ها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود.
کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشیام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم.
کمیل ازاتاقش بیرون امدوبادیدن من پرسید؟ می خواهید برید؟
ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم بهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ی ریحانه بریزید با عسل.
نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
– بعضی آدم ها مثل فرشته ها هستند. فکر می کنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید.
با خجالت گفتم:
ــ من به خاطر خودم این کارو می کنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره.
ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
زندگی متاهلی
مثل آدم برفی میمونه☃️
درست کردنش راحته
اما نگه داشتنش سخته
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت82
–نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید.
ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟
ــ این حرفها چیه؟ آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانهام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم.
با روشن شدن صفحه ی گوشیام گفتم:
– سعیده امد، دیگه با اجازتون من برم.
مادر در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید:
– چه خبر؟
ــ کنارش نشستم و گفتم:
–با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن.
اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود.
با تعجب گفت:
–چطور؟
انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم.
حرف هایم غرق فکرش کرده بود. در سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد.
پرسیدم:
–واسه آش فرداس؟
مادر جوابی نداد، انگار اصلا نشنید.
نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود.
سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم:
–مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت.
بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
– تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن.
ــ کاش خرد شده می گرفتید.
ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن.
باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم.
ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟
لبخندی زدو گفت:
– جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟
ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم.
ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه.
لباسهایم را عوض کردم و گوشیام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم.
موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشیام زنگ خورد.
گردنم را چرخاندم تا ببینم کیه هم زمان چاقو به دستم اثابت کرد.
با گفتن آخ...مادر هراسان به سمتم امد وپرسید:
– بریدی؟
دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم:
– بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مادر نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت:
– تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیهاش رو خرد می کنم.
در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشیام باعث شدنیمه رهایش کنم.
با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده.
ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته:
– همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه.
درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم.
نوشتم:
– موقعیتش نبود که جواب بدم.
فوری جواب داد:
– الان می تونید صحبت کنید؟
نوشتم:
– اگه کوتاه باشه، بله.
به ثانیه نکشید که گوشیام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم.
زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیام افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید.
ــالوو...
آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم.
با همان ذوق گفت:
–اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید.
با حرفش در دلم قند آب شد.
– امرتون؟
احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت:
–فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا...
حرفش را بریدم:
–وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟
نفسش را محکم بیرون دادوگفت:
–خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید.
بی معطلی گفتم:
– صبر.
اونم بی معطلی پرسید:
– تاکی؟
ــ من باید فکر کنم.
ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟
ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید.
بعد ازچند لحظه سکوت گفتم:
آقا آرش.
ــ با ذوق گفت:
–جانم
این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را از من گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم.
ــ چی می خواستید بگید؟
گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید.
جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:
–می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید.
ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟
نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ...
حرفم را برید و گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم.
ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت۳۴۰
کمی خم شدودرصورتم دقیق شد.
–خوبی؟
با نگاه کردن به لیوان آب محبتش راسرکشیدم وباسرجواب مثبت دادم.
–اگه حالت خوب نیست امروز روبروخونه.
خواستم بگویم حالم باتوخوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امیدبه دیدنت دارم.
به صفحه ی مانیتوراشاره ایی کردم.
–ممنون که زحمت کشیدی، حتما خیلی اذیت شدی.
دوباره سردوجدی شد.
–مجبوربودم انجامشون بدم، امروزبایدتحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم وچیزی نگفتم.
–اگه نمیری خونه پس کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان رابرداشتم وجرعه ایی ازآب خوردم. چشم هایم رابستم وبوکشیدم هنوزعطردستش روی لیوان بود ومن.........
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/tame_sib/1979
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
دوست داشتنت بهانه بود
من تو را،
برای نفس کشیدن میخواستم
برای زنده ماندن
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت83
ــ شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقاکمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرم هم زیادید، ولی... سکوت کوتاهی کردو آرامتر ادامه داد:
– بر من منت بگذارید بانو...
انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم:
– آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید، لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بزارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواهید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بزاریم واسه حرف زدن همه ی جوانب رو بسنجید.
بااجازتون من دیگه باید قطع کنم...
ــ خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم.
ــ فعلا خداحافظ.
ــ به خانواده سلام برسونید. خداحافظ.
گوشی را روی تختم انداختم. نمی دانستم باید چکار کنم. هنوز خوب آرش را نمی شناختم، نمی دانستم خانوادهاش چه تفکری دارند.
هر چه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتروشناخت بیشتره. می دانستم ما هیچ وجهه مشترکی باهم نداشتیم، ولی حرفهای کمیل هم فکرم را مشغول کرده بود.
آنقدر برای زندگی آیندهام در ذهنم برنامه داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی آرش را در کنارم تصور می کنم رسیدن به آنها را سخت و دست نیافتنی می بینم.
نمی دانستم قبول کردن آرش درست است یا رد کردنش...
نیت کردم هفته ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی را جلوی پایم قراردهد.
روز سیزده بدر، خانوادهی خاله به خانهی ماامدند.
پدر سعیده مرد آرام و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی بیرون میرفت و برمی گشت. چون می دانست مادرم به دود سیگار چقدر حساس است.
سرش را با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد.
سعیده یک خواهرو برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می گذاشتند و مارا می خنداندند.
بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرف ها را شستیم و جمع و جور کردیم.
پدر سعیده به اتاق رفت، تا چرتی بزند.
اسرا پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دوگروه تشکیل دادیم خانواده ماو خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد.
بازی را از حروف های سخت شروع کردیم. اولین حروف را مسعود "ژ" انتخاب کرد.
مادر دستش فرز بود و ما زودتر تمام کردیم.
وقتی داور چیزهایی راکه آنها نوشته بودند را خواند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت:
– خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت: –مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همانطور که از خنده روی پایش میزد گفت:
–خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب رو میگن.
خاله قری به گردنش دادو گفت:
– وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت:
–من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره...
حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت.
بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگیاش با مادر تعریف کرد.
حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مادر گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟
مادر بوسه ایی روی موهای سعیده زدو گفت:
– از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله.
سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت. مادر کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد.
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم.
مادر با لبخند نگاهی به جمع انداخت. همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شد و گفت:
– بچه ها برم براتون میوه بیارم.
آقا یوسف هم از خواب بیدار شد و گفت:
– چایی داریم؟
مادر از آشپز خانه گفت:
– الان دم می کنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد