وقت تنگ است جانم
گول این لحظه های چموش
را نخورید که زود دیر
می شود
اگر
ضربان زندگیتان یک جاهایی تندتر
می زندکرکره ی غرورتان را پایین بکشید
و حاشا نکنید این ملزومه ی حیات را....
که بی عشق
زندگانی میسر نیست
وگرنه
زنده بودن را گیاهان هم تجربه می کنند...
#زهره_خمری
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
تا قبل از در آغوش گرفتنش
گمان میکردم...
زندگی
فقط زنده بودن است..!
#سیدعلی_صالحی
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
۞﴾﷽﴿۞
#قرار_عاشقی
#جانانم 🕊💌
#السلام_علیک_یا_آیا_عبدالله
عید امسال مرا لایق دیدار کنید
یا مرا گریه کن صحن علمدار کنید
بهترین عیدی ما دیدن شاه شهداست
کاش یک گوشه چشمی به من زار کنید
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
كاش میشد خنده را تدریس کرد
كارگاه خوشدلی تاسیس کرد
كاش میشد عشق را تعلیم داد
نااميدان را امید و بیم داد
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران دلشاد بود
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
اعتراف میکنم دوست دارمَت
یک جور خاص ،
کمی عاشق تر از حَوا
کمی مَجنون تر از لیلی
کَمی شیرین تر از فرهاد
وابسته ات شدم !
انچنان که ماه به آسمان
ماهی به دَریا و
آدمی به نفَس ، وابَستگی دارد
جانانه بگویمت ؛
عشق جان من " میخواهَمت "
و این خودش در عصرِ ما
آغاز داستانی عاشقانه است 😍🍃
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌸✨
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین!
بی تو بودن،
درد دارد!
می زند من را زمین
#فريدون_مشيری❣
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃پَرِ پــرواز..👈 #عاشقانه_های_شهدایی
اینجا بوی #عشق میدهد...
بوی #مستی و دیوانگی...
بوی #ایمان و #یقین
بوی #شجاعتِ و ایستادگیِ
#همسرانِ_مـــدافع_حــــ💔ــــرم
🥀بوی زندگی شیرینِ این
#زوجهای_االهی ...بــوی #شــهــادتـــــ
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
✅اولین منبعِ #عاشقانه_های_شهدا در ایتا👆😊 دعوتید ازطرف #شــــهـــدا🌿
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🍃پَرِ پــرواز..👈 #عاشقانه_های_شهدایی اینجا بوی #عشق میدهد... بوی #مستی و دیوانگی..
❤️کانال دوممونه 👆👆
طعم سیبی ها همه بیاااااید 😍😍
مـرا ببـوس...
بـوسہ هایت تزریـق جـان است
بـرای مـن نیـمہ جـان ...ایده متن
مـرا ببـوس...
بـوسہ هایت تزریـق جـان است
بـرای مـن نیـمہ جـان ...
🙈☺️
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت189
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟
–به کدوم راه؟
کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت:
–به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن.
اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود.
وقتی تعجب مرا دید ادامه داد:
– اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید.
نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت.
–از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه.
بعد با حرص بیشتری ادامه داد:
–تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟
الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن.
با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چهکار کردهام که مژگان در موردم اینطور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم.
–باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم.
نگاهش را با عصبانیت از من گرفت و گفت:
–پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن.
اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه.
همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت:
–راحیل جان یه دقیقه بیا.
با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم:
–الان برمی گردم.
فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم.
–چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟
–هیچی بابا، دردو دل می کرد.
–راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت.
–باشه چند دقیقه دیگه میام.
همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت.
عزیزان دل خوش اومدین❤️
👇آرشیو رمانی هایی که
برای خواندنش دعوت شدید😍😍
رمان زیبای #طعم_سیب
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
❤️🍃❤️
رمان زیبای #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/618
❤️🍃❤️
رمان فوق العاده زیبای #عاشقانہ_دو_مدافع
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/1164
❤️🍃❤️
رمان واقعی #نسل_سوخته🔰
https://eitaa.com/tame_sib/1977
❤️🍃❤️
رمان زیبای
#عبور_ازسیم_خاردار_نفس
پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/1979
❤️🍃❤️
کانال دوم رمان ما😍
#عاشقانه_های_شهدا🔰
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c