۹ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـن_جـان....❤️
هر روز،صبحِ زود،بہ گوشم صداے توسٺ
"حَےّ عَلَے الحســـین ، وَ حَےّ عَلَے الحَرم"
با یڪ ســـلام، رو بہ شما، رو بہ ڪربلا
جـــا مےدهم میان دلــم یڪ بغـل حـــرم
به رسم ادب و ارادت سلام میدهیم
به ارباب بی کفن✋
السلام علیك یا اباعبدالله
و علی الارواح التی حلت بفنائك
علیكم منی جمیعا سلام الله أبدا
ما بقیت و بقی اللیل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتكم
⚘السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
۹ مهر ۱۳۹۹
زندگیت را به ساعت الان و اکنون کوک کن
خدا در اکنون است ....
در گذشته هر کس خطا و لغزش هست
پس نگران دیروز نباش
امروزت را دریاب فقط امروز
دوست من ، خداوند با توست
روزتون پر از اتفاقهای دلپذیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۹ مهر ۱۳۹۹
👒♥️دوست داشتن به معنای
عشق نیست . . .
👒♥️دوست داشتن یعنی داشتنِ
كسى ڪه . . .
👒♥️ستایش ڪردنش . . .
تمامی ندارد
مثل تو . . . آره خودِ خودِ تو ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۹ مهر ۱۳۹۹
🍃در همه حال با پروردگار
بزرگی فرمود : مدت بيست سال نه از کسی چيزی گرفتم و نه کسی را چيزی دادم .
گفتند : چگونه ؟
گفت : اگر می گرفتم از وی(خدا) گرفتم و اگر می دادم بدو می دادم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۹ مهر ۱۳۹۹
جلسه بیست و دوم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
27.68M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۲
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
۹ مهر ۱۳۹۹
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت93
با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم میخواست ببینم در چه حالی است و چه کار میکند. صدای سرم پرسید:
–میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود.
گوشیاش در دستش بود و با یکی حرف میزد و میگفت:
–آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشد فردا صبح زود برات میارم.
–آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم...
–حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟
–خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ ما قولنامه نوشتیم.
–باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت میرسونم.
–این شمارهی حساب به اسم خودته؟
–نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون.
گوشی را که قطع کرد و فوری شمارهی دیگری گرفت و با خودش گفت:
–از دیروز دارم میگیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه.
بعد زنگ خانهایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانهی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده میکردم میتوانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان را ببینم. فقط باید به هر چیزی که میخواستم ببینم توجه کنم. آن خانهی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازهی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک در آهنی بود که نیمهباز بود و پردهی کهنهایی از آن آویزان بود. پشت پرده دو اتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند.
آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچههای شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود.
دوباره راستین صدای زنگ را درآورد.
خانم با خودش گفت:
–باز این دخترهی خیره سر کلیدش رو نبرده. ول کنم نیست. خب میبینی که باز نمیکنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه.
بعد پاچههای شلوارش را پایین زد و از جایش به سختی بلند شد. هیکل چاق و گوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف در حرکت میکرد دوباره نجوا کرد.
–عه، راستی پریناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه که...
پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟
به طرف کمد زوار در رفتهایی رفت و روسریاش را از داخلش بیرون کشید و روی سرش انداخت.
هن هن کنان به سمت حیاط رفت و دمپایی جلو بستهایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت و روی زمین پرت کرد.
راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه با خودس گفت:
–بازم خاموشه.
زن، همانطور که دمپاییها را پایش میکرد هوار زد:
–امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار.
پشت در ایستاد و دستی به روسریاش کشید و در را باز کرد.
راستین با دیدنش سر به زیر شد و گفت:
–ببخشید حاج خانم، پریناز خونه...
آن خانم از حرف راستین اخم کرد و گفت:
–حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم.
راستین مبهوت نگاهش کرد.
– ببخشید، شما خالهی پری ناز هستید دیگه؟
–خب که چی؟
راستین دستهایش را باز کرد و گفت:
–خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم...
خانم حرفش را برید.
–تو خودت کی هستی؟
راستین گفت:
–در مورد من چیزی بهتون نگفته؟
خانم لبهایش را بیرون داد.
–باید میگفت؟ اون هزارتا دوست و رفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟
راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت:
–مسئله جدیتره، ما قراره که با هم ازدواج...
زن با خندهاش حرف راستین را برید.
–پریناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زتدگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پریناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت.
راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه میکرد.
–اون صبح امد هول هولکی وسایلش رو جمع کرد و گفت میخواد بره خارجه، گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمیگرده. احتمالا تو هم جزو همون هر کسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزد خبر میداد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر.
بعد همانطور که در را میبست آرام شِکوِه کرد:
–دخترهی بیعقل آخه دیگه چی میخواستی، خواستگارم که داشتی، میتمرگیدی زندگیت رو میکردی دیگه، از آواره بودن خوشش میاد. در را بست و نفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد:
–عین بابات بیعقلی، خوبه حالا هزار بار زندگی خودم رو براش تعریف کردما، گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه، آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی میفهمی که دیگه دیر شده.
#ادامهدارد...
۹ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 #استوری
زائرات میگن چقد آقایی
قاضی الحاجات این دستایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۹ مهر ۱۳۹۹
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت94
خالهی پریناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه میکرد. کمکم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت:
–اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دخترهی ترسوی بزدل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقهایی فکر کرد. بعد شمارهایی را گرفت.
–الو داداش، سلام. چه خبر؟ بیمارستانی؟
–آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوز عملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه.
پس احتمالا آقا حنیف بعد از دیدن روح من شک کرده و رفته است سر و گوشی آب بدهد.
– خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟
–نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن.
–من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون.
–باشه.
تلفن را روی صندلی کناریاش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد.
اشک از چشمهایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او میخواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریهاش به هقهق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد:
–خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه.
همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمیخواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظهی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که از داخل ماشین به بالا میرفت.
ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشمهای اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر میگفت. استرس از چهرهاش کاملا مشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم.
صدایدرونم گفت:
–قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی.
این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشهایی در خودم احساس کردم. تمام صحنههایی که به مادرم بیاحترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلیاش ناراحتی آن صدا بود که من وابستهاش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همهچیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا...
صدای هیجانانگیزی فریاد زد:
–برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت:
–خدا رو شکر.
دیگر صدایی نشنیدم. نمیدانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشمهایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق میکرد.
با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت:
–خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکتر گفت احتمالا همین روزا به هوش میایها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمهی شانس چشمهایم را بستم.
–من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همهی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت:
–باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همهی کاسه کوزههای ما رو به هم ریختیها...بعد روی برگهایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت:
–سریعتر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت.
از دکتر پرسیدم.
–من چند روزه اینجام؟
فکری کرد و گفت:
–فکر میکنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان میبرنت سیتی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسهایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سیتیاسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه.
بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت:
–میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون.
بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی میکردم. دلم میخواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد.
دوباره چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم.
#ادامهدارد
۹ مهر ۱۳۹۹
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#یاحسین
#السلامعلیڪیااباعبدالله
باٺومیشهدوعالمباهمداشت
دوستداشتم
ودارم
وخواهمداشت❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۹ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز نزدیک است
صدای خش خش
برگها....
بوی مهر،عطرتلخ یار،،
لبخند مهربانت و
نم نم باران به زیر چتر
و بوی خوش مهربانی،
حس خوب پاییز
نثارت ای دوست......
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۹ مهر ۱۳۹۹
۱۰ مهر ۱۳۹۹