eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🤩 بچہ‌هیئٺۍ‌ینۍ‌ٺـوخیابون‌قدم‌هاٺو بشمارے‌بہ‌جایہ‌نامحرمایہ‌اطرافٺ🧔🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ࡃߊ‌ܝܝ݅ܝܦ݃ߊ‌‌ܝ݁ܘ‌‌ﬤࡐ‌ࡄࡅߺߺ߳ߺࡉﬤࡆܝ‌ܩܢ‌ܟ̇ߺܥ‌ߊ‌ࡅ࡙ߺ ܩࡅ߭.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونی کن خوش بگذرون منتها آدم باش👌🏻 🔝 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 دستم‌نمیرسد‌بہ‌تماشاےِکربلا بابغض‌روےِعکس‌حرم‌دست‌میکشم...!ジ - ↓زیارت مجازی کربَلای معلی♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌟آنچه خداوند ✨می دهد پایانی ندارد ... 🌟و آنچه آدمی ✨می دهد دوامی ندارد ... 🌟زندگیتان ✨پر از داده های خداوند مهربان .. 🌟شبتون بخیر 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸:🌱 ❤️ •~| ساݪ هاے قبل یھ عده جا میموندݩ.. اما امساݪ...🖤 همہ قراره جا بمونیم°•(: ٺو خود بخوان روضھ مجسم..🏴 وای از حرمِ خلوٺ..💔 . ؛🥀؛ .
Ꮺــــو • ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺ‌ܝ‌ߊ‌‌ܣ‌̇ࡅܝ‌ﻭࡄߊ‌‌ܥ‌ܣ‌ࡅߺ߳ܝ‌ࡅ࡙ߺ̇ࡅ‌ܝ‌ߊ‌‌ܣ‌ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ‌ߊ‌‌ࡄࡅߺ߳...❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
˹🌱 بجز‌وصـٰآلِ‌تو‌هیچ‌از‌خُـدٰا‌نخواسته‌ایم که‌حٰاجتۍ‌نتوٰآن‌از‌خُـدٰا‌خواست‌جز‌تو :)🌿 العَجل‌یامَھدۍ💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج آقا فاطمی نیا: رجب، ماه توبه است. از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی! اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشده‌ايم! اين ذكر اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده گفته شود، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوش گذشت .همان قدم زدن در باغ و حرف زدن با گلنار مرا زنده کرد انگار. آنقدر که باز شیطنت دوران کودکی در وجودم شعله گرفت. با گلنار انگار دنیایم رنگ عوض کرد. انگار او نیمی از خودم بود. درست همان شیطنت هایی را داشت که مدتی بود در جانم سرد و غم زده رنگ باخته بود. اما گلنار کسی را نداشت که همپای شیطنت‌هایش شود و انگار خدا خواست تا من وارد این روستا شوم و در یک روز پاییزی پایه درختان بلند قامت گردو با هم عهد دوستی ببندیم . زمان کنار گلنار فراموشم شد. تا یکدفعه، فوری مثل مجسمه های خشکم زد. _چی شده؟ _دکتر... _دکتر چی؟ _وای خیلی وقته ما اومدیم اینجا... دیر شد میدونم. گلنار به عجله من برای بازگشت خیره شده بود که گفت : _حالا صبر کن لااقل یه مشت گردو براش ببری که دیگه بهونه نیاره. _آره فکر خوبیه. گلنار باز گره روسری اش را باز کرد و روی حجم گردوهایی که برای من روی روسری اش ریخته بود باز مشت مشت گردو ریخت. و من اینبار نگاهم به حجم موهای پریشان شده اش بود، که از زیر چادر پیدا بود. من متعجب به موهای بافته شده اش، که قطعاً اگر باز می‌شد، زیباتر هم می گشت، خیره شده بودم. گوشه های روسری اش را بهم گره زد و سمتم گرفت. _بیا این گردوها را برایش ببر، آروم میشه. و بعد چادرش را سر کرد و من با لبخند به روسری که در میان دستم آویز شده بود، خیره شدم. به بهداری برگشتم و فوری به اتاق دکتر سر زدم. سرش سمت کاغذهای روی میزش پایین بود، اما قطعاً حضورم را احساس کرد. بی هیچ حرفی سمت اتاق واکسیناسیون رفتم و روپوش سفیدم را پوشیدم و باز به اتاق دکتر برگشتم و تا گفتم : _کاری اگه... نگفته سربلند کرد و نگاه سردش آنقدر باز جدیت داشت که لال شدم. _اگر قرار باشه شما هر دفعه با دختر مش کاظم بری باغ‌های اینجا رو تک تک بگردی و بچرخی و یک ساعت زمان ببره، پس واسه چی اومدی پرستار روستا شدی؟!... میومدی تفریحی روستا رو میدی و می رفتی تا خیال خود خودت رو بقیه رو راحت کنی. سرم را پایین گرفتم . دایره ی دیدم را روی دست های گره کرده ام محدود کردم : _ ببخشید حق با شماست دیگه در طول روز جایی نمیرم... براتون گردو آوردم. پوزخند صداداری زد : _رشوه میدی؟ _نه... فقط خواستم... _فقط خواستی چی؟ فکر کردی من به اونهمه گردو نیاز دارم؟ زیر لب آهسته زمزمه کردم ‌؛ بد اخلاق!
• یا‌صاحب‌الزمان ܤܩܘ‌ܤࡄࡅߺ̈ߺࡉ‌آرز‌᠀ܝ࡙ߺܩܢ‌ܭܘ‌ࡅ߲ࡅ߲ܝ࡙ߺࡅ߭ܩܢ‌ߊ‌ز ࡅ߳‌᠀ر‌᠀ܝ࡙ߺߺܨ.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•