#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــق
رمان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و یکم:
#بخش سوم:
سکوتو شکستم و گفتم:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟؟
-میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که مال هم باشیم...
-چه آرزوی قشنگی...
-میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟
-آرزو کردم که مال هم بمونیم...
علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد...
علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟
-اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم...
یک دفعه ماشین ترمز زد!!!
من_چی شد!!!؟؟
علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون...
من_علی جان چی شد؟؟
تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت:
-هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-امیدوارم...
نگاهم کرد...
علی_زهرا؟؟؟
-بله؟؟؟
-هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم...
دستمو گرفت و گفت:
-توکل به خدا...
بعد هم راه افتادیم به طرف خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی و دوم:
#بخش اول:
صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود...
+باید خطمو عوض کنم!
دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون...
صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون...
علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره...
گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
علی_سلام خانم سحر خیز.
من_سلام عزیزم خوبی؟
-ممنونم.
-سرکار نرفتی؟
-تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟
-آره تازه از خونه اومدم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم فعلا کاری نداری؟
-نه برو خدا پشت و پناهت.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد...
چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش...
امیدوارم که به خیر بگذره...
چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه...
کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل...
داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود...
قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل...
لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود...
سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه...
جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده...
نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نه.
-هانیه!!!
-نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمان #طعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ 🍁 #مریم_سرخه_ای 🍁
قسمت ســــــــــی و دوم:
#بخش دوم:
بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت:
-قضیه رو به علی گفتی؟؟
-آره گفتم.
-چی گفت.
-هیچی.
-هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!!
-گفت نگران نباش...ناراحت شد...
-میخوای چی کار کنی؟
-چی کار میتونم کنم؟؟؟
نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم:
-باید با هانیه حرف بزنم!
-دیوونه شدی؟
-باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟
-زهرا!!!!!!!!!
استاد نگاهی بهمون کردو و گفت:
-خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین...
من_استاد...
-بفرمایین لطفا...
نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید...
یهو کل کلاس شلوغ شد!!!
+تازه عروس؟؟
+مباررررکه.
+نگفته بودی!!!
+کی عروس شدی!!!
+کی هست این آقای خوشبخت...
استاد داد زد ساکت!
استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم...
استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!!
-نه استاد...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-به پای هم پیر شین...
-ممنونم!
نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود...
نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه!
کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت:
-مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین...
نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت:
-البته اگر به پای هم بمونین...
بعد هم خندیدو رفت...
نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
قرار بی قرار فصل سوم.m4a
5.06M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_سوم_کتاب
#قسمت_هفدهم
#دلمراباخودشبرد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
✅ ارسالی از هانیه، دوست دانشجوی سید ابراهیم از کرمانشاه...
@syed213