eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
• کاش میشد؛ عطر تنتو بریزم توی شیشه و مثه گردنبند توی گردنم بندازمش...💙 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
شبیه به هیچ ڪس ... نه !!!!! به سبک خودم 🦋 دوستت دارم تو را باید خاص دوست داشت ...✌️ ‌ ‎‌‌‌‎‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️📿 دارے حس میکنی یانه صدای پای محرم رو💔🍂 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ خود را به خدا بسپار... وقتی که دلت تنگ است!!! وقتی که صداقت ها... آلوده به صد رنگ است !!! خود را به خدا بسپار.. چون اوست که بی رنگ است... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🕰 –از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد. –آره دیگه پس کی گفته، من که علم غیب ندارم. دستم را مشت کردم و روی پایم فشار دادم. خجالت زده به میز خیره شدم. –اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری کنه. –اون ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره، آدم درستی نیست، شک نکنید یکی دو ماه دیگه که با پری ناز ازدواج کنه شما رو اخراج میکنه چون دیگه نیازی بهتون نداره، هم خرش از پل گذشته، هم پری ناز میاد و همه کاره میشه. اونم که با تو کارد و پنیره، اون روزم داشت زیرآبت رو پیش راستین میزد. نگاهش کردم. –منظورتون از انتقام چی بود؟ صاف نشست و گفت: –اون میخواد سهم من رو بخره، می‌دونم که پول قابل توجهی نداره، احتمالا میخواد آپارتمانش رو بفروشه، "اون که وقتی امده بود خواستگاری گفت باید خونه‌ی مادرش زندگی کنیم. حرفی از آپارتمانش نزد." آقای طراوت با ناراحتی ادامه داد: – اون در حق منم خیلی نامردی کرده، ولی هر دفعه من گذشت کردم. مظلوم نماییش رو نگاه نکنید. چون اون فعلا تو شرکت به شما بیشتر از هر کس دیگه‌ایی اعتماد داره، ازتون میخوام تو یه کاری کمکم کنید تا حقش رو بزاریم کف دستش. او همینطور حرف میزد و توضیح می‌داد ولی من دیگر توصیحاتش را نمی‌شنیدم. یکه خورده بودم. چه فکر می‌کردم چه شد. چه خیالات خامی داشتم. طراوت انگار از تایید واریز پول توسط من و این چیزها می‌گفت ولی من فقط راستین جلوی چشمم بود. یعنی به پری‌ناز هم موضوع را گفته. آبروی من را پیش او هم برده؟ با صدای آقای طراوت به خودم آمدم. –چرا حرفی نمیزنید؟ اینجوری هم به خاطر این که ضایعتون کرده تلافی کردید هم یه پول حسابی دستتون رو می‌گیره. هر دو به هدفمون می‌رسیم. با پیشنهادم موافقید؟ او چه می‌گفت؟ حرف از تلافی میزد؟ آن هم از راستین؟ مگر می‌توانم؟ من اگر به او ضرری برسانم خودم را نابود کرده‌ام. مگر می‌توانم راه نفسم را ببندم؟ مگر می‌توانم قدرت زندگی کردن را از خودم بگیرم؟ از کسی انتقام بگیرم که باعث تولد دوباره‌ام شده؟ کسی که دیدن ناراحتی‌اش نیمه جانم می‌کند. من نمی‌توانم روحم را به صلیب بکشم، نمی‌توانم حقیقت قلبم را نادیده بگیرم و بفروشمش، آن هم به پول؟ مگر او چه کرده؟ جز این که به زندگی‌ام روح داده... نه، من نمی‌خواهم دوباره دلم یخ بزند، سرم را بلند کردم و به آقای طراوت چشم دوختم. –من اهل این کارا نیستم آقای طراوت. درسته از دستش دلخورم ولی اهل نامردی نیستم. به جلو خم شد. –نامردی چیه؟ ما فقط حقمون رو می‌گیریم. حرف از حق میزند. مگر با پول حق من ادا میشد؟ اصلا تمام دنیا و حق‌هایش به چه دردم می‌خورد وقتی عشق او نباشد. آقای طراوت حرفش را از سر گرفت: – اگه کمکم کنی تو هم شریکیها. می‌تونی یه ماشین زیر پات داشته باشی. با اخم نگاهش کردم. گفت: –چیه؟ پولی که ازش میگیرم حقمه، چون روزی که قرار شد با هم شرکت بزنیم من... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. –نه آقای طراوت، اون هر کاری هم کرده باشه من نمی‌تونم. تو رو خدا من رو معاف کنید. نفسش را از بینی‌اش بیرون داد و بلند شد. –واقعا که هر کس... حرفش را نصفه گذاشت و سعی کرد آرام باشد. –باشه، پس حداقل در مورد حرفهایی که بهتون زدم فکر کنید وچیزی به کسی نگید. –من اصلا درست متوجه نشدم شما چی گفتین، که بخوام واسه کسی توضیح هم بدم. با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. از فکر پیشنهاد ازدواج به کجا رسیدیم. طولی نکشید که صدای خنده‌های آقای طراوت را با خانم بلعمی شنیدم. با اعصاب خرد سیستم را روشن کردم و به کارم مشغول شدم. کاش اصلا به این شرکت نمی‌آمدم. از وقتی آمدم اینجا مشکلاتم هم بیشتر شد. موقع ناهار خانم ولدی وارد اتاق شد و به من و آقای طراوت گفت: –بیایید دیگه، غذاهاتون رو گرم کردم. آقای طراوت رفت ولی من گفتم: –من بعدا می‌خورم. بعد از به اتاق آمدن آقای طراوت‌، برای خواندن نماز وارد اتاقک شدم. دیگر نماز خواندنم را پنهان نمی‌کردم. انگار همین که راستین موضوع را فهمید بقیه برایم اهمیتی نداشتند، شاید هم جرات پیدا کرده بودم. حال خوشی نداشتم، دلم پُر بود. می‌خواستم به زمین و زمان گیر بدهم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
خوشا به بختِ بلندم😌 ڪه درڪنارمنـے... تو هم قرارِ منے هم بیقرارِ منے💞 👌من "ابتهاج" ترین شاعرِ زمانِ تواَمـ💜 تو ترین شعرِروزگارِمنے ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
. . بہ مو میرسہ|👀 پاره نمیشہ، پاره هم بشہ دوباره گره میزنہ بهش نزدیکتر میشے 🙂 . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 این روزها؛ همه سلولهای زمین... خشکیده اند!🍂 و....عطش... تنها صدای پیچیده در آسمان و زمین است!😞 حضرت باران...😍 دیر شد.... نمی باری؟؟؟🌨 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🤲 🌱🥀
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرَش نیست امید که همواره نفس بر گردد سلام. صحبتون بخیر و شادی🌷
🌺 ✔ڱـــفتم : دڱر قـــــلبم❤️ شوق شهادت ندارد !😔 ✔ڱـــفت : ☝️مراقب نگاهت باش ... " اَلعَینِ بَریدُ القَلبـــ " ↯چشــــم پیام رسان دل است . 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تُو را آن گونه که هستی، دوست دارم آبی💙 آبی💙 آرامش💙👌 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یه جایی تو زندگی هست که از اونجا به بعد آدم ها رو رها میکنی ؛ می سپری به وجدانشون ، می سپریشون به خودشون ! ‏جایی دورتر می ایستی و نگاه میکنی ... 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تووو با صبح شکوفا می شوی نفس نفس، در من جااان می گیری و آفتاب را، با چشمانت به خانه ام می آوری بگذار این صبح یادگار مهر تووو باشد 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه خودم گریه ‌کردم و زمزمه‌وار ‌گفتم‌: «خدایا من که به هر کسی راضی شده بودم. مگه من چی‌خواستم، شوهر و زندگی داشتن که دیگه حق هر کسیه، چیز زیادی ازت خواستم؟ من که گفتم هر جور آدمی باشه راضی‌ام. مردم شوهرشون محبت نمیکنه فوری میرن طلاق می‌گیرن، ولی من که میگم هر چی شد بفرست. دیگه چی بگم که راضی بشی؟ یعنی تو بساطت یه شوهر مفنگی و درب و داغون نداری؟ حالا مگه گفتم یه شاهزاده با اسب سفید برام بفرست؟ هر دفعه برمیداری یه عاشق دل خسته‌ی خالی بند بیخود برام می‌فرستی پایین، منم همین که باورش می‌کنم جا میزنه‌، نمونش همون آقا رامین تو دانشگاه، یا همین آقای طراوت که نمیخوام سر به تنش باشه. جای پیشنهاد ازدواج پیشنهاد چه میدونم دزدی میده. خدایا میشه تکلیف من رو روشن کنی، واقعا مشکلت با من چیه؟ اصلا نخواستم آقا، شوهر نمیخوام، فقط این عشق چی بود این وسط اونم از نوع یه طرفه، من میگم میخوام ازدواج کنم بعد تو یکی رو می‌فرستی اونم تو هیبت راستین که سرکارم بزاره؟ خدایی دست هر چی معما سازه از پشت بستی، ولی من اهل حل کردن نیستم. تا حالا تو عمرم یه جدول سودوکو حل نکردم اونوقت بیام این معماهای هزار توی تو رو حل کنم؟ ناله‌ام بالا رفت. خیلی سخته به خدا نمی‌تونم، نمی‌تونم... کسی آرام در اتاقک را باز کرد و وارد شد. لابد خانم ولدی است. سر از سجده برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم. –منم مدتیه که سجده‌هام طولانی میشه حالم میشه مثل حال تو. فوری برگشتم. نورا خانم پشت سرم نشست. خجالت کشیدم که من را در این حال دیده بود. –اگه نمازت تموم شده چادر نماز رو بده منم بخونم. چادر را روی سجاده گذاشتم. –شما چرا؟ خدا رو شکر شوهر به این خوبی دارید. زندگی خارج از کشور و ... لبخند زد. –ناشکرم دیگه. یه زمانی واسه خودم زندگی می‌کردم و کاری با خدا نداشتم. از وقتی باهاش آشتی کردم اونم بهم توجه می‌کنه. چند سال پیش که دکترها بهم گفتن هیچ وقت بچه‌دار نمیشم فهمیدم جنس توجه خدا با همه فرق داره. الانم یه توجه نون و آبدار دیگه بهم کرده که احتمالا تهش میرسه به خودش. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. "اینم که لنگه‌ی امیر محسنه." –منظورتون چیه؟ –خلاصه و واضحش میشه، سرطان دارم و چند وقت دیگه باید حلوام رو بخوری عزیزم. دستم را جلوی دهانم بردم. –وای! خدا نکنه، مگه میشه؟ لبخند زد. –چیه، بهم نمیاد مردنی باشم؟ آره بابا ما از اوناشیم. اونم چه سرطانی، یه وجب روغن روشه، یعنی دکترا گفتن عمرا دست از سرت برداره. شیمی درمانی و این حرفها هم دیگه خیلی دیره. چادر را روی سرش تنظیم کرد. لبهایش رنگ پریده‌تر از صبح شده بود. چشم‌هایش بی‌حال بودند. –الانم دست به دامنش شدم که اونور مرز حواسش بهم باشه، استقبال گرم ازم بکنه، یه وقت گیری چیزی دارم به مهربونی خودش ببخشه. هنوز مبهوت حرفهایش بودم. با لکنت پرسیدم: –او..ن...ور مرز؟ –منظورم اون دنیاست. –خدا نکنه، حالا چند تا دکتر دیگه... –ای بابا اونقدر دکتر رفتم که دیگه خودم شدم یه پا دکتر، شوهرم هر جا بگی من رو برده ولی خب دیگه، اون دکتر اصلیه من رو میخواد باید برم پیش خودش. درمانم پیش خودشه. (با انگشت سبابه به بالا اشاره کرد.) الانم شوهرم پرونده پزشکیم رو با آقا راستین بردن پیش چند تا دکتر. ببخشیدی گفت و نمازش را شروع کرد. نگاهی به بالا انداختم. "خدایا ممنون، باشه فهمیدم بدبخت تر از منم هست، چند تا تسبیح، صلوات و الحمدوالله و استغفرالله طلبت، فقط این خیلی دیگه بدبخته، اصلا کار من رو فراموش کن زندگی اینو سامون بده." دلم برای نورا سوخت و دوباره اشکم درآمد. از خدا برایش از صمیم قلب سلامتی خواستم. "خدایا شنیدم اگه عشق آدمها واقعی باشه دعاشون مستجاب میشه، ازت میخوام حال نورا رو خوب کنی، در عوض قول میدم هر بلایی سرم آوردی دیگه غر نزنم، به خدا قول میدم. " نماز نورا که تمام شد نگاهی به لباسهایم انداخت و با ذوق گفت: –راستی لباست خیلی قشنگه، کاملا پوشیدس، می‌تونم بعدا یه عکس ازش بگیرم؟ آخه اونجا خانم‌هایی که تازه مسلمان شدن با چادر مشکل دارن نمیتونن راحت سرشون کنن، گاهی هم دولتها اجازه نمیدن. می‌تونم این لباس رو بهشون پیشنهاد بدم. طرح جالبیه. هم کتش بلنده هم یقه‌‌اش پوشیدس. دامنشم گشاده و قدشم خوبه. برای تازه مسلمانها عالیه، دست و پا گیر هم نیست. حرفی نزدم، هنوز در شوک بودم. باورم نمیشد. یعنی این دختر به این زیبایی می‌خواهد بمیرد؟ این که شوهر دارد. پس شوهرش چه؟ به نظر که دختر مومن و دست به خیر هم هست که... ماتم برده بود. سجاده و چادر را جمع کرد و بی مقدمه گفت: –ماجرای شما رو مادر شوهرم بهم گفت. از این که این وصلت سر نگرفته خیلی ناراحت بود. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . بالاتَر از دوستَت دارم‹♥› چیسـٺ؟ ||🧐 همان مَـოεـن ٺو را ...🍃🌸 . . 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانومش‌تعریف‌مۍکرد : بهش‌گفتم : ابراهیم آخھ چرا‌چشمات‌اینقدرخوشگله ؟ گفت:‌چون‌تا‌حالا‌بااین‌چشمام نڪردم ... ! 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 –پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟ –غیر حضوری بله، اونقدر تعریفت رو شنیدم که دلم می‌خواست زودتر ببینمت. –از من تعریف شنیدید؟ –بله دیگه، هم مادر شوهرم تعریفت رو کرد، هم دیشب که با آقا راستین بیرون بودیم گفت که خیلی بی‌شیله‌پیله و ساده هستی. با شنیدن اسمش در دلم غوغا به پا شد. خجالت زده پرسیدم: –واقعا؟ با لبخند چشم‌هایش را باز و بسته کرد. "نمردیم و بالاخره از منم تعریف کردن." –نظر لطفشونه. بلند شد. –اگه کار نداری بیا بریم تو اتاق آقا راستین، هم من کارام رو با لب تابش انجام بدم هم چند دقیقه‌ایی با هم حرف بزنیم. از حرفش استقبال کردم. شاید از بین حرفهایش باز هم از او چیزی می‌گفت. لب تاب راستین را باز کرد و زیر لب گفت: –رمزش چند بود؟ بعد وارد شد و شروع به تایپ کرد. پرسیدم: –کار می‌کنید؟ سرش را کج کرد. –کار که نمیشه گفت کلاس مجازیه، یه چیزهایی تدریس می‌کنم. دیشب گوشیم به مشکل خورد، برنامه‌ها رو ریختم تو لب‌تاب آقا راستین که بتونم امروز سر کلاس حاضر بشم. سرم را تکان دادم. –چه استاد وقت شناسی! –آخه دیگه باید کم‌کم کلاس رو تموم کنم، شاید عمرم قد نده. واسه همین در روز دوتا کلاس میزارم که زود تموم بشه. –خسته نمیشن؟ –اونقدر اونا مشتاق هستن که منم سر حال میارن. اکثرا میگن تا حالا از این حرفها نشنیدیم. از هزارتا کلاس یوگا آرامشش بیشتره، برای همین دارم سعی می‌کنم حداقل این مبحث رو تموم کنم. نفسم را بیرون دادم و گفتم: –جالبه، اینوریا کشته مرده‌ی رقص‌و آواز اونوریا هستن، اونا کشته مرده‌ی سخنرانی و حرفهای معارف ما هستن. نورا خندید. – باور نمی‌کنی اونقدر اونجا فقر و فحشا و فساد هست که مردمشون یه جورایی برای نجات خودشون با اونجور چیزا پناه میبرن، که آخرشم به بن بست میخورن و به طرف دین تمایل پیدا می‌کنن. چون خواسته ناخواسته، اول و آخر همه‌ی راههاست، گفتم: –منم از برادرم یه چیزهایی شنیده بودم ولی باورم نمیشد. –خبرهایی که ما از اونا دریافت می‌کنیم فیلتر شدس، اونا سعی می‌کنن تا اونجایی که می‌تونن از کشورشون گل و بلبل نشون بدن. بدبختی اینجاست حتی ایرانیهایی که به اون کشورها مهاجرت کردند هم حاضر نیستن حقایق رو بگن. تا اونجایی که می‌تونن نکات مثبت رو نقل میکنن. بعضی مردم ایران اونجا با بدبختی زندگی می‌کنن. اونا نمی‌خوان قبول کنند که ایران با تمام کاستیهاش خیلی بهتر از اون کشورهای اروپایی و غیره هست. البته بعد از این که چندین سال اونجا زندگی می‌کنن متوجه‌ی این موضوع میشن ولی دیگه براشون خیلی اُفت کلاس داره که برگردن. وقتی بعضی از ایرانیها اونجا از مشکلاتشون میگن خیلی دلم براشون می‌سوزه. نمونش پدر و مادر خودم. می‌تونن تو ایران بهترین زندگی رو داشته باشن ولی هر چی بهشون میگم قبول نمی‌کنن. بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد: – همسرم میگه اونقدر حرص اینارو خوردی این بیماری امد سراغت، برای همین گفت دیگه به اونجا برنمی‌گردیم. ولی من میگم از غذاهای اونجاست، از میوه‌ها و خیلی چیزهای دیگه، سرطان اونجا بیداد می‌کنه، بخصوص تو دانمارک، رتبه‌ی اول رو داره توی این بیماری. –تو ایرانم زیاد شده. –ولی با این حال ایران رتبه‌ی سی‌ام به بالاست. با تعجب گفتم ولی من شنیدم... حرفم را برید و گفت: –آره منم شنیدم. اینجا گفتن رتبه‌ی چهارمه، ولی حقیقت نداره. اصلا این غیر ممکنه، اون کشورها سالهاست دارن تراریخته می‌خورن و سبک زندگیشون با ما که یه کشور اسلامی هستیم فرق می‌کنه، خوشبختانه هنوزم تو ایران جاهایی هستن که سبک زندگیشون سنتیه. حالا دلیل اونا چیه که میخوان ایران رو کشور مریض و بدبختی جلوه بدن خدا عالمه. کمی جابجا شدم. –ببخشید که می‌پرسم آخه شما هم که خودتون از بچگی اونجا بودید. با تاسف سرش را تکان داد. –بله، منم مثل همه‌ی اینایی که الان عاشق این حرفها شدن دیر فهمیدم مسلمان بودن یعنی چی؟ فقط اسمش رو به یدک می‌کشیدم چون خانوادم مثل خیلیها فکر می‌کردن خوشبختی یعنی اونجا زندگی کردن. تا این که با حنیف و گروهش خیلی تصادفی آشنا شدم. اونقدر عاشق حرفهاش شدم که دیوانه‌وار بهش علاقه پیدا کردم. یک سالی طول کشید تا این که فهمیدم باید به فطرتم برگردم و با حجاب شدم. سرش را پایین انداخت و با لبخند نازکی ادامه داد: –چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم و آرامش دارم. ولی هنوز هم هر وقت به گذشتم فکر می‌کنم ناراحت میشم. چقدر ناآرام و با استرس زندگی کردم. من ایمان دارم که خدا حنیف رو فقط برای من فرستاد تا بهم بگه آرام باش خدا همیشه کنارته. لبخند زدم و به فکر رفتم. "یعنی خدا راستین رو واسه من فرستاده چی بگه؟ احتمالا میخواد اونقدر حسرتش رو بخور تا جونت دربیاد." ... 🍃🌸• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ به آنهایی که دوستشان داریم بی بهانه بگوییم: "دوستت دارم" بگوییم در این دنیای شلوغ، همه وجودمان وامیدمان شمائید حتی به دروغ حتی ازروی شوخی این کلمه(دوستت دارم )رو‌نثارهم کنیم عمرآدم‌ از شکوفه بهاری هم کمتره . اگه‌ عمرگل کاکتوس سه روزه.🌹عمر گل ختمی یکروزه🌼 عمر انسان بی ارزشتر از اینهاست قدر باهم بودنهامون و‌بدونیم کرونا درکمین است .شاید فردایی نباشد ❤️زنده را تازنده است باید به فریادش رسید ور نه‌بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه‌سود ❤️گرنرفتی خانه اش تازنده بود بعد مرگش آه و نالیدن چه سود 🌺شاااد باشید وعااشق 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|💔🌙| جانم . آخر رسد شبی که به جرم جنون عشق مارا به کربلای تو تبعید میکنند
معنای زنده بودن ِ من، با تو بودن است.چ نزدیک، دور سیر، گرسنه رها، اسیر دلتنگ، شاد آن لحظه‌ای که بی تو سرآید مرا، مباد! مفهوم ِ مرگ ِ من در راه سرفرازی تو، در کنار تو مفهوم زندگی‌ست. ‌ معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نیامدن هزار دلیل می‌خواست و آمدن، یکی! دلتنگت بودم.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم. از هم صحبتی‌اش لذت بردم. در آخر شماره‌اش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس می‌کردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل می‌کند. چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن می‌پرسیدم. دیگر شرکت نیامد. می‌گفت توانش کم شده و نیاز دارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری می‌گفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر می‌کردم می‌خواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم را می‌لرزاند، من جای او می‌ترسیدم. مدام از من می‌خواست که به دیدنش بروم. می‌گفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی می‌کنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد. خیلی دلم می‌خواست دوباره به خانه‌ایی پا بگذارم که دفعه‌ی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت می‌کشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانه‌ی ما بیاید. خیلی زود قبول کرد. روزی که به خانه‌مان آمد مادر با دیدنش اشک در چشم‌هایش جمع شد و زیر گوشم گفت: –الهی بمیرم، خیلی جوونه‌ها... من هم آرام گفتم: –خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خدا خیلی دوستت داشته امیر محسن رو بهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدا زیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه، عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومده‌ها، بعد نگاهم را رو به بالا چرخاندم و ادامه دادم: –میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بی‌توجهی میکنه؟ مادر چشم غره‌ایی نثارم کرد. –اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد: –«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع می‌کنیا. پاشو برو چایی بیار. نورا وقتی با امیر‌محسن آشنا شد خیلی از شخصیتش خوشش آمد. انقدر با اشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم. آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد. کنار گوش صدف گفت: –به انتخابت تبریک میگم، حتما خوشبخت میشی. صدف لبخند زد و تشکر کرد. پرسیدم: –نورا جون، تو این یه ساعت از کجا فهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوز شک دارن با هم ازدواج کنن یا نه، اونوقت... صدف حرفم را برید: –نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که... اینبار من حرفش را بریدم. –بله شما علامه دهری کلا. نورا لبخند زد و گفت: – اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهنده‌ی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم. "چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن و حرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دسته‌ی بدبختاس که باید این وضع بچه‌هاش رو ببینه." آهی کشیدم و گفتم: –افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمی‌کنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز می‌خونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوش‌به‌ حالش چه صدای قشنگی داره. امیرمحسن خندید و گفت: –شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده. نورا گفت: –چه ربطی داشت؟ صدف رو به من گفت: –امیر محسن درست میگه. واقعا مشکلات لازمه‌ی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟ –با تعجب گفتم: —نه، چطور؟ –اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره، اگه گفتی چرا؟ –لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا. صدف خوشحال گفت: –آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق می‌کندن که هیچ وسیله‌ایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گره‌ها کمک میگیره و میاد بالا. حالا اگر خودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟ –شانه‌ام را بالا انداختم. –معلومه دیگه نه، –خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه، این مشکلات رو می‌تونیم بگیریم و خودمون رو بالا بکشیم. مادر ذوق زده گفت: –آفرین عروس گلم. بعد زیر گوش من گفت: –یاد بگیر. من هم زیر گوش مادر گفتم: –مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده. چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورا زنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت: –آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جمله‌اش کافی بود تا گرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم: –چرا اونا زحمت میکشن من می‌رسوندمت. –آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو •• •• اربعین کرببلای همه را امضا کن ...💔 این گدا بهر زیارت نگران است حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••• بیماری ما با "حرم" درمان پذیر است در صحـن خـود ما را قرنطیـنه کن آقا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•