eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر عشق آخرین عبادت ما نیست پس آمده ایم اینجا... برای کدام درد بی شفا شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!!! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁🍂🍁🍂🍁 🕰 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم. می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا. دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست می‌گوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد. –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه. غمگین نگاهش کردم. –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم. امینه کنارم نشست. –بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی. وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه. چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت. –ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه. بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا. اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست. از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد. واقعا نمی‌فهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود. امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟ –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم. خندان به امینه نگاه کردم. –خدا کنه دعات بگیره. امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه. مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون می‌گیره دیگه. ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 توزیع غذای گرم به نیازمندان سلام در نمازم پا فشاری میکنم و اول وقت نمازم را میخوانم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🍃 🔻‌۷روز تا عید 😍 قســم‌به شـأن‌ یَداللّه‌فَـوق‌ِأیدیٖهم قبول‌حق‌نشود سجده ‌بی‌ولای ‌علــۍ_ع ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🍃🌹 هاشا اینکه از راه تو ✨ حتی لحظه ای برگردیم🦋 🌱🥀 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
. . مے نویسمت بہ قلبـ ـ💙 مینشانمت بہ جانـ😌 مےخوانمت نفسـ ^^ وزنده مےمانم، تا اَبد-🍓- . . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دوستت دارم شبیه بارانی که شوره زار هایم را میشوید... دوستت دارم شبیه مهتابی که ریشه غروب رادرمن میخشکاند... دوستت دارم شبیه آینه ای که روی از من نمیگرداند، دوستت دارم و حالاست که بگویم شبیه به خودم شبیه به دوست داشتن هایی که نزد هیچکس وهیچ کجا پیدایش نمیکنی ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🕰 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم. مادر گفت: –تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت می‌گیره، من نمی‌گم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه‌ کاره‌ی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه. دوباره امینه عصبی نگاهم کرد. –چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟ به طرف اتاق راه افتاد. –شماها نمی‌فهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی. شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شده‌ام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد. طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده. از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر می‌کنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم. روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید: –شما همیشه چادر سر می‌کنید یا الان پوشیدید؟ من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم: –نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره، خواستگار فکری کرد و پرسید: –خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول می‌کنید؟ همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم: –اگر شما بخواهید سر می‌کنم. ولی او رفت و دیگر نیامد. این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم: –نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمی‌تونم. احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت. واقعا خودم هم نمی‌دانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشته‌ام. ولی باز یادم می‌آید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد. من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت: –ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه. جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر می‌کرد خیلی زرنگ و تیز است. از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکته‌ایی از قلم نیوفتاده باشد. پوزخندی زدم و گفتم: –می‌خواهید خودکار بدم تیک بزنید؟ او هم بی تفاوت گفت: –نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم. چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد. احتمالا رتبه‌ی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند. دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده روی‌اش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند. آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شده‌ام که فقط می‌خواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا می‌کنم. .... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رز 💙: سلام امام زمانـم سلام حضرت رهایی ، دنیا از نفس افتاده است . این عالم فقط با نفس های توست که آرام می شود . با گام های توست که جان می گیرد . با لبخند توست که مصفا می شود . با طنین صدای توست که شفا می یابد .... بیا ای فریادرس موعود ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج